
هرروز ساعت هفت از خانه بیرون میشود و تا شام، مسافران زیادی را به مقصد میرساند. جادههای کابل، او و چهار چرخ موترش را میشناسد. تا که این چرخها حرکت میکند، چرخ روزگار او نیز میچرخد. نورآغا، مردی است پنجاهساله. او تنها نانآورِ یک خانوادهی دهنفری است و درآمدی که دارد، برایش رضایتبخش نیست. امیدِ پیدا کردن یک لقمه نان، هرروز او را در جادههایی به شدت خاکآلودِ کابل، میکشاند؛ جادههایی که ترسِ آمدن طالبان، آلودگی هوا و کرونا، آرامش اینروزهایی مردمش را ربوده است.
نورآغا، بهترین سالهای جوانی اش را در جنگهای داخلی افغانستان سپری کرده است و هیچگاه نمیتواند جنایاتی را که طالبان در برابر مردم اِعمال کردند، فراموش کند. قصههایی که او از سالهای جوانی اش میکند، قصهی جنگ و آوارگی است. روزهایی که تمام خانهها در کابل تخریب شدند. خانوادهها، فرزندان جوان شان را از دست دادند، بسیاریها ناپدید شدند و تا امروز، کسی از مرده یا زنده بودن شان خبری ندارند.
تارهای سفید موهای او و چینهای روی پیشانی اش، روایت روزهای جنگ و سختی در افغانستان است.
رنجِ بیکاری را روی دوشش حمل میکند، فرزندانش درس خوانده اند و اکنون بیکار اند، با سختیهای فراوان میتواند خرج دهنفر را تأمین کند.
«جنگ، بهترین سالهای جوانی مره گرفت و حتا د سالهای بعد از سقوط طالبا هم، ما آرام نیستیم.»
زخمی که جنگ بر پیکر این سرزمین زده است، هنوز تازه است و خونش بند نمیآید.
نورآغا، یکی از آسیبدیدههای جنگ است و هزاران آدم دیگری که در این سرزمین زندگی میکند، سرنوشت مشابهی با نورآغا دارند.
امضاشدن توافقنامهی صلح امریکا با طالبان هم، نتوانست این مردم را امیدوار کند. نورآغا، خوشبین نیست؛ او در عین زمانی که میداند صلح نیاز مبرم همهی مردم است، مطمئن نیست که این نیاز بعد از این همه سال انتظار، رفع شود.
نورآغا، از صلحی حرف میزند که بتواند تمام مردم را زیر یک چتر جمع کند؛ حتا اگر در زیر این چتر طالبان هم باشند. او، خواستار صلحی است که دیگر هیچ کس به دیگری آسیب نرساند.
فرزندان تحصیلکردهی نورآغا بیکار است؛ او، انتظار دارد که در صلح، شرایط زندگی مردم بهتر شود و فرزندانش بتوانند کار کنند.
«هر پدر و مادر یک آرزو و امید داره به خاطر اولادش؛ ولی وقتی میبینی که امیدت ناامید شده، دگه چی میمانه بریت؟»
نورآغا، مانند هر پدر دیگر، میخواهد که فرزندانش مرحمی باشند بر زخمهای سرزمینی که سالها طالبان در آن تاختوتاز کرده اند.
نورآغا نمیتواند طالبان را ببخشد؛ اما برای آمدن صلح، تلاش میکند که به توافقنامهی امضاشده، به چشم یک روزنه نگاه کند؛ روزنهای که بتواند تمام بدبختیها و ناامنیها را دور کنند.
نورآغا، نگران است؛ نگران این که حضور دوبارهی طالبان، چه سرنوشتی را برای او و مردمش رقم خواهد زد.
در گفتوگوهای صلح امریکا با طالبان، نمایندههای رسمی حکومت و مردم افغانستان حضور نداشتند؛ خلایی که انتظار میرود در گفتوگوهای بینالافغانی جبران و در مورد مسائلی که نگرانی و تشویشهای مردم افغانستان است، با طالبان صحبت شود.
نورآغا، با حضور دوبارهی طالبان موافق نیست؛ اما وقتی بحث صلح میآید، حتا حاضر است با طالبان زیر یک چتر زندگی کند؛ صلحی که از دید او، میتواند آرامی را برای مردم افغانستان بیاورد.
دستی به روی موهای جو-گندمی اش میکشد. «خسته ایم؛ تا چه وقت باید قربانی بتیم؟ تا چه وقت باید خون جوانای ما ده کف سرک و میدانهای جنگ بریزه؟»
موتر سرمهای اش را کنار جاده پارک کرده است. حرفهایش که تمام میشود، میرود به سمت موترش. دستهای مردی پنجاهساله، کلید را میچرخاند و موترش را روشن میکند.
آدمهای زیادی امروز را با امید نتیجهبخش بودن گفتوگوهای صلح برای مردم افغانستان آغاز کرده اند؛ اما کلید انداخته اند و بدون هیچ دلِ خوشی رفته اند؛ یکی از خانه اش و دیگری از شهرش.
گفتوگوهای بینالافغانی که قرار بود در تاریخ دهم مارچ آغاز شود، هنوز هم نشده است. در این گفتوگوها، نمایندههای رسمی حکومت افغانستان و مردم حضور خواهند داشت تا روی مسائلی که در توافقنامهی صلح امریکا با طالبان در موردش حرف زده نشده، بحث شود. گفتوگوهای بینالافغانی، تنها امیدواری مردم برای رسیدن به صلح است؛ صلحی که تمام دستآوردهای دو دههی اخیر را قربانی نکند.