
همه چیز از یک عکس شروع شد
تا قبل از این چیزی در موردش نشنیده و نخوانده بودم؛ حتا اسمش هم به گوشم نرسیده بود. عکسی از او در شبکههای مجازی دست به دست میشد. کاربری که عکس او را نشر کرده بود، نوشته بود: «دیروز در حوالی کوتهی سنگی در حال عبور بودم که با این جوان آشنا شدم؛ او یک هنرمند است و باید تأسف خورد که اعتیاد با جوانان کشور مان چهها که نکرده است.»
این عکس و متنی که زیر عکس نوشته شده بود، کنجکاوم کرد تا او را ملاقات کنم. در عکس او در حال نوشتن مصرعی شعر به روی کاغذ به صورت خوشنویسی ( خطاطی) است. از او آدرس مشخصی نداشتم و فقط در آن پُست فیسبوکی به کلمهی «اعتیاد» رجعت کردم که کلیدواژهای بود برای پیدا کردن این هنرمند معتاد. پس باید میرفتم پل سوخته که در واقع چندان دل خوش ندارم از به آن جا رفتن و گذشتن از آن مسیر؛ حتا مرا اذیت میکند، چه برسد که بروم و ساعتی آنجا به دنبال یک همدرد بگردم.
اما نه!
من باید به ترسهایم غلبه میکردم. از دفتر روزنامه که بیرون زدم. در مسیر راه به این فکر میکردم که نباید احساسات بر من غلبه کند؛ من فقط باید کاری که منطق حکم میکند را انجام میدادم و من آن لحظه یک روزنامهنگار بودم.
پیدا کردن سوزن در انبار کاه
مگر میشد به راحتی از روی یک عکس که آن هم نیمرخ بود، معتادی را در میان هزاران معتاد پل سوخته جستوجو و به آسودگی پیدایش کرد.
اما آری!
معتادی که در این عکس بود، چند وجه تمایز داشت. او خطاط بود و کنار خیابانی در حوالی کوتهی سنگی در حال خوشنویسی بود. از جمعیتی که دورش جمع بودند، مشخص میشد که او این دستخط را برای مشتری دارد مینویسد. پس معتاد خطاط کم است و این تمایز به من کمک میکرد.
دیگر این که نام او را بیست روز قبل از زبان یکی از همکاران خبرنگار شنیده بودم. آن دوست خبرنگار برایم پیام گذاشته بود: «اگر قبول کنی که به پل سوخته برویم و در پیدا کردن رضا که معتاد است و لیسانس دارد کمک کنی خوشحال میشوم. رضا هنرش نقاشی است و دوست دارم در ترک مواد مخدر کمکش کنم و هزینهی ترک اعتیادش را در یکی از کمپهای ترک اعتیاد بپردازم.»
در پاسخ برای آن دوست همکار نوشتم که قبول میکنم؛ اما نتوانستم برای این درخواست وقت مناسب پیدا کنم و بدون تعارف، رغبتی هم در دل نداشتم تا دوباره به پل سوخته برگردم؛ حتا اگر یک ساعت باشد و یا برای نزدیکترین آدمهای زندگیام؛ شاید این خیلی خودخواهانه است.
آن عکس و آن درخواست
همه چیز دست به دست هم داد. آن عکس و آن درخواست دوست همکارم بهانه شد و اقتضای روزنامه هم انگیزه ایجاد کرد تا بروم و از آن شخص که نمیدانستم تا آن لحظه چه صدایش کنم، گزارشی تهیه کنم. عجیب است. چند ماه پیش من خودم سوژهی این نوع گزارشها بودم و حالا باید میرفتم از سوژهای مثل خودم یا در واقع از خودم گزارشی تهیه کنم.
هم هیجان، هم استرس و هم کمی شرمندگی داشتم. حرکت کردم و به سمت پل سوخته رسیدم. در حوالی آن با سر و صورت پوشیده گشت زدم. میترسیدم کسی من را ببیند و بشناسد و بعد هزار فکر و خیال به ذهنم برسد یا حرف و حدیثهای جور و ناجور در پشت سرم بشنوم. (خوب حق بدهید. خدا نکند که عطسهای بیجا بزنی، چای پررنگتر بنوشی یا شب دیر بخوابی و صبح کمی دیرتر بیدار بشوی.)
