
اشرفغنی، همان طور که حدس زده میشد، از هیچ تلاشی دریغ نکرد تا مانع نظام اشتراکی شود. سه روز پیش، در حالی که توازن قدرت در کنترل ولایتها به صورت نسبی برقرار بود، مردم بیصبرانه منتظر پیام ویدیویی مبنی بر استعفای او و اعلام آتشبس بودند؛ غنی اما در پیام ویدیوییای، حرفهای مبهمی تحویل مردم داد تا برای خودش زمان خریده و طالبان را به دروازههای کابل برساند. مردم، انتظار داشتند غنی استعفا دهد، جنگ متوقف شود و دو طرف، به میزان کنترل جغرافیای حاکمیت، وارد توافقی با توازن نسبی قدرت شوند؛ بستری که در آن، خواستهای طالبان و مردم، در برابر هم چانهزدنی کند.
او که باوری به مردم و ارزشهای مردم نداشت؛ حتا پس از رسیدن طالبان به دروازههای شهر، به جای استعفای رسمی، از کشور فرار کرد. فرار غنی، آخرین میخ بر تابوت نظامی به نام جمهوری بود. غنی اگر استعفای رسمی میداد، به اساس قانون کسی باید جایش را پر میکرد و آدرسی میشد برای چانهزنی با طالبان. فرار او، آدرس دولت را کاملا خنثا کرد. فرار غنی، نه تنها امکان دفاع نظامی از کابل را نابود کرد؛ بل باعث شد ساختار نظامی باقیمانده در کابل فرو بریزد و طالبان به بهانهی کنترل وضعیت، وارد میدان شوند. اکنون، طالبان کشوری را تصرف کرده اند که سرقمندان اعلایش فرار کرده و نیازی برای گفتوگو، توافق سیاسی و انتقال قدرت نمیبینند.
با آن که صبح روز یکشنبه، مقامهای امنیتی-دفاعی و ارگ ریاستجمهوری، حرف از کنترل وضعیت در کابل زدند و سخنگویان طالبان نیز، گفتند که افراد این گروه با نظامیگری وارد کابل نمیشوند؛ اما دولت، ایستهای بازرسی، پوستههای امنیتی و برخی حوزهها را رها کرد. این، یعنی ساختار نظامی دولت از هم پاشید و لشکری با سرقمندان اعلایی فرارکرده، مجبور شد بدون هیچ کنترل و درگیریای، ساحه را تخلیه کند؛ تخلیهای که به ورود طالبان به بهانهی کنترل وضعیت و جلوگیری از هرجومرج انجامید. این، نتیجهی بازی غنی بود؛ بازی یک بدبین که نه به مردم و ارزشهای مردم باور داشت و نه حتا اعتماد بر طالب داشت که بایستد و از جایگاهش به عنوان یک رییسجمهور تقلبی و پرمدعا، در حد چند استدلال ساده دفاع کند.
حالا، آدرسی برای گفتوگو و ایجاد گفتمان با طالبان، جز مردم نمانده است. روبهرویی واقعی دو گفتمان که سالها مسلحانه علیه هم جنگیدند و حالا، آن که مصرتر از دیگری بر ادعایش بود، حاکمیت نظامی و سیاسی را به دست گرفته است. در کوتاهمدت، شاید طالب بتواند با پیادهسازی بیچون و چرای گفتمانش، مردم را مجبور به پذیرش آن کند؛ اما شکلگیری گفتمان مدرن در جامعه، در درازمدت آن را به چالش کشیده و بستر براندازی آن را فراهم میکند.
