کیپکاد، شهرکی در کنار ساحل، در ماساچوست است که در فاصلهی دو ساعت رانندگی دورتر از نیویورک، واقع شده و از محلات توریستی به حساب میآید. چشمانداز اقیانوس اطلس، زیبایی این شهرک ساحلی را تا افق ناپیدا کش میدهد و وقتی روی ماسههای کنار دریا بنشینی و حرکت مواج آب را تا دوردستها نگاه کنی، کم کم به احساس پیرمردی نزدیک میشوی که در داستان همینگوی شیفتهی دریا شده بود.
***
تعطیلات آخر هفته را همراهان ورلدفیلوز اختصاص داده بودند تا لحظاتی را در کنارهی دریا و یا خود دریا «خوشگذرانی» کنیم و به اصطلاح خود اینها «لذت» ببریم. ماروین ریس، اولین کسی بود که مرا به همراه شدن در این گروپ تشویق کرد و گفت: میدانم که همهی ذهنت مصروف کارها و خبرهای داخل کشورت است. من هم خود را از مصروفیتهای کشور و مردمم رها نمیتوانم؛ اما خوب است لحظاتی را به خود برسی و خوش باشی. این حرف او واژهی «مصروفیت» را نیز برایم معنای دیگری میبخشید. مقدار کاری که ما میکنیم، برای خود ما چه معنایی دارد، کسی نمیداند؛ اما با مقیاس رایجی که اینها دارند، فارغ شدن از خود و فراموش کردن زندگی و لذتهای فردی خود معنا میشود.
حرف ماروین را در سفر گروهیای که داشتیم بیشتر درک کردم و متوجه شدم که اصطلاحات «مصروفیت» و «به خود رسیدن» از مُلک ما تا اینجا چه قدر تفاوت دارد. روز دیگری که میخواستیم برنامههای سمستر خود را انتخاب کنیم، دیانا تسوی با لحن مهربانانهای توصیه کرد که «مواظب باش وقتت را خیلی ضیق نکنی و بر خود سخت نگیری. بهتر است مدتی را اینجا خوش باشی و تفریح کنی تا وقتی به کشورت برمیگردی بهتر کار کنی.» روز دیگری او از من مقدار کارهایی را که در روز انجام میدادم، پرسید؛ وقتی اندکی شرح دادم با تعجب پرسید: آیا برای شام غذا میپزی؟ گفتم: گاهی بلی و گاهی نه. خیلی ساده و مادرانه پیشنهاد کرد که پس اجازه بده بعضی وقتها مهمان من باشی تا برایت غذای چینایی بپزم!
روزی دیگر جمعی از همراهان ورلد فیلوز در مورد کارهای روزانهی خود سخن میگفتیم و این که برای درسها و برنامهها چه مقدار آمادگی میگیریم. معلوم شد که در میان همه تنها من بودم که یادداشتهای روزانهام را مینوشتم و تنها من بودم که برای جلسات درس و بیانیههای رسمی پیشاپیش آمادگی نمیگرفتم؛ حالان که بقیهی همراهان، برعکس، یادداشت روزانه نمینوشتند؛ اما برای جلسات درس و بیانیههای رسمی دقیق کار میکردند و آمادگی میگرفتند. از این مقایسه به یاد استاد حفیظ افتادم که همیشه میگفت: چون مکتب نرفتهای اصلا نمیفهمی که درس و کارخانگی و نظم و برنامهی مکتب یعنی چه.
یکی از همراهان با تعجب پرسید: «چطور میتوانی این همه بنویسی؟ آیا حوصلهات سر نمیرود؟» در جواب گفتم که با نوشتن در واقع با خود قصه میگویم و درسها و اندوختههای روزانهام را تکرار و بازخوانی میکنم. قضاوت ساده و فوری او در برابر این حرف من آن بود که حتما در زبان فارسی نوشته کردن خیلی آسان است و شما میتوانید مثل این که قصه کنید بنویسید! او با مشکل خواندن و نوشتن در زبان خود گفت: در میان ما کسانی که میتوانند گزارش، مقاله و داستان بنویسند، افراد خیلی باسوادی محسوب میشوند. من هم در جوابش به شوخی گفتم: زبان فارسی خیلی آسان نیست؛ اما در جامعهی ما کسی نه برای قصه کردن اهمیتی قایل است و نه برای نوشته کردن! این است که ما به همان سادگی که بیهوده قصه میکنیم، بیهوده نوشته هم میکنیم!
***
جمعی از همراهان رفتند وسط اقیانوس تا نهنگهای بزرگ را تماشا کنند. من با وجود آن که اقیانوس را دوست دارم، از نهنگها هیچ خوشم نمیآید. گفتم: اگر دلفینها باشند حاضرم زحمت رفتن وسط اقیانوس را تحمل کنم؛ در غیر آن برای دیدن نهنگ نمیروم! جمعی دیگر نیز پیدا شدند که گفتند گرفتار دریاگرفتگی میشوند و نمیروند. به این ترتیب، جمع ما شد پنج نفر: سرگی لگودینسکی، تمبی زولو، فارس مبروک، من و دیانا تسوی. با هم قرار گذاشتیم که برویم کنار ساحل و هم گشتی داشته باشیم و هم گپی.
