یکی از قشنگترین فیلمهایی که با موضوع و سوژهی جنگ افغانستان دیدم، همین فیلم بود. فیلم «کجکی» که در غرب آن را با نام «Kajaki Kilo Two Bravo»، میشناسند. فیلمی اکشن با داستان واقعی از «مارک رایت» است که حول محور حضور سربازان بریتانیایی در هلمند افغانستان، میچرخد.
این فیلم ساخت امریکا –در ۲۰۱۴- است که «پاول کیتیس»، کارگردانی و تهیه کنندهی آن است و «دیوید الیوت، مارک استنلی، اسکات کیل، بنجامین اُماهونی , برایان پری و…» در آن بازی کرده اند. مدت زمان فیلم ۱۰۸ دقیقه است که بیش از دو، سوم آن در میدان «مین» میگذرد. یک واحد گشت بریتانیایی در بند کجکی هلمند در سال ۲۰۰۶ که قصد دارند، یکی از زنجیرهای تلاشی طالبان روی سرک را از میان بردارند؛ ولی در میدان مین جاسازی شده از دوران جنگ شوروی، گیر میافتند. فیلمی که –به نظر میرسد- در «اردن» فیلمبرداری شده، در مجموع موفق و جذاب با جلوههای جالب و گریم فوقالعاده است. فیلمی که در سال ۲۰۱۵ جایزهی فیلمهای مستقل بریتانیا و جایزهی بفتای اسکاتلند را از آن خود است!
شروع فیلم با یک قاب بسیار زیبا و آبی از زیر آب و فردی در حال شنا است که در ابتدا، شبیه نگاه از زاویهی بالا –که به زاویهی خدایی مشهور است- به نظر میرسد؛ اما این گونه نیست. همه چیز آرام و در اوج زیبایی است که ناگهان فرد شناگر، با انفجار از جا کنده میشود و مجبور است از آب بیرون بیاید. پیش از انفجار، همه چیز مسحور کننده است، آسمانی قشنگ، زیبا و نیلگون که نشان از طراوت، زیبایی و شروع تاثیرگذار دارد. انفجار به بیننده شوک وارد میکند تا فریب آسمان آبی و آب زلال را نخورد؛ یک پارادوکس زیبا و قشنگ که میتواند استعارهی از واقعیت افغانستان نیز باشد. کشوری که آب شیرین و رودخانههای خروشان دارد، کشوری که معادن زیرزمینی اش دستنخورده است، چهار فصل دارد، آفتاب، باد، باران و برف دارد؛ اما مردمش گرسنه و فقیر اند، دیو جنگ و جهل دمار از روزگار شان در آورده است.
مردمی ثروتمند؛ اما گرسنه و فقیر، سرزمینی زیبا و حاصلخیز؛ ولی تشنه و در به در. درست مثل کجکی و بمبی که در آن منفجر میشود؛ چون یک ماهیگیر میخواهد با نارنجک، ماهی بگیرد. آب زلال و پاک؛ اما خالی و بدون استفاده که سرباز اروپایی در آن شناور است! تصویری به اندازهی کافی گویا و سخنگو که درد بیپایان این سرزمین را فریاد میزند.
سرباز با وارخطایی از آب بیرون میشود، با درک نادرست کارگردان و یا ترجمهی ناشی، به نوجوان افغان که لباس مندرس و چرکی به تن دارد، با لحن توهین آمیز میگوید. «کوتولهی لعنتی، تو حواست به تیر کمانت باشه، او او مغول»، او در حالی که دست پسرک را گرفته و میخواهد آن را بپیچاند ادامه میدهد، «من دارم اینجا صلحه به کشور لعنتیای عصر حجری تان بر میگردانم، خیلی خواهشی زیادیه که بخواهم در کمال آرامش، بدون آن که ازتون تیر بخورم حمام کنم؟»
این گفتوگو در حالی صورت میگیرد که آنها زبان یکدیگر را نمیفهمند. یک قایق ماهیگیری و نوجوان دیگر افغان نیز در قاب دیده میشوند که پسرک یک کلاشینکف نیز به دست دارد؛ در حالی که این یک برداشت دروغ از وضعیت افغانستان است؛ چون در جایی که سربازان خارجی باشند، محال است کسی –آنهم یک نوجوان- اجازهی حمل کلاشینکف را داشته باشد و بتواند برای ماهیگیری در چند متری یک سرباز بریتانیایی، نارنجک جنگی به آب پرتاب کند!
