نگاهی به ستون «من یک معتادم» در روزنامهی صبح کابل
نه من متخصص روانشناسی استم و نه آنقدر در این زمینه مطالعه دارم که حرفهایم پشتوانه و دقت علمی داشته باشد؛ اما شاید بستر این متن روانشناسانه باشد.
نویسندهی این ستون ظاهرا شاعر و خبرنگار است؛ یعنی با نوشتن و چند و چون آن آشنا است، اینک آنچه ما از او در این ستون میبینیم، به نوعی زندگینامهنویسی است. او نقطهی عطفی از زندگی خودش را برگزیده و در مورد آن لب به سخن گشوده و قلم به نوشتن گرفته است؛ ما در این نوشتهها بازهای از زندگی او را میبینیم که گویا تأثیر بسیار و جدی بر او داشته است.
در این نوشته، در حد توان خودم قصد پرداختن به چرا و چگونگی شکل گرفتن این ستون را با زاویهدیدی بیرون از آن دارم. آنچه از بازخوردها مشاهده میشود، این اتفاق سوژهی جذابی برای مخاطبان، دوستان، آشنایان، رسانهها و… است، نظرهایی که در شبکههای اجتماعی و زیر پیوند مطلب نوشته شده است و نیز گفتوگوهای تصویریای که توسط تلویزیونها منتشر شده است، شاهد بر این مسأله است گویا پیشنهاد ساخت مستندی در اینباره هم شده که توسط نویسنده رد شده است.
برای شروع بررسی، پرسشهایی که نقش محوری دارد و این نوشته در تلاش به پاسخگویی آنها است این است که: برجستگی این اتفاق چیست؟ چه چیز این نوشتهها را خواندنی کرده است؟
جسارت کسی که گذشته را اعتراف میکند، زیبایی متن و جنبههای ادبی آن، وارد شدن به لایههای ناشناختهی انسان، جامعه و یک عادت… یا نه چیزی است شبیه مطالب و خبرها در صفحهی حوادث، با این تفاوت که فقط نمای دوربین نزدیکتر شده است و مخاطب همان حادثهها و اشخاص قبلی در صفحهی حوادث را از نزدیکتر لمس و پیگیری میکند؟
سنت اعتراف کردن در جامعهی ما امری ناشناخته و حتا نادرست است. ما گذشته را دفن میکنیم و هرگز خاکی را که روی آن ریخته ایم، جابهجا نخواهیم کرد. اصلا چرا باید اعتراف کرد؟ مگر اعتراف، کلید کدام قفل میتواند باشد. چه سنگی را جابهجا میتواند و چه تغییری میتواند ایجاد کند. فریاد زدنِ درد و عادت گذشتهی خویش که به نظر دیگران و اکنونِ نویسنده ناپسند و نابههنجار است چه کارکردی میتواند داشته باشد، این کارکرد، شخصی است یا اجتماعی؟ آیا قصد بر این بوده که ترمزی ایجاد کند و از لبهی پرتگاه دوری شود؟ پرتگاهی که دوباره افتادن در آن ناخوشایند است و ترس دارد.
ترفندی که اینجا به کار رفته، شاید چکش کردن گذشته و کوفتن آن بر سر خود باشد تا گامهای کج، راه به زندگی پیش رو باز نکند. هیولایی که گذشته را بلعیده بود امروز را هم هوس نکند. با فرافکنی دیروز به نوعی قصد بر حفظ خود و زندگی شده است. در واقع صورت مسأله پاک نشده، بلکه برای حل مسأله، به مسأله حمله شده است تا جان آن را بگیرد و به گونهای آتش زیر خاکستر را برای همیشه خاموش کند.
این ناداستانها[ناداستان، محتوایی اغلب به شکل روایت است که خالق آن با نیت خیر، برای حقیقت یا درستی وقایع، اشخاص، و یا اطلاعات ارائه شده مسؤولیت میپذیرد._از ویکیپدیا_] کجا و چطور ارزشمند میشوند؟ در ادبیات پارسی آن را زیر شاخهی ادبیات غیرداستانی قرار میدهند؛ توجه و اقبال عمومی به آن این روزها بیشتر شده است؛ دلیلش شاید صداقت موجود در آن است؛ پیچیده نبودنش و نیاز نداشتنش به تعمق و تفکر و یا سادهتر این که ناداستان روانخوان است. جاری بودن احساس و عاطفه و نیز نزدیک بودن مخاطب با متن و اتفاقهای درون آن دلیل دیگری است.
آدمی ظاهر و باطنی است که ما کمتر به درون آن دسترسی داریم. این که این متنها، شخصیتی را برای ما پردهبرداری میکند، چهقدر جنبهی ژورنالیستی دارد یک طرف؛ اما نمایش کنجهای کمنور یک شخصیت به مثابهی آنچه نابههنجاری قلمداد میشود یکطرف. سوژهی نویسنده خود نویسنده است و بستر روایت، زندگی خود اوست.
