محمدامین حبیبیتبار، دانشجوی کارشناسی ارشد روابط بینالملل
تحلیل و بررسی پروسهی صلح افغانستان با رهیافت واقعگرایی به نتایج و برایند قابل ملاحظهای منتج میشود. اساسا اگر بخواهیم صلح افغانستان و عوامل دخیل در این پدیده را به بررسی بگیریم، با توجه به مفروضههای واقعگرایی در حوزهی نظام بینالملل که همانا تعارض و تنش و همچنان محوریت قدرت و انارشیکبودن نظام بینالملل است، بایستی به این مولفهها و تاثیر آن بر نحوهی تصمیمگیری در یک محیط انارشیک و تنشآلود توجه شود و برایند تحلیل با استفاده از این چارچوب نظری و راه حلی که میتوان موثر و کارا تلقی شود را، از این رهیافت میتوان ارایه کرد؛ بنا مبحث صلح افغانستان را میتوان تجلیگاه تعارض و تلاقی منافع میان بازیگران منطقهای و جهانی فرض کرد که موثریت این بازیگران بیشتر به گونهی ملموس و محسوس در نحوهی اتخاذ تصامیم و سیاستهای این بازیگران در قبال قضایای افغانستان به ویژه روند صلح این کشور تبلور پیدا میکند. پرداختن به چیستی ریالیسم و مفروضههای آن، نقطهی عزیمت این رهیافت فکری در نظام بینالملل و در فرجام بررسی صلح افغانستان با نگرش واقعگرایی و ارایهی راه حل از این روزنهی فکری، مسایلی است که در این نوشته به آن پرداخته خواهد شد.
یکی از جریانهای اصلی و رهیافتهای تحلیل پدیدههای اجتماعی -سیاسی، تحولات و اتفاقات نظام بینالملل، واقعگرایی و یا همان ریالیسم در مقابل لیبرالیسم است. واقعگرایی به عنوان یکی از رهیافتهای مسلط در نظام بینالملل بعد از لیبرالیسم و به ویژه در این اواخر مورد توجه اندیشمندان و تیوریسنهای عرصهی بینالملل قرار گرفت و تحولات و بحرانهای نظام بینالملل را از این زاویه مینگرند.
واقعگرایی به لحاظ ریشهی تاریخی به «جنگهای پلوپنزی» نبشتهی توسیدید و بعد از آن در آرا و نظریات نیکولا ماکیاولی و توماس هابز برمیگردد.
رویکرد ریالیستی به گونهی ملموس و منسجم به عنوان یک چاربوب نظری برای تحلیل و بررسی تحولات و بحرانهای بینالمللی در این اواخر، به ویژه بعد از جنگ دوم جهانی با نظریهپردازانی چون؛ مورگنتا و ای.اچ.کار با نوشتن کتاب بحران بیستساله در قرن بیستم بیشتر مورد توجه نویسندگان و تحلیلگران امور بینالملل قرار گرفت.
اساسا واقعگرایی و ریالیسم، روی مفهوم قدرت و منافع تاکید میکند و نقطهی محوری آن دولتها است.
واقعگرایی به لحاظ ماهیت و هستی بر شروریت انسان و دولتها که دستساختهی انسان است اذعان میکند. ماکیاول و توماس هابز دو تن از نظریهپردازان واقعگرایی بر شرور و تعارضجو بودن ذات انسانها و بشر تاکید میکنند؛ بنا به عقیدهی هابز، وجود دولت برای جلوگیری از هرج و مرج داخلی و مهار موجود شرور به نام انسان، یک امر ضروری و نیاز مبرم است.
نقطهی عزیمت واقعگرایی در نظام بینالملل قدرت و توانمندی بازیگران در ابعاد مختلف است. با توجه به مفروضههای واقعگرایی تمام بازیگران عرصهی بینالملل در تلاش کسب قدرت، حفظ قدرت و نمایش قدرت است و در این راستا جهت تامین منافع و اهداف خویش، بدون رعایت اصول و ارزشهای اخلاقی، قواعد و هنجارهای حقوق بینالملل، از هرگونه ابزار و وسیلهای استفاده میکنند.
پیشفرض و یا همان مفروضههای کلیدی واقعگرایی برای تحلیل پدیدهها و تحولات نظام بینالملل را میتوان به قدرتطلبی، دولتمحوری، خودیاری و انارشیکبودن نظام بینالملل خلاصه کرد.
جنگ و بحران و تعارض و تقابل در نظام بینالملل یک مسالهی همیشگی و همزاد بشر و دولتها است؛ یعنی نمیتوان تعارض و بحران را در روابط میان دولتها و بازیگران منطقهای و جهانی مسایل بینالملل علیالاتلاق برداشت و ثبات و امنیت را به گونهی مطلق تامین و نهادینه کرد؛ بلکه میتوان از شدت وحدت این تعارضات و بحرانها با استفاده از راه حلها و مکانیزمهای واقعگرایی در سطح منطقه و جهان کاست. مورگنتا به عنوان پدر واقعگرایی کلاسیک برای مهار قدرتهای بزرگ و جلوگیری از بحرانهای بینالمللی موازنهی قوا را به عنوان تنها راه حل و مکانیزم تضمینکنندهی ثبات نسبی در روابط میان بازیگران نظام بینالملل پیشنهاد میکند.
