
تاریخ روابط مستقیم و گستردهی امریكا با افغانستان به زمانهای خیلی نزدیك بر میگردد. تا اواخر دههی هفتاد، امریكا در رقابتهای منطقوی با اتحاد شوروی، افغانستان را منطقهای دور از دسترس خود حساب میکرد و یا اهمیت چندانی به این كشور قایل نبود. با تهاجم شوروی به افغانستان، این كشور در مركز توجهات سیاست خارجی امریكا قرار گرفت؛ اما روابط امریكا با افغانستان عمدتا به شبكهی استخباراتی پاكستان و احزاب مستقر در پاكستان محدود ماند. عدهای از خبرنگاران و یا مأموران امریكایی كه در آن زمان مرز پاكستان با افغانستان را زیر پا میگذاشتند، عمدتا از طریق گروههای جهادی مستقر در پاكستان رهنمایی میشدند و طبعا تنها معلوماتی را كه از افغانستان جستوجو میكردند، مسائل مربوط به جبهات و جنگ و صفآرایی نظامی میان گروههای مقاومت و نیروهای اشغالگر بود. كمتر كسی از مأموران امریكایی، و در مجموع غربیها، فرصت و یا امكان آن را مییافتند كه در مورد بافت و تركیب جامعهی افغانی، فرهنگ و ساختار این جامعه، مسائل تاریخی، سیاسی، اقتصادی و اجتماعی آن، سطح معیشت و مدنیت و زیربنای روابط قبیلوی در این كشور و چیزهایی دیگر از این دست مطالعه كنند. گروههای جهادی مستقر در پاكستان نیز كمتر به شناخت جامعهی افغانی مبادرت كرده بودند و طبعا معلوماتی را كه به امریكاییها ارائه میداشتند، نمیتوانست خیلی دقیق و راهگشایانه باشد.
پس از پیروزی مجاهدین، افغانستان، به تعبیر اكثر صاحبنظران افغانستانی و خارجی، از توجه امریكا و جامعهی بینالمللی افتاد كه این خود میتواند نشانهای از معلومات و شناخت ناقص امریكاییها از این كشور و مسائل داخلی آن قلمداد شود. در زمان حركت طالبان، امریكاییها با شناختی سطحی به استقبال این پدیدهی نوظهور اما سنتی و ریشهدارِ افغانی شتافتند. مرجع معلومات و شناخت امریكاییها در این دوره نیز از حلقات معین و محدود و در نهایت از شبكهی استخباراتی پاكستان فراتر نمیرفت. دید كلی امریكاییها در مورد طالبان، این كشور را از توجه به زمینههای عقبگرد جنبش طالبان و پیوند یافتن آن با جنبشهای بنیادگرا و تروریستی باز داشت. پس از شكست طالبان، زمان درگیری مستقیم امریكا با مسائل جامعهی افغانی فرا رسید. این زمان، به طور طبیعی خیلی اندكتر از آن است كه بتواند پایهی درك جامع و همهجانبهی سیاستگذاران امریكایی در رابطه با افغانستان باشد.
بحران افغانستان، به گونهی آشكار یك بحران چندبُعدی و بغرنج است. در زیربنای این بحران عوامل مختلف را میتوان ملاحظه كرد: عوامل اتنیكی، مذهبی، سیاسی، تاریخی، اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی، آیدیالوژیك، مداخلات بیرونی، و مهمتر از همه فرهنگ و مناسبات قبیلوی همه در خلق و پیچیده ساختن بحران افغانستان دخالت دارند. سیاست خارجی اگر از درك همزمان و متوازن تمام این عوامل بیبهره باشد، به طور مسلم به بنبست و دشواری مواجه میشود. برای ما مایهی تعجب نبود كه در سفر خویش، با دیدگاه كلی اكثر امریكاییها در رابطه با افغانستان مواجه میشدیم: جنگ، تروریسم، طالبان، القاعده، هزاره، پشتون، تاجیك، اوزبیك، شیعه، سنی، حكومت، نظام، دموکراسی، حقوق بشر، جنگسالار، حقوق زن، تعلیم و تربیه، مطبوعات و… همه و همه بستههایی از معلومات بودند كه روی میز هر امریكایی میشد ملاحظه كرد.
مشكل در این است كه سیاستها نیز عمدتا بر اساس همین معلومات پایهریزی و رهبری میشوند و نتیجهی آنها نیز طبعا نمیتواند خیلی امیدبخش و قناعتدهنده از آب بیرون شود. امریكا، به اعتراف همه، در طول بیست و سه سال اخیر سرمایهها، زمان، انرژی و منابع زیادی را صرف افغانستان كرده است؛ اما آیا به میزان این هزینهها دستآورد نیز مطلوب بوده است؟… خیلیها در این مورد دچار شك اند.
ظاهرا محور عمدهی سیاستهای امریكا در افغانستان را دموکراسی و حقوق بشر تشكیل میدهد. امریكاییها، در كنار جنگ علیه تروریسم، تأمین دموکراسی و حقوق بشر را از بهانههای اساسی حضور قدرتمند خویش در افغانستان به شمار میآورند؛ اما در طول یك سال گذشته موفقیت در رابطه با دموکراسی و حقوق بشر اندكتر از آن بوده است كه معمولا در رسانههای خبری انعكاس مییابد.