با این همه از این معتاد و آن معتاد که بعضی چهرهها برایم آشنا بودند و آنها هم مرا میشناختند، آدرس رضا، معتاد هنرمند یا هنرمند معتاد را پیدا کردم. در خیابانی که از سمت کوتهی سنگی به طرف چهاراهی دهبوری میرود، سمت چپ، کنار غرفهای کوچک نشسته بود. چند کاغذ A4 پیش رویش در کارتونی چیده شده بود. تخته را هم روی پاهایش گذاشته و با جمپری سیاه و کلاهی نخی که روی سرش کشیده بود، در دل آفتاب چاشت پاییز نشسته بود. سرگرم نقاشی کردن بود و چنان گرم این کار، که حضورم را حس نکرد.
گذشتهای که از آن عبور نکرده بود
وقتی متوجه من شد، من دیگر متوجه او نبودم و زل زده بودم به نقاشیای که زیر دستش داشت. نقاشیای که در مدت زمانی که پیش او بودم، توجه خیلی از عابران را به خودش جلب کرد و حتا دو سفارش هم از عابران گرفت با نرخی که در جیبش گذاشت.
با هم آشنا شدیم و خودم را به او معرفی کردم. او مردد بود و پس از کمی تأمل از خودش شروع به حرف زدن کرد. «علیرضا شهرستانی استم. در یکی از دانشگاههای تهران درس خواندم و مدرک لیسانسم را در رشتهی بیولوژی گرفتم. چهار یا پنج سالی میشود از ایران به افغانستان آمده ام. زندگی را همین طوری که میبینی، میگذرانم و شبها هم در یکی از همین هوتلهای کوتهی سنگی میخوابم؛ چون تنها زندگی میکنم و کسی را در افغانستان ندارم.»
بعد سکوت!
گفتم همین قدر، چیزی را یادت نرفته که بخواهی در موردش حرف بزنی تا دیگران بدانند. علیرضا ادامه داد که هر چه از گذشتهام میخواهید، بدانید کافی است بروید گوگل یا یوتیوب و نامم را جستجو بزنید، همه چیز را میفهمید.
در گوگل جستوجو کردم. از او یک گزارش بیشتر به چشم نمیخورد و در یوتیوب هم تنها یک ویدیو که آثارش را در نمایشگاهی به نمایش گذاشته است.
گزارش بی بی سی در تاریخ ۱ سرطان ۱۳۹۵ به نشر رسیده که در آن آمده است: «یک جوان افغان در مرکز ترک اعتیاد جنگلک در غرب کابل از مصرف تریاک دست کشیده و قلم نقاشی به دست گرفته است. علیرضا شهرستانی، ۴۵ روز در این مرکز تحت درمان بوده و به گفتهی خودش در این مدت بیش از ۱۰ تابلو نقاشی کرده است. به دیدن آقای شهرستانی در مرکز ترک اعتیاد جنگلک رفتم؛ او، تصویر مولانا جلالالدین محمد بلخی را با مداد رسامی میکرد.
او هنر نقاشی را از مدرسه در ایران آموخته بود تا این که این هنرش به بلای جانش تبدیل شده و منبع درآمدش برای فراهم کردن مواد مخدر شد. علیرضای ۲۷ساله میگوید ابتدا در دوران دانشجویی با مصرف قرص در دانشگاه در ایران معتاد شده است.
او، میگوید: «خانواده ام از من دور شدند و نتوانستم با نامزدم عروسی کنم. رهایش کردم؛ چون برای تشکیل خانواده آماده نبودم.»
آقای شهرستانی میگوید، بار نخست که دنبال هرویین میگشت، سر از منطقهی پل سوخته در غرب کابل، پناهگاه هزاران معتاد در آورد. او میگوید: «زیر پل سوخته یک شهر است؛ تجارت جریان دارد، زندگیها میسوزد تا جیب فروشندگان مواد مخدر پر شود.» او، پس از آن روز، درگیر اعتیاد میشود و نمیتواند هنر انگشتانش را در نمایشگاهی در کابل به رخ تماشاچیان بکشد
آقای شهرستانی یکی از افرادی است که به فکر آیندهاش افتاده و برنامههای کلانی برای زندگیاش ریخته است. او، بزرگترین هدفش را «ادامهی نقاشی و بازگشت به جامعه» می داند.»
