در سنگینی خواب، صدای خِشخِش خشینی را با گوشهای ناخودآگاه خود میشنود. شاید ساعت ۱۲ شب است. با آنکه نمیخواهد از مستی خوابش بکاهد؛ اما زنگِ خطرِ ذهنش پیهم دستور میدهد که چیزی در بیرون، غیرعادی بهپیش میرود.
وقتی دل از خلسهی خواب میبرُد، به یادِ نانخشکی میافتد که از غذای شب، برای صبحانهاش مانده است. در حالیکه صدای خِشخِش به همان شدتِ خود ادامه داشت، فکر کرد موشها، غذای یک وعده مهمانیشان را یافتهاند. با چشمهای پوشیده، از زیر لحاف دست به عصایش میبَرد و به جعبهی آهنی که جای بخاریِ زمستانیاش است، میکوبد. حالا که در آن جعبه بهجای بخاری، چاینک و چایجوش است، صدای بیشتری به فضای اتاق میپیچد؛ اما هیچ تاثیری بر آواز ناخوشایندی شبیه ارهکردن، ندارد. با خود میگوید: « مرتیکه! دیوانه شدهای، عصابت سر جایش نیست. در این شهر میلیونها آدم زندگی میکنند، شاید کسی، نجاری، فلزکاری.. در این ماه رمضان، شبکاری داشته باشد.»
از صداییکه بهگوشش میآید، بیخیال میشود و در آن نصف شب، خودش را به یک چای سبزی، مهان میکند. تا که آب جوش کند، به تماشای تلویزیون ۱۴ انچ قدیمیِ خاکخورده که در کنج اتاقش است، مصروف میشود. تازه به شبکهی دلخواهش رسیده است و غرق «نعتی» میشود که به گفتهی خودش «در همی لحظه، تلویزیون یکدفعهای بِربِر صدا کرد، و صدای پَرس از بیرون آمد. «فهمیدم و گفتم ولا دروازهی میتر برق بود. برق رفت، سر عصابم فشار آمد و سلولهای دست و پایم قفل شد؛ اما یکرقمی خود را به کلکین رساندم و هرچه از دانم (دهنم) بیرون شد، برایشان گفتم، او خانهخراب روزه است تو مسلمان استی، باز کوچه را تباه کردی و برق خانای (خانههای) مردم را قطع کردی. خو آدمها خود را کَند و گریخت. چشم مه کجا کار میکند که ببیند، خرد بود، کلان بود، کی بود…»
این داستان را در حالی به من تعریف میکند که در غروب غمگینی، با تکیه بر دیوار گِلیاش به پنجره خیره مانده است. خستگی از استخوانبندی صورتش میبارد؛ هشتادوچند سال زندگی در کابل و بیشتر از ۴۰ سال کار تاکسیرانی در این شهر شلوغ.
چهل سال با چهار دست و پا، پشت فرمان، چهار تایر تاکسی را در خیابانهای کابل میچرخاند؛ و زندگیاش که چهار دهه فراز و فرود کابل را چرخیده است.
چهل و دو سال پیش یونس، والگای پدر را همراه با ۹۰ هزار افغانی پول وقت، به تاکسی مدل ۶۸ تبدیل میکند که میشود خانهی دومش: «بسیاری از مشکلات را یکجایی گذراندیم؛ اما گم نشد. دَر هم نخورد، ای مره ایلا نکد و مه ای ره.»
میگوید زمانی که صنف هشتم مکتب بود، پدرش غلام حسین نجارباشی، یونس را برای اینکه در آینده دستش را بگیرد، به مستری خانهای در کابل شاگرد میگذارد. تصمیمی که چرخ زندگی یونس را با چرخهای این تاکسی گره میزند. یونس پس از دو سال عسکری در سن ۲۴ سالگی بر میگردد و پشت فرمان والگایی پدرش مینشیند. والگایی که به گفتهی خودش «اَوراق اَوراق»تر از تاکسی امروزش بوده است.
چهاردهه تاکسی رانی در کابل، چهار دهه تاریخ زنده که خیابان به خیابان را به خاطر دارد. از داوودخان و داکتر نجیب به خوبی یاد میکند؛ مجاهدین را پای پاکستان و چند کشور دیگر میداند که با کفش افغانی وارد کابل شدند و طالبان را دستهی تبری میداند که اگر از چوب نمیبود، درخت را بریده نمیتوانست.
