نویسنده: حامد علمی
سالهای قبل زمانیکه نیروهای شوروی به افغانستان تجاوز نموده بودند، یک دانشمند کشور ما، رسالهی کوچک نوشته و مجاهدین را توصیه نموده بود. او نوشته بود که در راهی روان هستید، به سرمنزل آزادی میرسید، ولی به خاطر رسیدن به پیروزی، باید خود را آماده سازید و اول دشمن را بشناسید و بدانید که دشمن کیست و چه میخواهد.
این توصیه امروز هم زیبایی و جذابیت خود را دارد و کهنه نشده و تاریخ انتهای آن پایانیافتنی نیست. امروزه نیز در راهی که روان هستیم سرمنزل صلح در کشور است و برای پیاده کردن صلح، اول طرف را بشناسیم و بعدا در راه رفع اختلافات قدم برداریم. طرف کیست؟ من نمیدانم شما هم نمی دانید و حکومت هم نمیداند؛ ولی طرفساز یا حامیان طرف معلوماند. تعداد حامیان را نیز نمیدانیم و یا نخواستیم تا بدانیم.
نظر به گفتههای بلند پایههای دستگاه استخباراتی ما و عدهای از کارشناسان دور و بر، در حال حاضر اضافه از بیست جناح مختلف علیه حکومت و دولت افغانستان، در حال جنگاند. این گروهها با وابستگیهای عقیدتی، سیاسی، اقتصادی و تباری مسلح میشوند و علیه ما به جنگ اعزام میشوند. حامیان مخالفین، کشورها و سازمانهای قدرتمند استند که در چهار طرف کشور قرار دارند و یا از دورترین نقطه این کرهی خاکی قدرت سازماندهی، تجهیز و تطمیع را دارا استند و از طرفی هم برای اقناع رهبران سیاسی و اجتماعی شان، دلایل قوی هم تراشیده میتوانند.
اگر از سایر کشور صرف نظر و برای ثبوت ادعای خویش فقط یک کشور همسایه را مد نظر گیریم، باید چند سوال را از زمامداران کشور بپرسیم و آن، این که در طول حداقل نزده سال، یعنی بعد از سرنگونی طالبان تا حال، ما در راه رفع اختلافات با پاکستان چه اقدام عملی را انجام دادهایم؟ چرا اختلافات را نمیخواهیم بنیادی حل شود؟ نکات اختلافی کدامهااند؟ البته زمانیکه در یک معاملهی سیاسی یا اجتماعی قرار داشته باشیم، ضرور است تا نکاتی نظر طرف مقابل را عمیقا درک نموده و با نکاتی که نزد ما است در یک ترازو قرار دهیم.
هنری کیسینجر، سیاستمدار بزرگ عصرما میگوید: «هنر بزرگ در دیپلوماسی، پوشانیدن اختلافات توسط کلمات متعارفی نیست؛ بلکه هنر بزرگ عبارت از تشخیص اختلافات، بیان اختلافات و تلاش برای رفع اختلافات، در صورتی که روابط دو طرف برهم نخورد، است. بنابر این، تا زمانی که مشکلات اساسی خویش را با همسایگان، خصوصا ایران و پاکستان حل نسازیم، صلح یک سراب بیش نیست.
در دوران حکمروایی رییس جمهور اسبق، ایشان بیست و یک سفر رسمی به پاکستان داشتهاند و اگر درتمام ملاقاتهای رییس جمهور ما با رهبران پاکستان، رییس جمهور و نخست وزیر را در ملاقاتهای دوجانبه، سفرهای رسمی، حاشیه کنفرانسهای بینالمللی و منطقوی و اشتراک در مراسم فاتحه و جنازه و جشنها حساب کنیم، به آسانی میتوان گفت که حدود صد ملاقات در ظرف چهارده سال حکمروایی جناب کرزی با مقامات پاکستانی، یعنی رییس جمهور و نخست وزیر صورت گرفته است. اگر ملاقاتهای وزرای خارجه، دفاع و سایر مقامات بلند پایه را در این جمع بیفزایم، بالاتر از دوصد یا سهصد میرسد؛ اما باید پرسیدکه در تمامی این ملاقاتها، چند بار روی مسایل جنجالی صحبت شده است و چند بار از مقامات پاکستانی خواستهایم تا تشویش اصلی شان را بیان کنند. دهها ملاقات با صرف طعامهای گوناگون و شوخیها و بالاخره کلمات متعارفی تمام یافته و ما اختلافات را در بین جملاتی تشریفاتی حل شده یافتهایم؛ در حالی که مسایل اختلافی ما، مانند ساخت راکت هستهای پیچیده نیست و نه کدام گرهی هزار سالهایست که باز شدنی نباشد؛ اما نه ما گوش شنوا داشتهایم و نه خود را تکلیف دادهایم. بدتر اینکه حتا مخالفین سیاسی نظام و یا اپوزیسون نیز در این راستا اقدام در خور توجه نکردهاند.