بیتوجهی به گفتمانهای مسلط داخلی و خارجی، بیش از چهار دهه شد افغانستان را به کام جنگهای خانمانسوز برده است. داوودخان، بدون توجه به گفتمان سیاست خارجی حاکم در روابط بینالملل که بر مبنای واقعگرایی شکل گرفته، دست به یخن پاکستان انداخت، حکومت کمونیستی، بدون توجه به گفتمان سنتی جامعه، به ارزشهای حاکم بر جامعه تاخت، مجاهدین سرگرم جنگها برای تصاحب قدرت شدند، طالبان مناسبات جهان را نادیده گرفته و امکان استفادهی اهداف بیرونی القاعده را فراهم کردند و نظام پس از بن، بر تمرکز قدرت و بسترسازی برای فساد چسپید؛ سر نوشت همهی این جریانها و نظامها، محکوم به شکست شد. شکست یک نظام، زمانی ممکن میشود که در قالب گفتمان مسلط جا نیفتد. دولت را، طالبان نه، خشکیدن ریشههای گفتمانیاش شکست داد؛ افزایش بیاعتمادی و بیباوری حاکم به رعیت و برعکس. غنی، با بدبینی و تنفری که از مردم داشت، زمینهی بدبینی و تنفر مردم از دولت را چید و امروز که او فرار کرده است، هزاران نفر ابراز رضایت و خوشحالی میکنند. خوشحالی مردم به رفتن او در حالی که سرنوشت شان بدون هیچ مداخلهای به دست طالبان افتاده است، ابراز عمق تنفر مردم از غنی است.
طالبان، حالا قهرمان میدان اند؛ گروهی که هر چند به لحاظ نظامی، ریاضت بسیاری کشیده و تلفات هنگفتی متقبل شده؛ اما در بستر سیاسی و اداری، نیرو و ظرفیت کافی برای مدیریت وضعیت ندارد. شاید، ترس و هیبت نظامیگری طالبان و قوانین آن، بتواند آرامش نسبی در جامعه را حفظ کند؛ اما جامعه، با فشار به آرامش نمیرسد؛ تقسیم عادلانهی قدرت و امکانات، گسترش ظرفیتهای مختلف و تلاش برای همگامشدن با جهان، متضمن یک جامعهی امروزی و دارای آرامش است. طالبان، برای برقراری این توازن، نیاز به استفاده از انرژی و کادر موجود در جامعه دارند. نیروی بشری موجود، نگاه گفتمانی خودش را نسبت به مناسبات اجتماعی دارد و اگر طالبان بخواهند از این گروه استفاده کنند که تنها راهش همین است، مجبور اند نگاه بازتری به وضعیت داشته باشند. توازن گفتمانی، متضمن بقای قدرت است و طالبان برای تداوم حاکمیت، راهی به جز سازش با گفتمان مردمی-شهری ندارند.
همه شهروندان و نخبههای اجتماعی، وظیفه دارند خلای مدیریتی و علمی موجود را پر کرده و با حفظ و گسترش ساختارهای موجود، امکان رسیدن به افغانستانی با شرایط بهتر را فراهم کنند. بالای هشتاد درصد جامعه زیر خط فقر چندبعدی است و جنگهای اخیر، بر این درصدی افزوده. این میزان از گرسنگی، برای به قهقرا بردن یک جامعه و نظام کافی است. طالبان، برای این که بتوانند آرامش در جامعه را حفظ کنند؛ مکلف به استفاده از ظرفیتی استند که بر کاهش فقر تأثیرگذار باشد. استفاده از این ظرفیت، وابسته به امکان بشری و تحصیلکردهی مرد و زن در افغانستان است؛ افرادی که تحصیل کردند و تجاربی در بخشهای مختلف، علمی، هنری، مدیریتی و تکنالوژیک به دست آوردند.
نظام بعدی، باید تلفیق از دو گفتمان مسلط و موازی باشد؛ گفتمان سنت و مدرنیته یا شهر و روستا که هم امکان روستازدایی را فراهم کند و هم با ایجاد توازن در تغییر اجتماعی شهری، روستاها را وارد شهرها کند. بازیگران نظام بعدی، در صورتی میتوانند به جنگ چهلسالهی افغانستان سنگ تمام بگذارند که توازن گفتمانی ایجاد کنند. نبود توجه به توازن گفتمانی، افغانستان را به انزوای بینالمللی و تنش داخلی میکشاند. شاید، طالبان بتوانند مانند نظام آخندی ایران، مردم را در مواردی با جبر و اکراه به پیش ببرند؛ اما پیامدی که این بیتوجهی نظام آخندی به گفتمان امروز جامعهی ایران داشته، برای افغانستان، خودکشی سیاسی و اقتصادی است. در ایرانی با این سطح از توسعه و منابع زیرزمینی، پیامد چنین برخوردی تا این حد تورم اقتصادی داشته؛ پس تصور آن در افغانستان، میتواند عملا به فاجعهی اقتصادی و در نهایت سیاسی منجر شود.