در یکی از روزهای سال ۱۳۷۳، ملای میانهسالی با بایسکل، صبح وقت طرف مدرسهاش روان است که در کنار جاده با جسد یک مرد برمیخورد. اول فکر میکند مردی کنار سرک ایستاده؛ اما وقتی نزدیک میشود میبیند او را کشته و جسدش را کنار جاده ایستاد کرده اند. این آخرین جلوهی قساوت بود که صبر ملایی را که سابقهی جنگیدن در برابر نیروی شوروی و حکومتهای تحت حمایت آن کشور را در کارنامه دارد، به آخر میرساند. به قول ملا محمد مطمئن، نویسندهی کتاب ملا عمر، او همان روز با یکی از دوستانش مدرسه را ترک کرده و با امانت گرفتن موترسایکلی مدرسه به مدرسه میگردد تا برای مقابله با ستم، هرج و مرج، خشونت و قساوتی که بر کندهار، سایر شهرها و ولایات حاکم بود، طلاب مدارس دینی را بسیج کند. این شخص کسی نبود جز، به روایت مطمئن، ملا محمدعمر و این رخداد چیزی نبود جز جرقه خوردن تشکیل گروهی سیاسی-نظامیای به نام طالبان که بعدا طی هفت سال تقریبا تمام افغانستان را تصرف کرد.
در کندهار آن زمان باز هم به نقل از نویسندهی کتاب ملا عمر، تفنگسالاری، خشونت، غارت، قتل، تعرض بر جان و مال و عزت مردم به خصوص در شاهراهها به اوج خود رسیده بود. مردم باید برای گذشتن از زنجیرهای تفنگداران جان خود را با پرداخت پول میخریدند و زنان و پسربچههای مقبول به سادگی قربانی تجاوز جنسی مردان تفنگبهدست میشدند. کندهار تکه تکه شده و از سوی نیروهای متعلق به جمعیت اسلامی، حزب اسلامی، اتحاد اسلامی و دیگر تنظیمها اداره میشد. در درون این تنظیمها، رهبران و سرکردگان، کنترل چندانی بر اعمال تفنگداران خود نداشتند. هر فرماندهای، قرارگاه، پُسته و پاتکهای متعلق به خود را داشت و مطابق میل شخصی خود با بیمبالاتی تمام مردم را مورد آزار و اذیت قرار میداد.
چهار سال بعد، در تابستان ۱۳۷۷ طالبان وقتی برای بار دوم مزار شریف را تصرف کردند، به مدت سه روز دست به قتل عام زدند. به قول سرور حسینی، در کتاب خاطراتش تحت عنوان زندگی در سایهی جنگ، که آن روزها در چوکات یک سازمان مدنی و حقوق بشری کار میکرد، آنان این سه روز را روزهای انتقام نام نهاده و در روز اول تقریبا هر جنبندهای را که در خیابان و کوچه میدیدند، میکشتند؛ در روز دوم و سوم خانه به خانه گشته و افراد متعلق به گروه قومی و مذهبی خاص را دستگیر کرده و به قتل میرساندند یا با خود میبردند. به نقل از حسینی، آنان دو هزار تن را طی این سه روز قتل عام کردند. طالبان اندکی بعد این عمل را در سرپل و ولسوالیهای دیگر شمال نیز تکرار کردند. در زمستان ۱۳۷۹ به عین شیوه، طالبان در مرکز بامیان و یکاولنگ صدها نفر غیر نظامی را قتل عام کردند. شهروندان عادی به دلیل تعلق قومی و مذهبی شان دشمن پنداشته شده، دستگیر و سپس با دستان بسته قتل عام شدند. همین گونه در شمالی، نه تنها که زنده جانها را زنده نگذاشتند، حتا باغها را آتش زده و نابود کردند. طالبان فقط و فقط برای نابودی آستین بر زده بودند و این چهرهی واقعی این گروه را نشان میداد.