ما به خوبی میدانیم که کشور همسایه ما پاکستان، یکی از نُه قدرت هستهای در جهان است. آنها نیز مانند هر کشور دیگر، منافع ملی دارند و حاکمیت ارضی شان مردمک چشم هر تبعهی آن شمرده میشود. ما متأسفانه نه تنها در راه رفع اختلافات، قدمهای مؤثر و بنیادی برداشتهایم؛ بلکه در دهها مورد تشنجزایی نیز کردهایم. این تشنجزایی مداخله در امور داخلی ولو با شعار و یا حرف باشد، صورت گرفته و همه روزه صورت میگیرد.
پس، با بیان این مختصر پرسشی صورت میگیرد که چطور توقع داریم تا آن کشور بگذارد آرام و آسوده، پایههای حکومت قوام یابد؟ در حالی که نشانههایی وجوددارد که حکومت ما در آینده، درد سر بیشتر برای آنها ایجاد میکند.
پاکستانیها در این چهل سال اخیر، با بسیار مهارت نشان دادند که توانایی ایجاد و جانشینسازی یک گروه به گروه دیگری در منطقه را دارا استند و میتوانند به بسیار سهولت و اندک مصارف، گروه ایجادکند و شاید هم همین حالا، دهها گروه دیگر را با شعارهای جالبتر و نامهای مطلوبتر، آماده در آستین داشته باشند که به مجرد تضعیف، شکست یا سرکشی یک گروه، دیگری را وارد میدان عمل نمایند و یا هم، بعید نیست تا یک گروه را به اصطلاح، مانند دوتایی پشه در کارتبازی قربانی دهد، تا توس قره به دست آید.
گفتم که طرف را بشناسیم. آیا این چند تن دوحهنشین نمایندگان واقعی گروه مخالفیناند؟ از کدام گروه؟ تا چه حد بالای افراد ردههای دومی که قومندانان جنگی و رده سومی که افراد مسلحاند، نفوذ دارند؟ این پرسش فوق العاده مهم است؛ زیرا تجربه ما نشان داده، خصوصا از زد و خوردهای دههی هفتاد خورشیدی که نخست افراد خط اول در جنگهای چریکی بیشتر مستقلانه عمل میکنند و به مجرد درک فشار از طرف فرماندهان شان، لباس عوض کرده به خدمت گروه دیگر در میآیند و ثانیا این افراد را تنها سیاست و آموزههای دینی به خط نبرد نکشانیده است؛ بلکه مسایل بغرنج اجتماعی و اقتصادی نیز در عملکردشان نقش بزرگ دارد.
اکثریت قاطع کسانی که در خط اول جنگ میکنند، اشخاصی هستند که در بطن جنگ زاده شدهاند. جوان شدهاند و به جز جنگ، نه در حافظه چیزی دارند و نه در چانته. تا به مجرد پایان یافتن جنگ، بتوانند با به کاربرد آن، زندگی نمایند. بنابر این، از نگاه روانی، چطور یک شخص را که اصلا معنای زندگی خانوادگی را نمیدانند، وادار سازیم تا شب در خانه در کنار بخاری یا صندلی با خانوادهاش به سر برد. شاید دهها و یا صدها و هزاران فرد خط اول، اصلا کسی از خانوادهی شان باقی نمانده باشد.
به یاد دارم با یک زندانیای که حدود هفت سال را در زندان حکومت حزب دیموکراتیک خلق افغانستان، در پلچرخی سپری و بعدا رها شده بود، مصاحبه داشتم. نامبرده در چند هفتهی اول به شدت برای زندگی در زندان، رفقای هم سلولیاش دلتنگ شده بود.
فقر اقتصادی و عدم داشتن مهارت مسلکی، یکی از مسایل حیاتی برای افراد خط اول هر جنگ، خصوصا طالبان است و تا زمانی که یک فرد از آیندهی اقتصادیاش مطمین نباشد، به مشکل میتوان وی را قناعت داد تا اسلحهاش را به زمین بگذارد.
