مادر در جست‌وجوی دخترش به افغانستان می‌آید

صبح کابل
مادر در جست‌وجوی دخترش به افغانستان می‌آید

نویسنده: س.م

اسد ۹۳، هرات

بخش دوم

فاطمه مات و متحیر به اطرافش نگاه می‌کرد، چهره اش با دیدن شهر و جمعیت زیادی که در حال رفت‌وآمد بودند کمی آرام‌تر از قبل به نظر می‌رسید. نادر سعی می‌کرد با دادن اطلاعات سطحی در مورد شهر هرات، حماقت چند ساعت قبلش را جبران کند و فکر می‌کنم تا حدی موفق هم شد. خیلی خسته بودیم و تصمیم گرفتیم ساعات باقی‌مانده را در یک مسافرخانه بگذرانیم و کمی استراحت کنیم. مسافرخانه برعکس تصورم، تمیز و آرام بود. بعد از خوردن غذای مختصری، فرصت پیدا کردیم تا بیش‌تر هم‌دیگر را بشناسیم. فاطمه از مادر ایرانی و پدر افغانستانی است، بعد از مخالفت خانواده‌ی مادرش برای ازدواج با نادر، تصمیم گرفته بودند به افغانستان و نزد خانواده‌ی نادر بیایند، تا بتوانند زندگی مشترک خود را این‌جا آغاز کنند. با تردید و دودلی از آینده و برنامه‌هایی که داشت، می‌گفت و مدام به نادر نگاه می‌کرد و می‌گفت نادر به من قول داده؛ مگر نه نادر ؟! نادر در حال نوشیدن چای و با بی‌حوصلگی، فقط سرش را به علامت تایید تکان می‌داد و تمام هوش و حواسش به خبرهایی بود که از رادیو پخش می‌شد. وقتی گفتم دنبال دخترم آمدم، تعجب کرد؛ مجبور شدم توضیح بدهم که بعد از یک مشاجره با همسرم دختر یک‌سال‌و‌نیمه ام را بدون اطلاع من به کابل برده و حالا آمده ام تا دخترم را با خود ببرم. نخواستم بگویم که بعد از این که مرا به قصد کشتن کتک زده بود؛ از ترس این که مرده ام، هم‌راه دخترم گریخته است. در نگاهش حس ترحم بود و با صدای خفه‌ای پرسید نامش چیست؟
گفتم: گندم
نادر که ظاهرا حرف‌های مارا شنیده بود، توبه‌ای گفت و دوباره آرام شد. کم حوصله‌تر از آن بودم که بتوانم به این بحث ادامه بدهم، به گوشه‌ای رفتم و سعی کردم بخوابم یا حداقل خود را بخواب بزنم. ترمینال شلوغ و پر از جمعیت بود، صدای کمک‌راننده‌ها از هر طرف به گوش می‌رسید که مسافرها را راه‌نمایی می‌کردند. اتوبوس‌های نسبتا قدیمی با تزیینات عجیب، منتظر مسافرها بودند؛ نادر خواست من و فاطمه در کنار هم باشیم و خودش با مرد دیگری در پشت ما قرار گرفت. سرش را از میان صندلی جلو آورد و گفت: شال های تان را جلو بیاورید تا صورت‌ تان زیاد مشخص نباشد. متوجه شدم صورت هیچ زنی پیدا نیست و ما هم مثل آن‌ها صورت خود را کاملا پوشاندیم؛ اما حس می‌کردم، نمی‌توانم نفس بکشم و به پوشاندن نیمی از صورتم قناعت کردم. اتوبوس با صدای بلند صلوات مسافران به راه افتاد و صدای موزیک رادیو و حرف‌زدن بلند مردها، تا ساعت‌ها هم‌چنان ادامه داشت. خستگی مفرط باعث شد خوابم ببرد و نزدیکی‌های صبح با سروصدای مسافران بیدار شدم. اتوبوس برای نماز صبح توقف کرده بود و مسافران مشغول ادای نماز صبح بودند و بعضی‌ها سیگار می‌کشیدند. من و فاطمه نگاهی به هم انداختیم و به هم لب‌خند زدیم؛ چون هیچ‌ کدام قصد نداشتیم وارد توالت‌های بدون در شویم. کمی اطراف را گشتیم و دوباره سر جای خود بازگشتیم. تقریبا غروب بود که رسیدیم کابل؛ شهری که خیلی دوستش داشتم؛ در سال‌های نه چندان دور مهمانش بودم و حالا عزیزترین موجود زندگی ام در گوشه‌ای از این شهر بود؛ این فکر، قلبم را می‌فشرد و نفسم به سختی بالا می‌آمد. فاطمه و نادر بعد از این که مطمین شدند جایی برای ماندن دارم، از من جدا شدند. مامایم را دیدم که با لب‌خند به طرفم می‌آید. دیدن یک آشنا بعد از یک مسافرت طولانی و خسته‌کننده واقعا خوش‌حالم کرد. با استقبال گرم خانواده‌ی مامایم مواجه شدم و به آغوش مادربزرگم پناه بردم.