شوهر معتادم، فرزندم را به دو لک افغانی فروخت

افسانه یاس
شوهر معتادم، فرزندم را به دو لک افغانی فروخت

فقر، یکی از عوامل تأثیرگذار در افزایش خشونت در جوامع است و افراد فقیر، به دلیل محرومیت‌هایی که از فقر به آنان می‌رسد، با عقده‌ی حقارت بزرگ می‌شوند؛ در کنار فقر که با تنگ‌دستی تعریف می‌شود، اگر اعتیاد را هم داشته باشیم، دیگر به آخر خط محرومیت و عقده‌مندی رسیده ایم. از آن‌جایی که انسان فقیر وقتی معتاد است و نمی‌تواند پول مصرف اعتیادش را به دست بیاورد؛ اعتیادی که وقتی خماری‌اش از راه می‌رسد، منطق و تحمل نمی‌شناسد، افراد معتاد را واکنش‌گر و خشن می‌سازد.
سیما «نام مستعار»، هفت سال پیش، با مردی ازدواج می‌کند که نه خودش شناختی از آن دارد و نه خانواده‌اش او را دقیق می‌شناسند. ازدواج سیما و حبیب «نام مستعار»، طبق خواستگاری سنتی، بدون این که دختر و پسر هم‌دیگر را ملاقات کرده باشند، اتفاق می‌افتد. سیما و حبیب ازدواج می‌کنند و حبیب، زنش را با خودش به خانه می‌برد.
مدتی از ازدواج شان نگذشته است که سیما با برخوردهای عصبانی و خشن شوهرش مواجه می‌شود که گاه ناگاه، او را بدون هیچ بهانه‌ای مورد خشونت قرار می‌دهد. برای سیما، فهمیدن این معما که شوهرش چرا بی‌دلیل عصبانی است و پرخاش‌گری می‌کند، دشوار است؛ او، تمام تلاشش را می‌کند تا چیزی را مقابل شوهرش کم نیاورد؛ اما انگار خوش‌خدمتی‌های سیما، نقشی در آرام کردن شوهرش ندارد. پس از چند ماه از ازوداج شان، سیما، روزی شوهرش را هنگام استفاده‌ی مواد مخدر می‌بیند؛ از آن روز به بعد، سیما تمام تلاشش را می‌کند که شوهرش را از دام اعتیاد آزاد کند؛ اما نه تنها که کوشش‌های او نتیجه‌ی مثبتی نمی‌دهد، بلکه دیگر شوهرش مواد مخدر را در حضور او مصرف می‌کند و از او هم دعوت می‌کند که مواد مصرف کند. اعتیاد شوهر سیما به جایی می‌رسد که سعی می‌کند زنش را مجبور به استفاده از مواد مخدر کند؛ اما سیما به این خواست شوهرش تن نمی‌دهد؛ تن ندادنی که باعث می‌شود، هر بار شوهر معتادش، او را زیر مشت و لگد بگیرد.
اعتیاد شوهر سیما کم کم جدی می‌شود؛ تا آن‌جا که ترک وظیفه می‌کند و تمام کارش می‌شود، استفاده از مواد مخدر در گوشه‌ی دنج خانه. شوهر سیما دیگر خانه‌نشین شده است و حالا سیما است که باید آستین بالا بزند و چرخ زندگی خانوادگی را بچرخاند. سیما سه سال تمام را با کارکردن در خانه‌های مردم، شستن لباس و پختن نان برای دیگران، چرخ فرسوده‌ی زندگی مشترک شان را می‌چرخاند تا این که حامله می‌شود و فرزندی به دنیا می‌آورد.
شوهر سیما که تمام درآمد مواد مخدرش از طرف زنش تأمین می‌شود، حتا زنش را برای یک هفته پس از به دنیا آمدن طفلش در خانه نمی‌گذارد و او را مجبور می‌کند که دنبال کار برود. سیما با طفل چند روزه‌اش به خانه‌هایی می‌رود که پیش از این صفاکاری شان را می‌کرد. او صبح را تا شام در خانه‌های مردم جان می‌کند تا زندگی طفل و شوهرش را تأمین کند؛ نیمی از درآمد سیما، مصرف مواد مخدر شوهرش می‌شود و نیم دیگر آن به مصارف دیگر زندگی شان پینه می‌شود.
سیما چهار سال دیگر را هم با همین روش ادامه می‌دهد؛ دیگر کودکش چهارساله شده است و نیاز نیست وقتی به خانه‌ای برای کارکردن می‌رود، او را در بغل داشته باشد. او با کودکش، به خانه‌های بی‌شماری سر می‌زند و کارهای بی‌شماری را انجام می‌دهد تا بتواند چیزی برای سپری کردن زندگی شان به دست بیاورد.
هفت سال از ازدواج سیما گذشته است که شوهرش برایش می‌گوید، بروند ولایت و همرای خانواده‌ی شوهرش زندگی کنند. او برای سیما می‌گوید که آن جا لااقل مجبور نیستند کرایه‌ی خانه را بپردازند و این گونه زندگی بهتری خواهند داشت. سیما به حرف‌های شوهرش گوش می‌دهد و با او، به یکی از ولایت‌ها که خانواده‌ی شوهرش در آن‌جا زندگی می‌کنند، می‌رود.
سیما چند روزی را با خانواده‌ی شوهرش در آن ولایت می‌گذراند؛ اما شبی از شب‌ها که توسط شوهرش برایش قرص خواب‌آور داده شده، وقتی ناوقت روز بعد بیدار می‌شود؛ می‌بیند که طفلش نیست. شوهر معتادش، طفل چهارساله‌ی او را که با هزار مشقت تا این جا بزرگ کرده است، به قیمت دوصدهزار افغانی به خواهرش که نازا است می‌فروشد و خانه را ترک می‌کند. سیما می‌ماند و خانواده‌ی شوهرش که طفل او را در عوض پول گرفته اند.
سیما بارها به نهادهای عدلی و قضایی مراجعه کرده است؛ اما هر بار این نهادها برایش گفته اند که این مربوط مسائل خانوادگی است و به آنان ربطی ندارد. صدای سیما، زنی که با شروع زندگی مشترک بدبختی پا به پایش بزرگ شده است، به گوش هیچ نهاد عدلی و قضایی‌ای نمی‌رسد.