چهل سال رانندگی
کاکا یونس۴۲ سال میشود با شماره پلیت و جواز رانندگی دورهی داوود خان – رییس جمهوری سابق افغانستان – تاکسی میراند. به گفتهی خودش هیچ چهارراه و ترافیکی در کابل نیست که کاکا یونس را نشناسد. کاکا یونسی که چهار دهه از پشت فرمان نان خورده است.
او در این مورد میگوید که تاکنون هیچ نیاز نشده که اسناد موترش را نو کند؛ بهگفتهی خودش، او و موترش «تابلو» است و کمتر پولیس ترافیکی در کابل است که کاکا یونس تاکسیران را نشناسد.
مسافران بهدلیل کهنهبودن تاکسی کاکا یونس کمتر به موتر او سوار میشوند. «جایی که موتر مدل روز باشد، تاکسی مرا صبر است. یگان آدم دلسوز اگه پیدا شوه، به موتر مه سوار شوه، که باش کاکا یونس هم شب یک دو لقمه نان به خانهاش ببره.»
او حادثههای ترافیکی زیادی را سپری کرده است؛ اما تا کنون به گفتهی خودش کسی را «اوگار» نکرده است. او همیشه تاوان داده است تا تاوان گرفته باشد. «وقتی کسی به موتر مه زده، طرفش نگاه کدم، با خود گفتم که موتر بیازوم اوراق است، سرم را تکان دادم و رفتم.»
کاکا یونس به تاکسیای که او را تنها نگذاشته است، وابسته است. او حاضر نیست تاکسی کهنهاش را با هیچ موتر جدیدی تبدیل کند. «همی موتر کهنه و همین کاکا یونس کهنه. همی ره رانندگی میتانم، ترمیم کده میتانم، به سُرش میفهمم. میخوایم امقه پول پیدا کنم، ترمیمش کنم که تا زنده استم، مره همراهی کنه.»
شوک عصبی
چند روز پیش که احوال کاکا یونس را از تاکسیرانان دارالامان گرفتم، گفتند که یک هفته است سر کارش نیامده است و آنان از این بابت ناراحتاند. آدرس خانهی او را از «هممسلکانش» میگیرم.
شوک عصبی که کاکا یونس به خاطر آمدن دزد به خانهاش دیده است، او و تاکسیاش را بیشتر از یک هفته، خانهنشین کرده است.
او خود را به خانهی کهنهی کاهگلیاش که از پدر به ارث برده است. در این مدت بستری کرده است. پرستار و رفیق این روزهای او مبینآغا، برادرزادهی پنجسالهاش است و درمان و دوایش چند نسخه قرص و چند بوتل داروی یونانی.
پیش از این نیز کاکا یونس در مواردی، از جمله در زمان از دست دادن تنها رفیق روزگارش، به گفتهی خودش رفیق روزهای بدش و مادر اولادهایش، چنین شده بود؛ اما آنوقت جوانتر بود و شوک عصبی، کمتر به او تاثیر میکرد. از وقتیکه سنش به پیری رو کرده است و تنها درمانگر روحیاش را از دست داده است، این تکلیف بیشتر آزارش میدهد؛ در مواقعیکه فشاری روی عصابش بیاید، دست و پایش قفل میشود و برای مدت مدیدی نمیتواند سر پایش بیاستد.
کاکا یونس که همسرش را رفیق روزگارش میدانست، حدود سه سال پیش از دست داده است. دو دختری که داشت هم هردو شوهر کرده و رفتهاند. حالا تنها او مانده است، درد پای، خانهی گِلی و مبین آغای پنج ساله، برادرزادهای که گهگاهی از او سر میزند.
او، در یکی از غروب روزهای بهاری کابل، در حالیکه پایش را به دلیل درد، دراز کشیده و به کلکین خانهاش خیره شده است، این شعر را زمزمه میکند:
«من لالهی آزادم، خود رویم و خود بویم
در دشت مکان دارم، هم فطرت آهویم
آبم نم باران است، فارغ ز لب جویم
تنگ است محیط آنجا، در باغ نمیرویم..
بر ساقهی خود ثابت، فارغ ز مددکارم.
نی در طلب یارم نی در غم اغیارم..
من لالهی آزادم؛ خود رویم و خود بویم»