
بخش هژدهم – قسمت اول
آموزش غیررسمی و مدارس دینی، خاستگاه و بستر سربازگیری طالبان
در افغانستان دو نوع نظام آموزشی وجود دارد: نظام آموزشی رسمی و غیررسمی. آموختن علم دین، از دیرپاترین شیوههای آموزش در افغانستان و یک نظم آموزشی غیررسمی سنتی به شمار میرود. نوعیت، شکل و ساختار مراکز و شیوهی آموزش آنها از یک محل به محل دیگر و از یک مذهب تا مذهب دیگر تفاوتهایی دارد. مثلاً جایی که فقط اطفال میروند و خواندن قاعده بغدادی را آغاز میکنند با جایی که نوجوانها و اکثراً نوجوانهای پسر میروند و کتابهای بالاتر علوم دینی را میخوانند، متفاوت است. مراکز آموزش علوم دینی در بیشتر محلات، یا در مساجد و منابر است یا در نزدیک آنها. از آنجا که مسجد در جامعهی افغانستان یک نهاد ثابت و دوامدار است؛ مدارس دینی نیز از قوام بیشتری برخوردارند.
من با وجود هوش ذاتی بالا و حافظهی خوبم در یادگیری، مرور خاطراتم برایم سخت است. این شاید به دلایل شخصیتی دوران رشدم باشد ولی؛ هرچه هست جزییات دوران کودکیام چندان در خاطرم نمانده است. تا آنجا که یادم میآید، من اولین بار در سن چهار-پنج سالگی در منبر «سنگ آغور» منبر محلهیمان نزد ملا ابراهیم که از قریه گرو (گرمآب) بود خواندن حروف الفبا را آغاز کردم.
در ولسوالی ما (بلخاب) نام این مکاتب را «مکتب خانگی» میگفتند. این مکتبها، فقط در زمستانها فعال میشد. به ملایی که تدریس میکند آخوند میگویند. به نوآموزان، شاگرد گفته میشود. آن زمانها، در محلههای ما به مکتبهای دولتی میگفتند مکتب سرکاری؛ یعنی مکتبی که از سوی دولت فعال شده و استادان به آنها کتابهای درسی را که از سوی دولت منظور و تهیه شده، تدریس میکنند.
به هژدهمین بخش از این نوشته رسیدیم. کمی برگردیم به گذشته. به آن زمانهایی که من با کلمات و نوشتن آشنا شدم. شاید بد نباشد روایت همدلانهای از بستر و مسیری که آمدم داشته باشیم. احتمالاً مسیرهای متفاوتی با شمای خواننده داشته باشم، ولی مشترکاتی هم شاید با دیگر شاگردان و شمایی که این سطور را میخوانید وجود داشته باشد. اگر دیگر بخشها مشترک نباشد، حداقل دوره طالبان شاید برای خیلی از من و شما مشترک باشد.
به همین خاطر شاید این روایت همدلانه جالب باشد. ارایهی روایت همدلانه از مکاتب خانگی، مدارس دینی غیررسمی و همینطور موضوع آموزش دینی در افغانستان، شاید کمکی به فهم بهتری از این مسئله بکند.
برای شامل شدن به مکتب خانگی، هیچ پروسه اداریِ خاصی نیاز نیست. همین که در شروع زمستان فیصله شود که در این مسجد یا منبر ملایی مسئولیت درس دادن کودکان را به عهده بگیرد، بدون استثنا تمام کودکان محل و محلهها و قریههای اطرافی که ملا نداشته باشند، از گل صبح در آنجا جمع میشوند و تا غروب آفتاب آنجا میمانند.
مزد آخوند هم بیشتر به گندم تعیین میشد آن زمانها، پول کم بود. همهی شاگردان مکلف بودند که اول صبح، هر کدام یک کنده چوب یا یک بوته هیزم با خودشان برای گرم ساختن منبر به مسجد ببرند. نان ظهرشان را هم همینطور. خاطرات نان خوردن ظهرها، شاید هرگز از یادم نرود.
شاگردان باهوشتر که زودتر از سایرین سبق شان را یاد میگرفتند، به دیگر شاگردان کمک میکردند. هر کس تیم و دستهی خودش را داشت. هر لحظه رفتن پیش آخوند و پرسیدن حروف سخت بود. در وقت چاشت، هر کس با نزدیکان خود یا به عبارتی با تیم خودش غذا میخورد. نوعیت غذاهای کودکان بسیار باهم تفاوت داشت. من همیشه نان با زیره و نمک میبردم.