گفتم که آیا برای ما کاملا واضح شده که دوحهنشینان، نمایندگان واقعی و قدرتمند طالباناند؟ در زمان حکومت رییس جمهور قبلی، همه به یاد داریم که یک دکاندار شهر کویتهی پاکستان، خود را نمایندهی طالبان جا زده، آمد و مهمان شد و خورد و نوشید و چندین صدهزار دالر گرفت و رفت.
حال بر گردیم به این طرف درگیر. در کابل گروهی بر سر قدرتاند که به نمایندگی از پنجصد هزار یا شاید هم کمتر باشندهی این کشور، روی کار آمده است. اعضای این گروه، هیچگونه تفاهم و استراتیژی مشخص در بارهی صلح و موضعگیری متحد، نه تنها در برابر طالبان؛ بلکه در اکثر مسایل با هم ندارند. گزارشات فراوان در بارهی سوءاستفادههای مالی و اخلاقی ایشان وجود دارد. رییس جمهور، در پنج سال حکومت وحدت ملی، حتا یک روز هم قادر به تکمیل کابینه نشد. هیچ وعدهی او که به مردم نموده بود، جامهی عمل نپوشید. با معاون اولش در حکومت وحدت ملی، کنار نیامد و یک گروه بزرگ جهادی را که به وی پیوست، در نیمه راه رها نموده و فعلا گفته میشود به تمام وعدههایش پشت پا زده است. از دید رهبران طالبان، ولو که مشتاقان سینهچاک صلح هم باشند، چطور انتظار داشته باشیم که با چنین نظامی کنار بیایند؟ از طرفی هم، طالبان در طول سالهایی که در قدرت بودهاند و تا حال که میجنگند، هزاران کشته برای اهدافشان که به زعم شان، زدودن شر و فساد، بعدا هم نیروهای خارجی و ساقط نمودن رژیم است، دادهاند که در صدر همهی اینها احیای امارت اسلامی است. در حالی که امارت اسلامی پذیرفتنی نیست و قانون اساسی ما هم تغییرناپذیر شمرده میشود. آیا رهبران طالب خود را در مقابل هزاران کشته و خانوادههای شان مقصر نمیپندارند؟ همین رهبران مجاهدین و فرماندهان ارشد ما که بعد از تأسیس حکومت مجاهدین، عفو عمومی را اعلان کردند و یا بعد از تأسیس ادارهی مؤقت در حکومت سهیم شدند، با انتقاد شدید و بیباوری مجاهدین خط اول مواجه نیستند؟
از طرفی هم، برای اشخاصی که در تشکیلات حزبی و سازماندهی افراد تجربه دارند، به خوبی قابل درک است که هیچ رهبر و فرمانده حاضر نیست تا حزب، جریان سیاسی – نظامی و یا گروههایی را که سالها روی آموزش، تنظیم و تجهیز آن، زحمت کشیده، رایگان منحل سازد، خصوصا که این جریان و یا گروه، یکی از گروههای چریکی باشد و صدها تن از اقارب، نزدیکان و همتباران شان را در این راه فدا نموده باشند.
یکی از خصوصیات جنگهای چریکی، این است که گروهها اکثرا از افرادی تشکیل یافتهاند که با هم مشترکات خانوادگی، تباری، زبانی و منطقوی دارند و برخلاف نیروهای حکومتی که در یک تجمع، افرادی مختلف با فرهنگها و تعلقات تباری و سمتی متفاوت گردهم میآیند. بنابر این، اگر از دید یک سازمانده بومی و یا رهبر محلی نگریسته شود، وی به آسانی نمیتواند تمام افرادش را از دست بدهد، حتا حاضر نیست تا در فکر و شیوه افرادش تغییرات وارد شود.
به یاد داریم زمانی که حکومت مجاهدین در کابل تأسیس شد، نیروهای شورای نظار به کابل آمده، با سایر نیروهای حکومت اسلامی برای دفاع شهر در نقاط مختلف جابجا شدند. جابجایی این افراد و خلط شدن شان، با افراد گروههای دیگر، تأثیر متفاوتی بالای افراد آنها گذاشت، طوری که گفته میشود کسی به احمد شاه مسعود شکایت نموده که یکی از افرادش را در پوسته سرکوهی دیدهاند که چرس دود میکرد. مسعود آهی کشیده، سرش را چند بار تکان داده، گفت برای تربیه هر یکی از اینها، چه زحماتی نبود که نکشیده باشیم و آنها اجازهی سگرت دود کردن را در جبهات شورای نظار نداشتند.
