«د شهر کورا یک چشم پادشاس» (قسمت اول)
برای این که بخواهیم شناخت دقیقی از وضعیت کلی اجتماعی و فرهنگی در یک جامعه داشته باشیم، در مراجعه به شناخت شخصیتهای مشهور سیاسی، فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی و … میتوانیم به دریافت مستندی از آن جامعه دست پیدا کنیم. «الیت»ها یا سلیبریتیها در یک جامعه، انعکاس وضعیت موجود در آن جامعه است.
انسان برای استفاده از امکانهایی که در زندگی برایش میسر میشود، جان میدهد. کودکی که در خانوادهی سلطنتی رشد میکند، وقتی این همه سر برای توسری زدن دارد، به فرق سر و کدو فکر نمیکند؛ چنان چه کودکی که در خیابان گدایی میکند، به پوشیدن لباسهای مفشن فکر نمیکند. هردو طبق وضعیت، خود را عیار کرده اند، بی آن که درگیر دلایل منطقی آن شده باشند. خوی موجود برتریطلبی و ستمپیشگی در خانوادهی سلطنتی و موجودیت زمینهی تحقق آن در اجتماع، باعث میشود که این خوی در نسلهای آن باقی بماند و کودکان آنان بدون توجه به عملکرد نیاکان شان، آن راه را ادامه میدهند. در تاریخ بشر، استثناهایی داریم که افرادی از خانوادههای شاهی، علیه سیاست جبر و ستم پدران شان ایستاده اند؛ این استثناها در بررسی وضعیت در یک اجتماع، به احتمال یک در هزار یا بیشتر است. برای شناخت دقیق یک اجتماع، احتمالهای یک در هزار را نمیتوان درصد قایل شد.
این نوشتار، سعی دارد به شناختی از الیتهای (رهبران) سیاسی، فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی و … بپردازد و نقش اجتماع را به عنوان ارادهی جمعی، در شکلگیری این افراد جستجو کند. به ترتیب به اساس گرمی بازار سیاست، پیش از این که به الیتهای فرهنگی، اجتماعی و … بپردازم، به شناخت رهبران سیاسی-حزبی در افغانستان میپردازم. اگر بخواهیم تاریخ معاصر افغانستان را به پیش از ۲۰۰۱ و پس از آن تقسیم کنیم، منِ نویسندهی این سطرها، آنچه در حافظه دارم، به دورهی طالبان و پیش از آن در روستایی بر میگردد که به عنوان بخشی از جغرافیای افغانستان، درگیر جنگهای حزبی –بین حزب جمعیت و جنبش- بود. آنچه من به عنوان کودک در آن جامعه، بخشی از آرزوهایم بود، قوماندان شدن بود و این آرزو پر بود از حس آزادی؛ آزادی در انجام هر آنچه میتوان کرد. در جامعهی کودکی من، غیر از زورمندان، دیگر سلیبریتی یا آدم مشهوری نبود و آنان مرجع تقلید رویاهای کودکانهی آن جامعه بودند.
رهبران جهادی، حزبی، قومی-زبانی و مذهبی، همه برخاسته از متن جامعهای بودند که رهبرپروری در آن نهادینه شده بود. این خوی اجتماعی، برخواسته از وضعیت اجتماعی بود. جامعهای با خوی بومی و وضعیت بومیای که باید کسی به عنوان قوماندان یا رهبر از آن دفاع میکرد. کتلههای اجتماعی در طول تاریخ، همواره در رکاب زورمندان رزمیده اند که در بیشتر این رزمایشها، بدون شناخت طرف جنگ شان، سر باخته اند. این خصلت، برخواسته از سنت بومی جوامع بشری است؛ خصلتی که قهرمانپروری و افسانهسازی بشر را بر عهده داشته است.
