خاطرات کودکی و نوجوانی صفیالله، مانند بسیاری از پسران هم سن و سالش در افغانستان، به زمینی خاکی، دروازهای با نام رایج «گل» که حدودش با خشت و سنگ مشخص میشد و توپی که در میانهی آن زمین خاکی، گاهی پا به پای رقیب پیش میآمد و گاهی با عبور از خطِ گل رقیب، شادی، هیجان و نشاط میبخشید، گره خورده است.
شادی عمیقی که با فریادهای «گل… گل…» آنان بلند میشد، به پاهای بازیکنان سرعت بیشتری میبخشید و به هر دو تیم، انگیزه میبخشید؛ یکی برای برنده ماندن و دیگری برای بازنده نشدن.
تمام این شادیها ولی، برای صفیالله و دوستانش، نقطهی پایان مقطعیای داشت به نام موتر جیپ طالبان. موتری که به محض رویتش، باعث میشد تا کودکان و نوجوانانی که تا همان چند لحظه پیشترش، به تعقیب توپ دویدن در آن میدان خاکی را یکی از بزرگترین لذتهای زندگی بدانند، آن توپ را به همراه تمام شور و هیجانشان، در همان زمین خاکی جا بگذارند و دوان دوان، خود را از چشم جیپسواران طالب دور کنند. آنها میترسیدند؛ از لت و کوب شدن میترسیدند، از پاره شدن توپهایشان میترسیدند و از مورد توهین واقع شدن والدینشان بهخاطر فوتبال بازی کردن فرزندانی که آنها بودند میترسیدند؛ ترسی که معلوم نبود به واقعیت میپیوست و یا در حد یک تصور باقی میماند. به هر حال، صفیالله همیشه فرار از میدان بازی را ترجیح میداد بر قراری که احتمال کتک خوردن دوبارهاش را به همراه داشت.
کودکی و نوجوانی صفیالله، اینبار مانند بسیاری از باشندگان آن دورهی افغانستان، با ترس و وحشت سپری شده است؛ ترس و وحشت از طالبان.
ترسی که با اتفاقات کوچک و بزرگی که در روستایشان میافتاد، تقویت میشد. مثلا مثل همان میلهی بهاریای که بیشتر از صد تن از زنان روستا را به تپهی خارج قریه کشاند. آن روز، زنان و دختران روستا، برای میلهی زنانه و لذت بردن از طبیعت، به تپههای سبز اطراف قریهیشان رفته بودند. خوشی، شادی و خنده بود که حکمفرما بود؛ ولی فقط تا زمانیکه طالبان از اجتماع زنان در بالای تپه آگاه نشده بودند و داتسنها و جیپهایشان به آنجا نرسیده بود. آنروز وقتی طالبان به بالای تپه رسیدند، زنان حاضر در آن جمع را مورد لت و کوب قرار دادند. به روایت صفیالله، آن روز زنان با پاها و سرهای برهنه به قریه برمیگشتند. در جریان آن حادثه، پنج تن از زنان باردار حاضر در جمع، دچار سقط جنین شدند و فرزندانشان را از دست دادند.
صفیالله نفوذ ترس طالبان را عمیقتر روایت میکند و بیشتر به دل ماجرا میزند. او از زمانی میگوید که اهالی قریه، مؤظف به تهیهی مواد سوختی نظیر چوب برای طالبان بودند. آنها باید طبق نوبتهای از پیش تعیینشده، مواد سوختی لازم را تهیه و سپس به مسؤولین موظفشده تسلیم میکردند.
صفیالله حتا هنگامیکه بیمار بود نیز، از برادر و یا دوستش درخواست میکرد تا وظیفهی محول شده به او را انجام دهد و هیزم ضروری برای طالبان را تهیه کند؛ در غیر این، طالبان پدر صفیالله را مورد توبیخ قرار میدادند و او نمیخواست بهخاطر کوتاهی او توهینی متوجه خانوادهاش باشد.
صفیالله میدانست که مریضی یا کدام مشکل دیگری که باعث نرساندن هیزم به طالبان شود، برای آنان منطقی ندارد؛ منطق برای طالبان در بدل نرساندن هیزم، شلاق بود و آنان همیشه با کسانی که از گفتههایشان سرپیچی میکردند فقط با یک زبان حرف میزدند؛ زبان خشونت. زبانی که هر شهروند افغانستانیای آن را به درستی میفهمید.
پینوشت ۱: دانیال دایان، گزارشگر همکار این گزارش در ولایت هرات میباشد.
پینوشت ۲: مطالب درج شده در این ستون، برگرفته از قصههای مردمی است که قسمتی از زندگی خود را تحت سلطهی طالبان در افغانستان گذراندهاند و خاطراتشان را با روزنامهی صبح کابل شریک کردهاند. خاطراتتان را از طریق ایمیل و یا صفحهی فیسبوک روزنامهی صبح کابل با ما شریک کنید. ما متعهد به حفظ هویت شما و نشر خاطراتتان استیم.