ماری کلدور، تيوریسن بریتانیایی و استاد حل منازعات جهانی در مرکز تحقیقات مدرسهی مطالعات اقتصادی لندن، سالها قبل مقالهای در بارهی اقتصاد جنگی نوشته و در آن، مفصلا تشریخ داده که یک کشور زمانی داخل اقتصاد جنگی میشود، چطور تمام منابع عایداتی آن به نفع گروههای مسلحی غیر مسؤول قرار میگیرد. اگرچه نامبرده یک اشاره کوتاه به افغانستان دارد، ولی در کل میتوان نتیجه گرفت که اقتصاد جنگی را مهار نمودن کار فوق العاده دشوار است و ما شاهد بودیم که ولادیمیر پوتین، با چه درایت مانع آن شد، تا اقتصاد روسیه بعد از فروپاشی اتحاد شوروی به یک اقتصاد جنگی بدل نشود.
حالا، آیا رهبران مخالفین حکومت از هر گروه که باشند حاضرند تا منابع سرشار و بیتکلیف و درد سر آنها بخشکد؟ به عبارهی دیگر به کدام اساس و دلگرمی، یک فرمانده ولو یک گروه کوچک ده نفری باشد، حاضر میشود تا عاید سرشار و بیحساب را از دست داده و تن به صلح بدهد. صلحی که آیندهی خود و افرادش در خطر جدی قرار میگیرد و اگر این گروه در تبانی با یکی از مقامات بلندرتبهی دولتی به سر برد که بدون شک دهها گروه در چنین معاملات دخالت دارند، کار را به مراتب دشوارتر میسازد و مقامات دولتی نیز از فضای حاکم سود جسته و در تحکیم اقتصاد جنگی، نسبت به اقتصاد دولتی بیشتر میکوشند.
صلح با طالبان، از منظر بُعد داخل اجتماعی نیز مورد بررسی باید قرار گیرد. تا زمانی که عدالت اجتماعی برقرار نشود و هر تبعهی این کشور، خود را مالک سرنوشت، دارایی، حکومت، دولت، منابع طبیعی، وارث ارزشهای فرهنگی، تاریخ و غیره حس نکند، چطور میتوان آنها را متقاعد ساخت تا در راستای تقویت نظام، برقراری صلح و ثبات کوشا باشند؟
امروز اگر به رشد و تقویت طالبان و سایر گروههای مسلح نظر اجمالی انداخته شود، به وضاحت دیده میشود که دهها تن از جوانانی به صفوف این گروه پیوستهاند که بافت فکری شان با دید طالبانی مغایرت دارد؛ ولی نظر به شرایط حاکم بر دهکده و قریه شان و بیعدالتی حاکم بر اوضاع کشور، از حکومت متنفر شده و اگر سلاح نبرداشته و در جنگ گرم اشتراک ندارند، لااقل در برابر نظام، حاکمیت و دستگاه دولتی بیتفاوت شدهاند. مثالهای بسیار واضح آن، در مناطق شمالی کابل کاملا مشهود است.
بنابر احصاییههای منابع استخباراتی ما، شش سال قبل در ولایت سمنگان، کمتر از بیست فرد مسلح در درههای دوردست وجود داشت، ولی امروز تهدید بزرگ در آن ولایت شمرده میشوند. درست است که عدهی زیادی از افراد از مناطق ناامن جنوبی به آنجا انتقال یافتهاند؛ اما در برابر اکثریت نمیتوان چنین حکم کرد که گویا از بیرون ولایت به آنجا سرازیر شدهاند.
بنابراین، اگر بخواهم این بحث را جمعبندی نمایم، باید بگویم که صلح در افغانستان باید در چهارچوب مناسبات منطقوی و داخلی، به طور موازی مطالعه شود. تا زمانی که عدالت اجتماعی برقرار نشود و هر تبعهي این کشور خود را مالک سرنوشت، دارایی، حکومت، دولت، منابع طبیعی، وارث ارزشهای فرهنگی، تاریخ و غیره حس نکند، چطور میتوان آنها را متقاعد ساخت تا در راستای تقویت نظام، برقراری صلح و ثبات کوشا باشند؟
و در بعد خارجی، تا زمانی که مشکلات اساسی خویش را با همسایگان، خصوصا جمهوری اسلامی ایران و جمهوری اسلامی پاکستان حل نسازیم، صلح یک سراب بیش نیست. نخبگان ما به خوبی نکات اختلافی با کشورهای همسایه را میدانند و اگر چنین درایت نداریم، پس باید حکم کرد که از تاریخ هیچ نیاموختهایم. اگر تلاش نمیکنیم پس در ریا و عوامفریبی غوطهوریم و اگر روابط را برهم میزنیم، بدانیم که از هنر بزرگ چیزی نمیدانیم.