کارگردان، پس از انفجار در آب، از کلاشینکف و نارنجک نوجوان به عنوان نماد خطر، عادی نبودن اوضاع و عادی بودن داشتن اسلحه در سرزمین مرگ استفاده میکند تا بیننده متقاعد شود که دور و اطراف سربازان اروپایی در افغانستان، پر از خطر است و اسلحه برای نوجوانان آن شبیه اسباب بازی است. کودکانی که بر خلاف معمول در تمام دنیا، با نارنجک ماهی میگیرند و به جای کتاب و قلم، کلاشینکف و نارنجک به دست دارند.
دو سرباز دیگر نیز وارد قاب تصویر میشوند و خطاب به فردی که تازه از آب بیرون شده است میگوید، «شنیدی که میگن تا راه فراره پیدا نکردی، وارد جایی نشوی»، یکی میگوید دلمان برای دخترای شهرمان تنگ شده و سپس با اشاره به دو نوجوان افغان میگوید، ارزش نداره اینهارا داماد کنیم. دیالوگی که در تضاد با آن است که «آمدهایم تا صلح را به کشور عصر حجری تان برگردانیم!»
وقتی هلیکوپتر برای تمویل سربازان به زمین مینشیند، یک سرباز تازهنفس نیز که بیسیمچی است، به جمع دیگران میپیوندد؛ او میپرسد، سنگر کجاست؟ دیگری جواب میدهد، اینجا همهی مکانها سنگر است. در بین بستههای کمکی و تازه رسیده به سربازان، مجلههای روز نیز است که برخی از نیازهای سربازان را بر فراز کوه دور افتاده برآورده کند تا بیننده به یادش باشد، یکی از انگیزههای سربازان اکثر کشورهای قدرتمند در جنگ، جدا از هر چیزی، مسایل جنسی نیز است. در یکی از کتابهای نو رسیده نوشته شده است –سربازی آن را میخواند- که «وقتی در افغانستان به تنهایی زخمی میشوی و ناگهان زنان برای باقی ماندهی تن تان به شما حملهور میشوند، به سمت تفنگ تان بروید و مغز تان منفجر کنید».
اتکای فیلم به دیالوگ، همیشه جزو ضعفهای کارگردانی است که در این فیلم بارها و بارها آن را شاهد استیم. قرار است نیروهای بریتانیایی در یک جنگ تمام عیار حضور داشته باشند؛ ولی هیچ خبری از درگیری با نیروهای دشمن نیست و تمرکز فیلم برای پیچیدگی اوضاع و خطری است که سربازان را تهدید میکند، چند حرکت مبهم شبانه و تحرکهای دور. سربازان از آفتاب بلندیهای کجکی در حال لذت بردن اند و سخن از برنزه شدن در آفتاب است.
یکی از شبها در نقطهی دورتر از مقر سربازان، عدهای در حال تحرک و تمویل اسلحه اند، فیرهایی صورت میگیرد، حملهی هوایی نیز انجام میشود که هدفش به خوبی واضح نیست و به جای سنگر دشمن به جای دیگری اصابت میکند –احتمالا به خانهی مردم- تا حضور دشمن –طالبان- در حد یک فرضیه باقی بماند.
یک سگ بومی و سفید، در قلهی کوه به سربازان نزدیک میشود که یک پایش قطع شده است. وضعیتی که نماد بیرحمی جغرافیای جنگ است و از آنجا که سگ به وفایش مشهور است، این تصویر میتواند حاوی پیامهای جالبی باشد که برداشت من، نگفتنش بهتر از گفتنش است! کارگردان کم کم زمینه را برای مرحلهی اصلی که «میدان مین» است فراهم میکند. یکی میپرسد، این طرفا مین زیاد است؟ دیگری پاسخ میدهد، «وقتی نظامیها گور شان را گم کنند و بروند، این کشور به لجن کشیده میشود. جادهها، تانکها و مجاهدین؛ روسها این منطقه را مینگذاری کردند، با ۱۰ میلیون مین! خدا میداند که ما قراره چی اینجا جا بگذاریم.»
این یعنی هر سرزمین جنگ زده، حتا پس از جنگ نیز سالها زخمی، کشنده و خون چکان باقی میماند؛ در حالی که افغانستان بیش از ۴۰ سال است در آتش جنگهای نیابتی میسوزد و محل زور آزمایی قدرتهای بزرگ بوده است. دورتر از محل استقرار سربازان بریتانیایی و خارج از تیررس آنها، طالبان بر روی سرک زنجیر بازرسی ایجاد کرده و موترها را تلاشی میکنند، سه سرباز تصمیم میگیرند، خود را به نزدیکی آنها رسانده و تیراندازی کنند. وقتی آن سه نفر به پایین دره میرسند، تازه ماجرا شروع میشود. هر چند رسیدن به این مرحله –نقطهی اوج- بسیار دیر است؛ ولی با توجه به داستان، زودتر از آن –برای این فیلم- ممکن نیست؛ چون در آنصورت کارگردان مجبور میشد، فیلمش را یک ساعته تمام کند.
