همه معتادان پل سوخته او را به شبحی تشبیه میکردند که نه دیده میشد و نه جایی مشخص داشت در زیر پل که بتوان او را پیدا کرد؛ اما همیشه میشد وجود او را حس کرد. مخصوصا معتادانی که ساقیگری یا همان فروشندگی مواد مخدر را میکردند؛ از این که به دست او به کارمندان جنایی فروخته شوند در هراس بودند.
نامش قربان سیاه (نام مستعار) بود. از شنیدههایی که از معتادان دیگر در مورد قربان سیاه شنیده بودم، این طور برمیآمد که این مرد پنج سال پیش پایش به پل سوخته باز شد و در همان روزهای نخست که به جمع معتادان پل سوخته اضافه شده بود، مردی بود با ظاهر شیک و آراسته. قربان سیاه بعد از گذشت چند ماهی که به فضای پل سوخته عادت میکند، با پولی که کسی نمیداند از کجا آورده بود، شروع به ساقیگری میکند و جایی برای خودش دست و پا میکند و چندتایی از معتادان کم سن و سال را هم به شاگردی میگیرد و برای خودش اسم و رسمی جور میکنم.
قربان سیاه، شخصیتِ آرام داشت و بعدها هم که من با نامش آشنا شدم و قیافهاش در ذهنم جا خوش کرد، هر بار میدیدمش متوجه میشدم که با معتادان اصلا حرف نمیزند و همیشه هم ده گرم، ده گرم در جیبش مواد مخدر میگرداند.
چندباری هم من و یا معتادی را اگر میدید که خمار استیم، دست و دل بازی میکرد و از جیبش چند پوری هیرویین و شیشه در میآورد و بزل و بخشش میکرد؛ اما همیشه معتادان وقتی که میخواستند از او یاد کنند، به نام جاسوس یا ستون پنجم کارمندان جنایی حوزهها نام میبردند و به نوعی از او نفرت داشتند.
واقعا هم همین طور بود. در زیر پل سوخته اگر بخواهی معتادان از چه چیزی بیشتر نفرت دارند، همین جاسوسی و یا خیانت است. اگر چه من همدلی خاصی را در بین معتادان ندیدم؛ اما تنها نقطهی اشتراک اخلاقی شان را میتوانم بگویم که همین بود؛ از خبرچینهای معتاد به شدت نفرت داشتند.
قربان سیاه مثل یک شبح در تاریکی زیر پل سوخته همیشه به این طرف و آن طرف میرفت و کوچکترین جزئیات را از چَند و چُون انتقال مواد مخدر از بیرون به داخل و میزان خرید یا فروش روازانهی ساقیها به کارمندان جنایی میرساند. البته در زیر پل سوخته آن روزها شش کارمند جنایی و از هر حوزه (سوم، ششم، پنجم) دو کارمند باید گشتزنی میکردند و همهی آنها یک نام را میشناختند و آن هم نامی نبود جز نام قربان سیاه.
البته قربان سیاه یک گروه چندنفری نامحسوس جاسوسی یا بهتر بگویم خبرچینها را برای خود دست و پا کرده بود و بیشتر معتادانی بود که اصلا یک درصد هم نمیتوانستی به آنها شک کنی که این معتادان وقتی در گوشهای کِز کرده و نشسته اند و آرام آتش زیر زرورق میگیرند و افیون دود میکنند، با چشمان شان ساقیها را میپایند.
این خبرچینهای قربان سیاه تا آن جایی که بعدها من فهمیدم، افرادی در حدود سی نفر بودند که هر روز قربان سیاه به آنها روزانه یک گرم هیرویین میداد به خاطر اُجرت کار شان و نباید کوچکترین اتفاق در زیر پل سوخته از چشم آنها پنهان میماند وگرنه قربان سیاه جزایی سخت برای آنها میداد.
جالبتر از این، سیستم خبرچینی، روش درآمد قربان سیاه بود که به قولی هم به نعل میزد و هم به میخ؛ چون تقریبا همه معتادان پل سوخته و ساقیهای دانهدرشت پل سوخته میدانستند که قربان سیاه مهرهی ستون پنجم کارمندان جنایی حوزهها است و برای این که قربان سیاه هوای آنها را داشته باشد و میزان مواد انتقالی و یا میزان فروش روزانه را کمتر گزارش کند به کارمندان جنایی، مجبور بودند به قربان سیاه باج بدهند که یا پول میدادند یا وسایل قیمتی دزدیده شده که برای فروش میآوردند معتادان؛ به جز این، هر روز سهم مشخصی داشت که میآمد از شاگردان ساقیهای مواد مخدر میگرفت.
قربان سیاه حتا به صورت روزانه از کارمندان جنایی نیز در قبال اطلاعاتی که برای شان میداد، سهمیهی مواد مخدر داشت و این شبح تاریک پل سوخته، بینیازترین معتاد پل سوخته بود و از آبرویی پیش کارمندان جنایی حوزهها و ساقیها برخوردار بود که حتا گاهی ضمانت معتادی میشد که قرار بود کارمندان جنایی او را بازداشت کنند؛ یا معتادی که پول نداشت و تقاضای نسیه را از ساقی داشت.