نویسنده اگر داستاننویس بود، احتمال داشت قضیه طور دیگر شود. با قهرمان و یا ناقهرمانی روبهرو میشدیم که آرمانشهر دیگری برای مان خلق میکرد. در دل فرمی از زندگی که بر زمین و جامعهی ما تحمیل شده و مصرفگرایی و دغلبازی در سیاست و هزار فریب و نیرنگ جلوهی آن است، با جامعهای در دل همین جامعه آشنا میشدیم. چه بسا در این آرمانشهر همه چیز واقعیتر و طبیعیتر باشد؛ خشونتش، دموکراسیاش، همدردیاش و هر بازهی انسانی دیگر. میتوانست مدینهی فاضلهی افلاطون و ملاصدرا و یا یوتوپیای تامس مور را نیز زیر سوال ببرد. آرمانشهری خلق کند که اساس آن به زعم و اندیشهی انسان امروز و اخلاق قراردایاش، شاید مبتنی بر شر باشد؛ اما این شر، خیرهایی را در پی دارد که ما تا کنون از تاریخ بشری فقط در رویاها مان آن را ساخته ایم.
اگر چشم ما از دنیای خارج از این آرمانشهر به آن نظاره کند، این آرمانشهر فقط یک خصیصه دارد که فقط به آن دلیل، ما به اعماق سوختهی یک پل پرتش کرده ایم و نگاه از بالابین خود را تغییر نخواهیم داد. ما همه چیز را به یک چوب میزنیم و یک صفت منفی شخص و یا اشخاص را به تمام وجود و شخصیت او تعمیم میدهیم.
قابل ذکر است که نویسنده اینطور آرمانشهرگرایانه نمیاندیشد و از طرفی هنوز به قسمت هیجانیِ اتفاق نرسیدهایم، آنجا که نویسنده دنیای جداافتاده و جدید دیگری را با مناسبات خاص خود میبیند، کشف میکند و مختص به همان سوختگی زیر پل است.
به هر طریق، در این ستون، نویسنده از زیر پل به روی آن آمده است، آیا او هم قصد دفن کردن آرمانشهرش را دارد؟ با در بوق و کرنا کردن آن.
این نوشتهها هر چه باشد روایت یک انسان است جمعیت و تکثر این گونه از افراد کم نیست و درصد قابل توجهی از باشندگان هر شهر، کشور و زمین را شامل میشود. اغلب با نگاه ترحم، ترس، دوری کردن و پلشت پنداشتن با آنها برخورد کرده ایم. این ستون ما را به خودمان میآورد که او یک انسان است شاید یک بیمار باشد؛ اما به هیچ وجه یک مجرم نیست. جهان پاک ما آلودهتر از آن میتواند باشد، عادتهای ما پلیدتر از عادت آنها، فقط این که ما همیشه خود را تبرئه کرده ایم. پشت نقاب، نقشِ خوبِ انسان و انسانیت را به بازی گرفته ایم.
کاش ستون و ستونهای دیگری دایر شود و در آنها سیاستمداران افغانستان، رییس فدراسیونی از آن یا تمام مردهای آن به نوشتن شروع کنند، روایتگر خویش باشند، خود را فریاد کنند، کرده و ناکردهی خود را اعتراف کنند. از عادت خود بگویند، از جسارت خود، از همان شاید پشیمانی، از فریبی که خود و دیگران را داده اند.
از نویسنده میپرسم، چرا حاضر به خودکشی شده است. تکهای از جان خود را کندن درد دارد؛ ما حتا گناه را اگر نشخوار کنیم طعم لذت برای مان دارد. آیا در این دردنویسی لذتی نهفته است، آیا دورریز کردن، نه! ثبت کردن یک عادت بهرهای برایش دارد؟ چه بهرهای.
سادهانگارانه است اگر بپنداریم این نوشته راه ورود دیگران به زیر پل سوختهها را جلوگیری میکند. آیا این ناداستانها فقط برطرفکنندهی احساس ترحم خواننده نیست؟ نویسنده در استیصال بازآفرینی خود به گذشتهای چنگ زده است که از آن گریزان است. اینطور نیست؟ فردا روز شاید اینها کتابی شود و طوق افتخاری بر گردن نویسنده. شاید بسیاری به جسارتش کفها بنوازند؛ اما آنچه در این میدان رقص میکند فقط قصهها و غصههای یک شخص است؛ او میتوانست به هر عادت دیگر دچار باشد و یا نباشد، کدام عادت و چگونه عادت کردن به آن، ارزش و اعتباری برای متن ایجاد و ایجاب نخواهد کرد.