سربازان وقتی به پایین دره میرسند، پای یکی از آنها روی مین رفته و قطع میشود. دیگران به کمک آنها میشتابند و درخواست هلیکوپتر با بالابر کیبلی میکنند. جدا از آن که فیلم گاهی در دام دیالوگ سقوط میکند، در برخی سکانسها بیش از حد رمانتیک و بالیوودی میشود؛ به خصوص آنجا که سربازان در لحظههای بسیار بحرانی و غرق در خون از یکدیگر میپرسند، هنوز هم میتوانند در لیست کاندیداهای دریافت جایزه از کشور شان باشند یا خیر!
فیلم کجکی در مکیاژ –گریم- و جلوههای خاص موفق است و میتواند کاملا توجه بیننده را به خودش جلب کند. سربازان سراسیمه و زخمی در ته یک درهی دور افتاده گیر افتاده اند و کارگردان با چرخش کمره، طوری وانمود میکند که هر لحظه ممکن است مصیبت تازه، مثل حملهی گروهی افراد طالبان نیز به مصایب سربازان اضافه شود؛ ولی خبری از حمله نیست.
وقتی سرباز زخمی را به کنارههای دره منتقل میکنند، سربازی دیگری روی مین میرود تا اگر طالبان نیستند، مینهای شوروی دمار از روزگار سربازان بریتانیایی درآورده باشد. همه منتظر هلیکوپتر اند که در حد یک فرشتهی نجات است. وقتی صدای هلیکوپتر نزدیک میشود، سربازان هم میگویند، صدای فرشتههای بالدار میآید. هلیکوپتر میرسد؛ ولی هلیکوپتر باربری است، بالابر کیبلی ندارد و ارتباطش نیز با سربازان در ته دره قطع است، هلیکوپتر نمیداند که دره مینگذاری شده است و تنها میتواند با فرود آمدن در آن منطقه، سربازان زخمی را نجات دهد. هلیکوپتر در سمتِ دیگر میدان مین فرود میآید و این بیفایده است؛ چون سربازان نمیتوانند از میدان مین عبور کرده و زخمیها را به هلیکوپتر منتقل کنند. هواپیما مجبور میشود، از زمین بلند شود و باد سنگین ناشی از برخواستن هلیکوپتر یا شاید افتادن شیئی سنگین بر روی مین، موجب انفجار دیگر میشود تا تعداد زخمیها و آسیب دیدهها بیشتر شود. شرایط طوری است که حتا ابزار نجات، به وسیلهی مرگ بدل میشود و این دقیقا همان چیزی است که ما در این بیش از ۴۰ سال تجربه کردهایم.
تمام زمامدارانی که موجب ورود نیروهای نظامی خارجی به کشور شدند، شعار شان نجات این سرزمین از بد بختی بود، چه نیروهای شوروی، چه بعد از آن و گروههای داخلی که با تمویل کشورهای دیگر ساخته شدند، همه با شعارهای خوب و در قوارهی فرشتهی نجات، سر ما را بریدند.
ابعاد مصیبت هر لحظه گسترده میشود که میتواند استعارهی از افغانستان نیز باشد، وضعیت مثل باتلاقی است که هر چه افراد برای نجات تلاش میکنند، بیشتر غرق میشوند. شبیه آنچه در افغانستان دیدهایم، شوروی برای برقراری ثبات آمد؛ اما اینجا گیر ماند و کشور به کام جنگ رفت، مجاهدین برابر شوروی جنگیدند و جنگهای داخلی ابعاد مصیبت را چند برابر کرد، طالبان با بیرق سفید و فرجام جنگ آمدند؛ اما خود شان به ماشین جنگ و خلق مصیبت دایمی بدل شدند، سپس نیروهای امریکایی و ناتو داخل شدند که تا امروز حتا یک دقیقه هم تنور جنگ در این کشور خاموش سرد نشده است.
حالا دیگر زخمیهای درهی مرگ، پنج نفر اند و سربازی که دومین زخمی بود، باز هم زخم بر میدارد. وسایل پزشکی سربازان دیگر تمام شده است؛ در حالی که تعداد زخمیها هر لحظه بیشتر و بیشتر میشود. سربازان در ته یک جهنم درهی واقعی گیر مانده و نمیتوانند تکان بخورند. زخمیها درد میکشند و کسی نمیتواند به آنها کمک کند.
مردم افغانستان نیز دهها سال در میدان جنگ رها شدند و برای هیچ کسی در دنیا مرده و زندهی شان مهم نبود تا این که ضرر و زیان این همه وحشت، دامن خود غربیها را گرفت و آنها برای در امان ماندن، وارد افغانستان شدند.