آخوند معمولاً به ستون منبر تکیه داده و مینشست، بیشتر وقت آخوند با بزرگترها که قرآن یا حافظ میخواندند سپری میشد. سروصدای کودکان چه آهنگ دلنشینی تولید میکرد. چه شور و هیجانی داشتیم. همه با الفبای زبان عربی شروع میکنند. عدهای قاعده بغدادی دارند، عدهای نوشته روی کاغذ و برای اکثریت شاگردان نوآموز، حروف الفبای فارسی یا عربی روی تخته چوبی نوشته یا حتی حک میشد.
من اولین بار با چوب نوشتهای که مامایم، مرحوم شیخ رحیم برایم تهیه کرده بود آغاز کردم. تخته چوبی شبیه کفگیر، با یک دستهی بلند و تا قسمتی هموار که روی آن حروف الفبای فارسی نوشته شده بود. ما به آن میگفتیم تخته. قسمت پشت سر تخته من صاف و خالی بود. خواندن از روی تخته نوعی تحقیر بود. روی تخته برای کودکان تنبل که کاغذ را پاره میکردند یا چند سال فقط در همان چند حرف الفبا مانده بودند یا توان تهیه کاغذ را نداشتند یا در خانه هیچ فرد با سوادی نبود که برایشان بنویسد، حروف الفبا نوشته میشد. البته داشتن تخته در ساعاتی که آخوند نبود یا میرفت بیرون و دعوا میشد یک مزیت هم به حساب میآمد.
من در چند هفته اول توانستم تمام حروف را بخوانم و از حفظ کنم. یک روز سوالی با دیدن تخته یکی از دخترها در ذهنم خطور کرد؛ چرا حروف نوشته شده روی تخته من و آن دختر فرق دارد؟ سراسیمه هر دو تخته را گرفته و رفتم پیش آخوند: سرگرم خواندن قرآن بود. منتظر نشستم تا قرآن خود را قاب کند. بعد گفت: چه گپ است؟ پرسیدم چرا نوشتههای روی تخته من با این تخته فرق دارد؟ آخوند گفت: خب از تو حروف الفبای زبان فارسی نوشته شده و از این حروف الفبای زبان عربی. اولش میترسیدم که شاید بزند. ولی با بسیار خوشرویی که سابقه نداشت جواب گفت.
روزهای پنجشنبه، مکتب نصف روز بود و همینطور روز آزمایش. به تعداد هر اشتباهی که مرتکب میشدیم، بیشتر معطل میشدیم. من فقط یکبار، از یک آخوند دیگر پس ماندم. آن زمان قرآن میخواندم. هِجگی (هجا خوانی قرآن) را خلاص کرده بودم و روانخوان شده بودم.
درست یادم است وقتی پس ماندم، گریه کردم. در اواخر زمستان دوم مکتب خانگی، حافظ شروع کردم؛ حافظ را نزد مرحوم ملا فیضالله که انسان بسیار شریفی بود خواندم. در ماه میزان همان سال رفتم مکتب سرکاری (دولتی) صنف اول. چون ولسوالی ما جز مناطق سردسیر بود، مکاتب در ۱۵ میزان آغاز میشد.
از جذابیتهای مکتب خانگی و ارزیابی پنجشنبهها، دست بسته کردن بود. شاگردانی که قاعده بغدادی میخواندند بعد از ختم هجا خوانی و شروع روانخوانی قاعده بغدادی، آخوند دستشان را از پشت با طناب میبست و توسط یک شاگرد بزرگتر که به او «ماصل» (محصول کننده) میگفتند؛ به سمت خانه راهی میشد.
شاگرد ماصل حق داشت که با چوب دست داشتهاش، شاگرد دست بسته را تا خانه بزند یا اگر در خانه شاگرد پول خوبی به او ندهد در راه برگشت، شاگرد دست بسته لت حسابی میخورد. برای دورههای بالاتر هم همین کار را میکردند. قرآنخوانها با رسیدن به سوره نباء و حافظ خوانها با رسیدن به شعر الغیاث حافظ، دستشان بسته میشد. این رسم بود. نمیدانم از کجا آمده بود؛ اما من چهار بار دستم بسته شد: در سوره تبت، نباء، حرف والیتطلف (نصف قرآن) و حافظ.
ادامه دارد…