آنچه پیش از سال ۲۰۰۱ حرف اول را میزد، فرماندهان جهادیای بودند، برخواسته از وضعیت جنگ؛ این فرماندهان که سالها بر گردهی مردم سوار بودند، پس از شکلگیری نظام جدیدی به نام دموکراسی، همچنان در مناسبات قومی-زبانی، تاثیرگذار بودند و باید برای مهارکردن شان، سهمی به آنان داده میشد. همین الیتها (رهبران) که پیش از آن در جنگهای تنظیمی، زالووار خون مردم را مکیده بودند، پس از شکلگیری نظامی که به خاطر نابودی آن سالها خون ریخته بودند، حلزونوار به سطوح بالا و پایین این نظام چسپیدند و با تغییر بازی، جایشان را در میدان جدید افغانستان حفظ کردند؛ این رهبران، هرچند هرکدام شان دست کم فرصت یکونیم دهه حضور در مناسبات سیاسی-قومی افغانستان را داشتند؛ اما هیچ کدام دانشآموختهی سیاست نبودند و از قواعد بازی در میدان جدید سر درنمیآوردند. تنها دلیل حضور این افراد در نظام جدید افغانستان، پایگاههای قومی، زبانی و مذهبی این افراد بود و یک و نیم دهه جنگ توهمیای که به شکست توهمی ارتش کمونستی شوروی و افتخارات دیگری انجامید.
۲۰۰۱، شروعی بود برای وضعیت جدیدی که توده را وارد گفتمان سیاسی، فرهنگی و اجتماعی کند. با افزایش سطح سواد، شبکههای جمعی و اجتماعی و سهولتهای ترانسپورتی بین شهرها و شهرستانها، زمینهی تعامل فرهنگ و سلیقهی بومی و شهری فراهم شد و فرصت گفتوگو و اشتراک نظر در مورد سلیقهها را بین انسان شهری و روستایی به وجود آورد. هجوم سرسامآور انسان با خوی و خصلت بومی و به شدت سنتی، به شهرها و بزرگشهرهایی که جنگ همه چیز را از آن گرفته بود و نسلی نامتعهد و بیبندوباری را به جا گذاشته بود، به تعامل ناهمگونی انجامید که برامد آن نه شهری بود و نه بومی. این تعامل بین انسان روستایی و شبهشهری و تأثیری که سالها جنگ به نام دین و مذهب و قوم به حکومت دگماتسمی طالبان انجامیده بود، دو نسل را با هم یک جا میکند، که به شدت دچار آسیبهای اخلاقی اند. تودهای که در چنین وضعیتی به ادامهی زندگی میپردازد، تودهای است که فقط بخشی از آن به عنوان یک روند از مکتب و دانشگاه مستفید شده است؛ بدون این که فکر کرده باشد، درس یعنی چی؟ و آگاهی و به چالش کشیدن ناآگاهی چی دردی را دوا میکند. گفتمان مسلط بین این نسل، هنوز دغدغههای قومی-مذهبی بود و رهبرانی که نسل مسلح دیروز را رهبری میکردند، به رهبری نسلی رسیدند که تفنگ را به زمین گذاشته بودند و با هزاران تحقیر زیر سایهی نظام جدید زندگی میکنند. تحقیر از آن جهت که به کمک شبکههای جمعی، شاهد زندگی جهان و امکانات محدود زندگی خود بودند و هر روز در هجوم نیازها و خواستههای امروزی کمر شان شکسته میشد. این تحقیر و محرومیت به ادامهی عقدهای انجامید که سالها جنگ پرورش داده بود و این عقدهی پرورش یافته، باید مجال بروز پیدا میکرد که با استفادهی سو از طرف رهبران قومی و مذهبی، مجرای بیرون رفت این عقده علیه اقوام دیگر سمت و سو داده شد. سمت و سویی که در هر قومی، افراد مشخصی از آن سود میبردند و میدان بروز این عقده را وسیعتر میکردند.