داکتری که همراه تیم سربازان بریتانیایی است، از فاصلهی دور –بیرون از میدان مین- زخمیها را بررسی میکند، ارتباط آنها با خارج دره قطع است، یکی از سربازان از زیر بغل و قفسهی سینه به شدت زخمی شده و سربازی که نزدیک او سالم مانده است، تخصص پزشکی ندارد، داکتر دور است و او نمیداند، چگونه به دوستش کمک کند. داکتر گروه میخواهد خودش را به زخمیها برساند، یکی به او میگوید، کار احمقانهی نکنی و او پاسخ میدهد، اینجا خود به خود همه چیز احمقانه است. این حرف درستی است؛ چون جنگ کار احمقانه است، به خصوص اگر بیش از ۴۰ سال ادامه یابد و یک سرزمین را کاملا نابود کند. داکتر با مصیبت و فداکاری، خودش را به زخمیها میرساند، یکی از سربازان کمککننده، باعث انفجار مین دیگر و زخمیها بیشتر میشود.
باتلاقی به نام افغانستان که اگر دچارش شدی تا غرق نشدی رهایت نمیکند. سربازان اما تلاش دارند روحیهی خود را حفظ کنند؛ حتا اگر بدن یکی شان به مورفین و دواهای ضد درد واکنش مثبت نداشته باشد. تصاویر سربازان زخمی در میدان مین، پاهای که قطع شده اند، دیالوگهای آنها دیگر طولانی و خستهکننده شده است تا حس انزجار تمام وجود بیننده را پر کند. انزجاری که فرجامش هم مشخص نیست!
سربازانی که با تفنگ برای آوردن صلح آمده اند، میخواهند خود را در قوارهی فرشتههای نجات جلوه دهند؛ در حالی که در تمام جنگهای افغانستان –از قدیم تا امروز- تمام کشورها نقش داشتند و این گونه نیست که تقصیرها متوجه یک کشور و یا قطب قدرت جهانی باشد. نظامیان تفنگ به دوشی که درصدد فرشتهسازی خود و دیو نشان دادن دیگران اند.
آنها بنا بر ادعای فیلم، برای سرکوب بنیادگرایی و آمدن صلح آمده اند؛ ولی نه جنگی وجود دارد و نه تروریسم حضور معناداری در فیلم دارد؛ فقط در حاشیههای دور تعدادی دیده میشود که مثلا خطر اصلی اند؛ اما سربازان در مصیبت باقی مانده از گذشتههای جنگ در افغانستان گیر کرده اند. رقابت زیر پوستی، آشکار و دایمی قدرتهای بزرگ در این منطقه که دودش فقط به چشم مردم افغانستان رفته است.
میتوان به این نتیجه رسید، هر کشور خارجی که به افغانستان لشکر کشی کرده است، جدا از آن که مردم را کشته، مرگ و دشمنی را نیز نهادینه کرده است. سربازان زخمی و متلاشی شده، تلاش میکنند با یادآوری خاطرات خوش گذشته، روحیهی خود را حفظ کنند، یکی از عروسی اش میگوید و دیگری حاضر است به خاطر یک نوشیدنی سرد، با دیگران بجنگد! یکی از سربازان که انفجار، شکل صورتش را کاملا تغییر داده است میگوید، اگر نامزدم مرا شناخت میخواهم عروسی کنم.
بالاخره پس از ساعتها انتظار و سپری شدن بیش از دو سوم فیلم در میدان مین، هلیکوپتری مجهز با بالابر کیبلی از راه میرسد و یکی یکی زخمیها و سربازان گیر افتاده را نجات میدهد. بر اساس اطلاعات فیلم، در این حادثه در نهایت، دو سرباز زخمی جان شان را از دست میدهند و بقیه مدال شجاعت میگیرند.
در نهایت میتوان گفت که فیلم کجکی یکی از فیلمهای خوب با سوژهی جنگ افغانستان است، با وجود ضعفهایی که دارد؛ ولی در مجموع خوش ساخت است. این که صحنههای گیر افتادن سربازان در میدان مین، در نگاه اول بسیار خستهکننده به نظر میرسد؛ ولی در راستای آن که افغانستان دقیقا شبیه به یک میدان مین و باتلاق خطرناک برای خارجیها عمل کرده است تا خالق طولانیترین جنگ تاریخ امریکا باشد، فیلم خوب عمل میکند. در فیلم کجکی، تروریسم با وجودی که ظاهرا سوژهی اصلی است؛ اما در واقع مسالهی فرعی است، درست همانگونه که تمام دنیا برای سرکوب بنیادگرای به افغانستان آمدند و در مدت ۲۰ سال مشخص شد که قصه چیز دیگری بوده است؛ نه تروریسم، بنیادگرایی و داعیهی آوردن صلح به افغانستان!