چرا چنین شد؟ گروهی که به نقل خود شان برای نجات جان مردم از چنگ تفنگسالاران درس و بحث مدرسه را کنار گذاشته به اقدام نظامی و پاکسازی شهرها و روستاها روی آورده بودند، خود چرا به یک چنان نیروی مخوف و جنایت کار تبدیل شدند؟ پاسخ این سوال را میتوان در همان اعمال آغازین این گروه ردیابی کرد. مطمئن نقل میکند که طالبان پس از برچیدن پاتکهای شاهراه کندهار – بولدک، اجساد برخی فرماندهان آنان را از میلهی توپ تانگها آویخته بودند. همان نقل میکند که یکی از اسرای جنگهای سمت لشکرگاه و گرشک را که از تفنگداران سابق بود، ملاعمر شخصا از موتر پایین کرد و با تفنگچهی شخصی خود کشت. این گونه اعمال به شکل آویختن اجساد در میدان شهر، اعدام و مثله کردن در حضور مردم، زندانی ساختن به اتهامهای گنگ، لتوکوب کردن مردم در خیابانها، سیاست زمین سوخته با مناطق فتح شده، اعمال قیودات بیسابقه بر حضور اجتماعی زنان، محروم ساختن زنان از تعلیم و تحصیل، تحمیل قواعد سختگیرانه بر شهروندان، نقض حریم خصوصی افراد و امثال اینها در هر جایی پای طالبان رسید، جاری شد. اینها آموزههای نسبتا متروک مذهبی بودند که طی سالهای جنگ و نشر تفسیر جنگی از اسلام در مدارس دینی، در بین مهاجران و مردمان شهرها و روستاهای کشور تقویت شده بودند و اکنون در یک وضعیت ویرانی و جنگ همه علیه همه بستر تطبیق یافته بود.
جنگهای چندینساله و سپس هرج و مرج و نبود حاکمیت قانون، علاوه بر ویرانیهای مادی، فرهنگی را شکل داده بود که میتوان آن را فرهنگ جنگ نامید. اگر فرهنگ را مجموعهای از راههای حل ذهنی و عملی بدانیم که گروه انسانی برای مقابله با چالشهای زندگی و برآوردن نیازهای زندگی توسعه میدهند، آنگاه فرهنگ جنگ شامل ذهنیتها، باورها، قواعد، هنجارها، عادات و رفتارهایی میشود که در نتیجهی جنگ و برای مقابله با چالشهای ناشی از جنگ، توافق و تلاش زنده ماندن در شرایط جنگی و حفظ ارزشهای زندگی از سوی گروههای انسانی توسعه داده میشود. از ویژگیهای این فرهنگ دشمنپنداری فزایندهی انسانها، سوء ظن، بیرحمی، بیاعتمادی، شدت عمل و استفاده فزاینده از خشونت برای حل کردن مسائل است. انسانها وحشی دانسته میشوند که باید با زور و خشونت مهار شوند. حکومتداری سختگیرانه و در عین حال مدنیتستیز طالبان در تاریخ معاصر افغانستان سابقه نداشت؛ چون مبتنی بر رویکرد قومی و برخاسته از شرایط جنگی، نبود دولت و تخریب فزایندهی مادی و معنوی دوران جنگ در کشور بود. برای روشن شدن مفهوم فرهنگ جنگ برچسبها را کنار بگذارید، یک دفعه جسد ایستاد کرده کنار جاده، جسد آویخته از دیوار شهر یا میلهی تانگ، به رگبار بستن اسیران جنگ یا افراد عادی را تصور کنید. در همهی این اعمال عنصر مشترک تحقیر انسانیت و کرامتزدایی از انسان وجود دارد. طالبان با دار زدن، دست قطع کردن، محروم ساختن از حقوق و آزادیهای فردی و قتل عام افراد، میخواستند با هرج و مرج و حاکمیت تفنگ مبارزه کند؛ یعنی طالبان آنچه را که به شکل دلخواه، خودسرانه و نامنظم از سوی فرماندهان و تنظیمهای گوناگون انجام میشد، نظاممند ساختند. از این رو طالبان را میتوان تجسم فرهنگ جنگ نامید. عوامل متعددی تجسم فرهنگ جنگ در شکل طالبان را به مثابهی نظام سیاسی و راهبرد نظامی یا انحصار انسانیتزدایی و بیرحمی امکانپذیر ساخت. در سال ۱۳۸۰ تجسم سیاسی و نظامی فرهنگ جنگ، یعنی طالبان سقوط داده شد؛ اما این به معنای از میان رفتن بستر و فرهنگی که طالبان از آن میآمد، نبود.