تمبی زولو، داکتر سیاهپوست از افریقای جنوبی، خاطرهای را از یک دوست خود یاد کرد که با مردی سفیدپوست ازدواج کرده و صاحب پسری خُردسال است. خاطرهی تمبی درست وقتی گل کرد که در میان خانههای ویلایی کنار ساحل راه میرفتیم. او گفت: گشتوگذار در اینجا مرا به یاد دورانی میاندازد که افریقای جنوبی گرفتار آپارتاید بود و اگر سیاهی در همچون محلاتی که مخصوص سفیدپوستان بود راه میرفت، فورا کارتش را میپرسیدند و به جرم این که در محل ممنوعه گشت زده است بازداشت و جریمه میکردند. او گفت: از آن زمان تا حالا یک نسل فاصله افتاده و با این فاصله خیلی از ارزشها و قضاوتها تغییر کرده است. روزی کسی به دیدن این دوستم میآید و وقتی زنگ میزند، پسرک میرود تا ببیند کیست. وقتی برمیگردد به مادرش میگوید مردی بود و با شما کار داشت. مادرش میپرسد: سیاه بود یا سفید؟ پسرک که نفهمیده است آن آقا سیاه بود یا سفید، فوری برمیگردد تا سیاه و سفید بودن او را معلوم کند!
تمبی از این داستان به عنوان یک تفاوت نسلی یاد میکند که زمانی در جاده وقتی قدم میزدی از تو کارت شناسایی میخواستند تا ببینند که تو به عنوان سیاهپوست در محلهای خاص حق گشتوگذار داری یا نه، و حالا در نسلی دیگر، پسری میبیند که کسی آمده است پشت دروازه، اما متوجه نمیشود که او سیاه بود یا سفید. تمبی این مثال را پشتوانهی یکی از حرفهای معنادارش کرد که گفت: تفاوتهای غیرطبیعی در میان انسانها اگر توسط نظام و فضای غیر عادلانه حمایت نشود، اصلا در ذهن انسانها مطرح نمیشود. او گفت این نظامهای غیرانسانی اند که شقههای مختلف را در میان انسانها ایجاد میکنند و اگر تعلیم، تربیت و فضای آموزشی سالم شود، انسانها بیشتر به عنوان انسان نگاه میشوند نه به عنوان کسانی که به گروه و یا طبقهی خاصی تعلق دارند. او تفاوت جنسیتی را نیز در همین رده خاطرنشان کرد: در جوامعی که تمایزات جنسیتی در هر چیزی برجسته میشوند، نگاه جنسیتی حتا شیرازهی تفکر آدمها را رقم میزند. وقتی نظام آموزشی و فرهنگ و سنتهای جامعه بر این تمایزات درنگ نکند و انسانیت معیار سنجش و قضاوت باشد، تصویر «انسان» بیشتر از تصویر «زن» یا «مرد» به ذهن تبادر میکند. برای تمبی از یک ترانهی افغانی یاد کردم که کودکان میخوانند و میگویند: «ای وطن، ای وطن، مادر مردآفرین!»
دیانا تسوی نیز برای تقویت همین نکته خاطرهای از هانگکانگ قصه کرد و گفت: زمانی که هانگ کانگ مستعمرهی کشورهای اروپایی بود هر یک از این کشورها برای خود کالونیهایی داشتند که بر آن فرمان میراندند. جاهای خاصی که مال فرانسویها بود لوحهای داشت که روی آن با خط درشت مینوشتند: ورود چینیها و سگها ممنوع! دیانا میگفت: اکنون در همان هانگ کانگ فرانسویها یکی از افتخارات شان این است که شبی مهمان یک چینی باشند و یا در یک رستورانت و یا هوتل چینی غذا صرف کنند. نظر دیانا این بود که رشد جهان در کل به طرف مدنیت و انسانگرایی است. هر قدر انسانها رشد میکنند، متوجه میشوند که بسیاری از رفتارهای گذشتهی شان با معیارهای انسانی سازگار نیست. او میگفت: ۳۰ یا ۵۰ سال پیش شاید قابل تصور نبود که یک افغان، یک چینی، یک افریقایی و یک یهود بتوانند اینگونه آزاد و خودمانی با هم قدم بزنند، همدیگر را به عنوان انسان و دوست خطاب کنند و حس کنند که با رشتههای محکمی به هم پیوند یافته اند. او گفت: دید من این است که تاریخ انسان در کلیت خود سیر مدنی دارد و بدیها و زشتیهایی که در یک زمان اصلا احساس نمیشوند، در زمانی بعدتر به عنوان نشانههای عبرت تلقی میشوند. این حرف دیانا با تذکر سرگی لگودینسکی تصحیح شد که گفت: چنین تحولی اگر خواسته باشیم تسریع شود باید کار و تلاش بیشتر کنیم؛ در غیر آن سالها و بلکه قرنها طول خواهد کشید تا تحول چشمگیری در روابط و مناسبات انسانها رونما شود.