تغییر هدف از آن گزارش تا این گزارش
در گزارش بی بی سی آمده است که هدف علیرضا شهرستانی بعد آن که به کمپ ترک اعتیاد دولتی «جنگلگ» رفت این بود: «ادامهی نقاشی و برگشتن به جامعه»
ظاهرا که علیرضا شهرستانی (هنرمند معتاد) به این هدفش رسیده بود؛ اما نه آن طوری که ما تصورش را داریم. علیرضا هم اکنون هم نقاشی میکند و هم در دل جامعه است؛ اما او هنوز نقاشی را به خاطر هزینهی اعتیاد و زندگی روزمرهاش انجام میدهد. آن هم در دل جامعه، کف خیابانی پر از رفت و آمد آدمها.
در میان پرسش و پاسخ، از علیرضا پرسیدم که هم اکنون هدفت چیست؟ به رویایی در زندگیات فکر میکنی که دوست داشته باشی روزی حقیقت پیدا کند؟ پاسخش این بود که «من حمایت میخواهم از دولت؛ دولتی که حاضر نیست از شهروندانش حمایت کند. من به آموزشگاه شخصی خودم فکر میکنم و این که شاگردان خودم را آموزش بدهم. من دوست دارم، اگر دولت حاضر به حمایت من باشد برای کابل مجسمهای بسازم که نماد ملی پایتخت شود.»
این هدف در ظاهر از هدف قبل بزرگتر به نظر میرسد؛ اما هدف اول خواستنیتر و تأثیرگذارتر بود. علیرضا هنرمند است؛ مجسمهسازی که مدتی معتاد بود. علیرضا شهرستانی میتواند بدون هیچ حمایتی، هنرش را به رخ جامعه بکشد. او باید طوری رفتار کند که دولت به هنر او نیازمند باشد؛ نه طوری رفتار کند که او به حمایت دولت برای هنرش نیازمند است. بین این دو فرق اساسی و مهمی است.
پایانی فقط برای امروز
چند نکته را در بارهی ملاقات با علیرضا شهرستانی که باید گفت تا وضعیت زندگی این هنرمند معتاد بیشتر واضح شود. خوانندهی روزنامهی صبح کابل حالا خوب میداند که یک معتاد دو زندگی دارد. زندگی قبل از اعتیاد و زندگی بعد از اعتیاد. تلاش من هم این بود که خواننده را در جریان متن تصادم این دو زندگی قرار بدهم.
۱- علیرضا شهرستانی به گفتهی خودش دو سال میشود، ترک اعتیاد کرده؛ اما هنوز چرس مصرف میکند. او خودش را معتاد نمیداند؛ اما او هنوز معتاد است با فرض این که او فقط چرس مصرف میکند. چرس نقطهی آغاز دوبارهی بازگشت به اعتیاد است.
۲- علیرضا چند بار دروغ گفت در طول پرسش و پاسخها که در نهایت معلوم شد او هنوز کارتونخواب است و شبها کنار همان دکانهایی میخوابد که روبهروی همان غرفهی کوچک خوراکهفروشی است.
۳- علیرضا شهرستانی معلوم است که زندگیاش در چند سال گذشته شرایط مطلوبی نداشته و دشواری وضعیت بر او از لحاظ روحی و روانی تأثیرات منفی گذاشته است. این را خودش به زبان آورد.
۴- او گفت که در این روزها، روزانه به صورت میانگین ۷۰۰ افغانی درآمد دارد. این درآمد و به این میزان کمتر کسی در کابل و در کل افغانستان دارد. پس باید زندگی علیرضا از لحاظ مالی کم و کاستی نداشته باشد و حتا برای خود پسانداز هم بکند.
۵- با پسانداز بخشی از این درآمد، علیرضا میتواند برای خودش آموزشگاه کوچکی راه بیندازد.
۶- علیرضا شهرستانی درست امروز در نقطهای ایستاده است که این دو زندگی تصادم میکند.
۷- این روایت را میتوانید، تحت نام ستون «من یک معتادم» بخوانید.