دموکراسی و حقوق بشر را نمیتوان از هم مجزا مطالعه كرد. حقوق بشر بر حقوق ذاتی و طبیعی هر فرد انسان توجه دارد كه هیچ قدرت و هیچ مرجعی نمیتواند ـ و نباید ـ آن را نقض كند. دموکراسی نظام سیاسیای است كه برای تأمین حقوق بشر ضمانت خلق میكند. در دموکراسی از مشاركت هر فرد در تعیین سرنوشت سیاسی آن حرف زده میشود. در افغانستان، به آن میزانی كه بر حقوق بشر تأكید میشود، متأسفانه بر دموکراسی و اساسات دموکراسی توجه صورت نمیگیرد. به همین علت است كه تا كنون فعالیتهای مربوط به حقوق بشر اكثرا به ثبت آمار و اسناد مربوط به نقض حقوق بشر محدود مانده و هیچگونه تأثیری را بر روند تأمین حقوق بشر یا جلوگیری از نقض آن وارد نساخته است. در طول یك سال گذشته، به استثنای یك سری سیمینارها و وركشاپهای نمایشی در پروژههای سازمانهای غیر حكومتی، كار خاصی برای تشریح و تبیین مفاهیم دموکراسی و حقوق بشر با سرمایه و حمایت بینالمللی صورت نگرفته است. در نشرات رادیو و تلویزیون كوچكترین برنامهای هم برای این منظور پخش نشده است. مردم تا هنوز هم دموکراسی و حقوق بشر را با تعبیرات كمونیستی یا اسلامیستی آن میفهمند و تسامح شان در برابر موج گستردهی این دو مفهوم نیز با كراهت و بدبینی آشكار توأم است.
مسائل عمدهی دیگر نیز در ارتباط با حضور قدرتمند سیاسی و نظامی امریكا در افغانستان مطرح اند: مسألهی قانون اساسی، شریعت و ساختار نظام، حل مسائل ملی، عدالت اجتماعی، پدیدههای مدنی، روابط منطقوی و بینالمللی، بازسازی و ….
«در روابط امریكا با افغانستان مردم افغانستان بیشتر از هر كسی دیگر نقش بازی میكنند. نمیگویم كه امریكا در افغانستان منافعی ندارد؛ اما میگویم كه اگر مردم افغانستان بتوانند تعادل خوبی میان منافع كشور شان و منافع ایالات متحدهی امریكا ایجاد كنند، حضور امریكا در آن كشور میتواند به نفع شان تمام شود. این تجربه را میتوان در جاپان و كوریای جنوبی نیز مشاهده كرد. اكنون دیگر جاپانیها یا كوریاییها فكر نمیكنند كه كشور شان در اشغال امریكا قرار دارد، بلكه به این میاندیشند كه از دوستی خویش با امریكا چه مقدار توانسته اند بهره بگیرند.»
این سخنان را از زبان، عباس وحیدی، یكی از افغانهایی شنیدم كه اكنون شهروند امریكا محسوب میشود؛ اما اصرار دارد كه هنوز به فكر افغانستان و مردم آن كشور میباشد.
بعضی از امریكاییهایی كه فكر میكنند در امور افغانستان مطالعه و شناخت دارند، در موقعی كه خواسته باشند، نظریات خویش را بیان کنند، تعجبانگیز جلوه میكنند. یكی از این كسان پیتر سینوت، یكی از استادان امریكایی در دانشگاه كولمبیای نیویارك بود. او كه در دههی هشتاد مدتی را در پشاور زندگی كرده است، ادعا داشت كه در مورد طالبان و القاعده به خوبی معلومات دارد و این دو گروه را خوب میشناسد؛ اما وقتی از واقعیتهای افغانستان سخن میگفت، به طور همزمان از اصطلاحات مسلمان، شیعه، پشتون، درانی، اچكزی، هزاره، تاجیك، اوزبیك و… نام برد كه به گفتهی او در افغانستان حضور دارند. وی فقدان سرك و شاهراه را یكی از موانع عمدهی دموکراسی در افغانستان محسوب كرد و گفت كه وقتی افغانستان بتواند سرك و شاهراه داشته باشد، تاجران میتوانند با سهولتی بیشتر به انتقال كالا و اجناس بپردازند و این امر به رشد تجارت و سرمایه در افغانستان كمك میكند و در نتیجهی آن دموکراسی نیز تقویت میشود. او برای اثبات ادعای خود از كشورهای اروپایی یاد كرد كه در آنجا نیز دموکراسی و آزادی با رشد تجارت كه نتیجهی مستقیم كشیده شدن شاهراهها بوده است، گسترش یافته است.
معلوم نیست كه نظریات اشخاصی همچون پیتر سینوت در مجموعِ سیاستگذاریهای امریكا در مورد افغانستان چه اندازه نقش دارد؛ اما قدر مسلم این است كه همچون نظریات در شكلدهی افكار عامه در امریكا بدون تأثیر نیستند. البته این نظریات در حد خود حاوی كدام اشتباه یا كاستی خاصی نیستند؛ اما وقتی به عنوان تنها نظر مورد توجه باشند، یا مخاطبان امریكایی شان با دید نظر معتبر و منحصر به فرد بدانها نگاه كنند، هم در مخدوش شدن تصویر افغانستان و واقعیتهای آن و هم در ناصواب بودن سیاستها و اقدامات امریكا در مورد این كشور موثر تمام خواهند شد.
(۲۰ جدی ۱۳۸۱ – کابل)