در تلاش متفاوت، قانون اساسی جدید افغانستان که پس از سقوط طالبان تدوین و تصویب شد، از یک نظر سازوکاری بود برای تسهیل عبور از فرهنگ جنگ و خشونت و زمینهسازی نظام سیاسیای که اولا با ارزشهای جاافتادهی بینالمللی سر سازش داشته باشد و ثانیا امکان صلح پایدار و توسعه را میسر کند. این قانون انسانهای مخاطب و تحت تنظیم خود را به عنوان شهروندان برابر و دارای کرامت، حقوق و آزادیها به رسمیت میشناسد؛ اما یک چنین تصویری از انسان در بافتهای اجتماعی که فرهنگ جنگ در آن ریشه دوانیده بود، شبیه یک آرمان دور از دسترس مینمود؛ تصویری که زیبا و پسندیده است؛ اما راههای تحقق آن طی چندین سال گذشته به نظر میرسد که به چالش جدی خورده اند. از همین رو امروزه موضوعاتی چون حقوق بشر و فرایندهای مردمسالاری از دیدگاه مردم عادی شبیه کالای تجملی به دور از دسترس دانسته میشود. بسیار میشنویم که پس از هر رخداد تکاندهنده، مردم عادی، علمای دین و حتا دانشگاهیان از دار زدن، آویختن جسد سارق و تروریست از در و دیوار شهر به عنوان راه حل خشونتها و بیرحمیها سخن میگویند؛ یعنی همان راههای حل برخاسته از یک جو و فرهنگ جنگی هنوز غلبه دارد.
حالا که گفتوگویهای صلح امریکا و طالبان بیشتر از یک سال به این سو جریان داشته و مسألهی صلح در افغانستان وارد مرحلهی جدیدتر شده؛ این خطر وجود دارد که ایدهآلهای ترسیمشده در قانون اساسی و دستآوردهای هرچند ناچیز نزدیک به بیست سال گذشته در عرصههای نظامسازی، حقوق بشر، حقوق زنان، آزادی رسانهها و آموزش و پرورش دوباره در برابر فرهنگ گستردهی جنگ شکست بخورد. صلح با طالبان در واقع صلح با جهانبینی، فرهنگ، نظام سیاسی و هنجارهای برآمده از جنگ است؛ از این رو مقتضی فهم بستر فرهنگی-اجتماعیای است که طالبان از آن برآمده و برای انحصار آن میجنگند. طالبان به مثابهی تجسم نظامی و سیاسی فرهنگ جنگ، اگر دوباره مسلط شوند، برای سالهای طولانی احتمالا شرایط یک زندگی بدویگونه، خشن و جنگی را ابقا خواهند کرد، که در آن انسانها به مثابهی موجودات شریر، ناتوان، فاقد اقتدار و حقوق دیده و تنظیم خواهند شد و این گونه چرخهی دیگری از خشونت و جنگ را برای آیندگان به میراث خواهد گذاشت. برای رسیدن به صلح، فرهنگ جنگ و تجسم سیاسی-نظامی آن باید متحول شود. فرایند صلح به شمول گفتوگو با طالبان باید آهسته و پیوسته فرهنگ صلح را جاگزین فرهنگ جنگ کند.