
«از مردمِ دان شور اَو (دهانهی شورآب) یک بابهی پایمانده و دخترش دَ منطقه مانده بود. هرکی توانسته بود خوده کشید؛ موتردارها قَد موترهای خو، یگانتا قد اسب و خر و یک یک تا هم پای پیاده گریخته بودن.»
چروک جاخوشکرده روی صورت و سفیدی موهای بافته شدهی بلند رحیمه که از دو طرف شانههایش آویزان شدهاند گواه حاضر بر کلامش است که میگوید جنگهای زیادی را دیده و عزیزان زیادی را، در جریان بیش از سه دهه جنگ در افغانستان از دست داده است. با خندهای تلخ میپرسد: «چقه قصه از جنگ د کار داری؟»
از سخت جانیاش میگوید. از خاطرات بهجامانده ازهجوم جِتهای ارتش سرخ به آسمان محل زندگیشان، از شهادت برادر قهرمانش، از طالبان، از شبها و روزهاییکه تک و تنها در لابهلای کُرتهای تربز و خربزه سپری کرده و در نهایت از جنگ، مهاجرت و آوارگی!
در میان سخنانش، از دختری از اهالی دهنهی شورآب میگوید که بعد از تخلیهی قریه و فرار اهالی به منطقههای امن ولسوالی درهی صوف، قریه را ترک نکرد و پدر بیمارش را به کهنه منبر منطقه انتقال داد. میگوید: « بر پدر بیکسی و غریبی… روز بد نه خوار داره نه برار. د کل قریه یک بابه بود و دخترش.»
پدر به خاطر بیماری قادر به حرکت نبود و دخترش، مسجد و منبر کهنهی منطقهی شان را امنترین پناهگاه در برابر طالبان دانسته بود. زن، میگوید بعد از حملهی طالبان به منطقه و رسیدن به کهنه منبر دهنهی شورآب، دختر مانع آزار و اذیت پدرش توسط نیروهای طالبان شده و پس از کش و گیرهای فراوان، نیروهای طالبان دختر جوان را در مقابل چشمان پدر بیمارش به رگبار بستند و بعد از آن، خود مرد را نیز کشتند.
رحیمه میگوید که اهالی منطقه برای مدت زیادی از سرنوشت پدر و دختر بیخبر بودند و یکتن از اسرای وابسته به نیروهای طالبان را، راوی این ماجرا عنوان میکند.
او ماه حوت را آغاز مهاجرتها به درهی صوف میداند و میگوید بیجاشدگان زیادی از مناطقی همچون مزار شریف، کشینده، پل بَرَق و قریههای خود درهی صوف پایین که یکی پس از دیگری توسط طالبان سقوط میکردند، به روستاها و مناطق امنتر درهی صوف پناه بردند. به گفتهی او هر خانواده، پذیرای حدودا ۵-۱۰ خانوادهی دیگر از بیجاشدگان بود و اکثر مردها، شبها را در مسجدها و منبرها سپری میکردند.