در این میان، بررسی و تحلیل بحث صلح افغانستان به عنوان یکی از موضوعات مشترک و تجلیدهندهی تجمیع و تعارض منافع میان بازیگران قضایای افغانستان در سطح منطقه و بینالملل، از رهگذر واقعگرایی و مفروضههای آن به خوبی هویدا میشود که تاثیر بازیگران در پرتو تعارض و تعامل منافع میان آنها، چگونه پروسهی صلح افغانستان را از آغاز گفتوگوها در این زمینه به چالش کشیده است.
در قضایای افغانستان به ویژه پروسهی صلح این کشور قدرت منطقهای و بینالمللی به موازات نفوذ و تناسب قدرت خویش تاثیرگذار است که منافع و اهداف سیاست خارجی خویش را در این زمینه تعریف و تعقیب میکند.
در میان قدرتهای تاثیرگذار منطقهای بر روند صلح افغانستان، میتوان از پاکستان و هند به عنوان متغییر های مستقل و تاثیرگذار و ایران و عربستان در این محدوده نام گرفت که هرکدام از این بازیگران منافع متنوع و متعدد خویش را دنبال میکنند؛ اما آنچه که تاثیر و نقش ملموستری در روند صلح افغانستان دارد، جایگاه تعریفشده و تاثیرگذار قدرتهای بینالمللی به طور خاص ایالات متحدهی امریکا و روسیه در ادوار مختلف تاریخی است.
بازی دوگانهی امریکا در همسویی با پاکستان و عربستان بر خلاف تعهدات خویش به دولت و مردم افغانستان، در قضیهی صلح افغانستان به نحوی تقابل و تعارض سیاست خارجی هند، ایران و سرانجام روسیه را برمیانگیزاند و قدرتهای مزبور، صلح افغانستان را از دستآوردهای بلوک غرب توام با منافع آنها تلقی میکنند؛ لذا دست به هرگونه فعالیتهای مبتنی بر مختلسازی گفتوگوهای صلح افغانستان در ایجاد ناهماهنگی و تعریف متضاد از تروریزم و القاعده در قبال رقبای غربی خویش و متحدان منطقهای آنها ارایه میکنند.
آنچه که در این میان در فرایند تاریخی متضرر شده است، دولت و مردم افغانستان است که این مساله برمیگردد به چالشهای سیاست خارجی این کشور در قبال بازیگران منطقهای و بینالمللی شریک در قضایای افغانستان؛ زیرا در طول تاریخ این کشور، تحولات داخلی و بحرانهای دست و پاگیر این کشور متاثر از سیاست خارجی نخبگان و سیاستگزاران در سطوح رهبری افغانستان است؛ بنا بر این تمایل و وابستگی مطلق به بلوک شرق در زمان زعامت گروههای چپ و کمونیستهای سابق و تمایل و روابط همهجانبهی توام با وابستگی محض به بلوک غرب، به ویژه امریکا در دو دههی اخیر به ویژه دکترین سیاست خارجی رییسجمهور غنی، ثبات و امنیت را در افغانستان با بنبست و چالشهای فراوان روبهرو کرده است که نمونهی ملموس آن عدم موفقیت روند صلح افغانستان با توجه به عوامل و فاکتورهای خارجی تاثیرگذار در این فرایند است.
نتیجه و راه حل
با توجه به موقعیت ژیوپلتیک و جایگاه ژیواکنمیک افغانستان در منطقه، صلح و جنگ، امنیت و ثبات در این کشور، در بردارنده و متضمن منافع و تعارض در سیاست خارجی قدرتهای منطقهای و بینالمللی در این کشور است؛ لذا توجه و دقت تمام را در تعیین سیاست خارجی با قدرتهای مزبور را میطلبد که همانا ایجاد موازنه در روابط سیاسی با کشورها و قدرتهای دخیل در قضایای افغانستان است؛ تاریخ نشان داده است که روابط یکجانبهی افغانستان و قرارگرفتن این کشور به طور مطلق در بلوک هرکدام از این قدرتها، در طول تاریخ برای افغانستان بحرانزا بوده است.
با درنظرداشت مفهموم قدرت و خودیاری در مفروضههای ریالیسم به عنوان چارچوب تحلیل در این نوشته، افغانستان در میان بازیگران منطقهای و بینالمللی به دلیل نداشتن توانایی بیشتر در عرصهی قدرت نظامی و اقتصادی و وابستگی بازار این کشور به منطقه و جهان، بیشترین آسیبپذیری و قربانی را به خود اختصاص میدهد؛ بنا بر این، ایجاب میکند که این کشور در تلاش افزایش تواناییهای خود و تجدید نظر در دکترین سیاست خارجی و بازتعریفی از اهداف و منافع سیاست خارجی خویش، جهت بقا و تقابل با تهدیدهای فراروی منافع خویش، ارایه کند.