به دلیل نقش مهمی که هر کدام رهبران در جنگهای پیش از ۲۰۰۱ در افغانستان داشتند، در نظام جدید افغانستان، نقش شان وابسته به حضور تأثیرگذار شان در رویکرد جدید سیاسی شد. برخی از آنها، با قناعتپیشگی سیاسی، به استفاده از امکانات دولت جدید پرداختند و در بازیهای سرنوشتساز افغانستان، همواره چشم شان به کفهی ترازو ماند و آن قدر محو کفهی سنگین شدند که با یک پیشپایی حریف، مصدوم شدند؛ برخی هم با استفاده از فرصتهایی که برای شان مساعد شده بود، صفحهی جدیدی برای منفعتطلبی و قلدری شان باز کردند و به مکیدن خون مردم ادامه دادند. این رهبران قومی که برخواسته از متن انقلاب افغانستان بودند، سوار با امواج قومی و مذهبی وارد میدان شدند و هر کدام به قدر کُشت و کشتاری که راه انداختند، برای خود در بین اقوام شان و مناسبات سیاسی در افغانستان جای پا باز کردند. با آمدن نظام جدید و وارد شدن عدهای تکنوکراتی که در مناسبات سیاسی قبل از انقلاب نقش داشتند و یا با آمدن نظام جدید به عنوان تحصیلیافتههای سیاست و اجتماع از کشورهای دیگر وارد میدان شدند، تقابلی بین سیاستمدارهای جنگی و تحصیلیافته به وجود آمد.
در دو دورهی حکومت کرزی، به دلیل نوپایی نظام دموکراتیک در افغانستان و نفوذ این رهبران بین اقوام مختلف، سهم زیادی برای شان داده شد و کرزی که خود را بین عدهای قدرتمند مردمی دیده بود، تمام تلاشش را کرد تا مناسباتش را با این افراد حفظ کند و جلو افزونطلبی آنان را نگیرد که مبادا به شرایط بدتری بینجامد. تنشی که بین عطامحمد نور و کرزی بر سر ولایت بلخ به وجود آمد، بیان این افزونطلبی بود. کرزی از این هراس داشت که با برکناری جبری عطا، ممکن است با خشم مردم روبهرو شود و وضعیت از آنی که هست، بدتر شود. این هراس همچنان بر قدرت آقای نور افزود تا جایی که از او به عنوان امپراتور شمال یاد کردند و تاجیکهای زیادی او را نجاتدهندهی شمال خواندند. شهرتی که عطا به عنوان یکی از مهرههای نه چندان مهم جنگهای داخلی، در مدت حاکمیتش در بلخ کسب کرد، در حقیقت بازتاب ارادهی جمعی نسلی بود که او را زبان امروز شان میدانستند و میگفتند که تنها او میتواند در این میدان بایستد و از حقوقشان که گویا در مناسبات قدرت قومی مرکزی تلف میشود، دفاع کند. صراحت گفتار عطا مقابل دولت مرکزی، بیان خشم جمعیای بود که عدهای میخواستند گره افتاده در کار قومی شان باید با دندان باز شود و چه دندانی تیز تر از دندان عطا که هم پول دارد برای ولخرچی و مصرف بدون حساب، و هم زبان رکی دارد که کاکهوار صدایش را به نمایندگی از شمال بلند میکند.
نسلی تازهای که وارد گفتمان سیاسی افغانستان شده بودند، بیشتر از نگاه اکادمیک و سنجششده در سیاست، دنبال شخصیتی بودند که هر آنچه از دهانش میبراید بیخریطه فیر کند و کاکه باشد. قدرت اقتصادی عطا در شمال و مصارفی که روی فرماندهان جمعیت در کمپاینهای انتخاباتی عبدالله در شمال میکرد، از او یک کاکهی تمام عیار بین نسل امروز ساخته بود که عدهای به اصطلاح فعال فرهنگی-مدنی هم دور و برش جمع شده بودند که هرازگاهی برایش مشوره بدهند و با نوشتن پستهای فیسبوکی، او را به عنوان یک سیاستمدار درسنخوانده؛ اما آگاه، به مردم تبلیغ کنند. عطا کسی نبود که راه پر خم و پیچ سیاست را با مشکلات طی کرده باشد و متوجه زوایای پیدا و پنهان آن باشد؛ او، یکی از همین رهبران موجآورده بود که پس از به قدرت رسیدن اشرفغنی، و طراحی یکی دو معاملهی سیاسی، اول از جایگاه مردمیای که داشت کنده شد و سپس از جایگاه قدرتش که بلخ بود.
به همین ترتیب، همه رهبران و قوماندانانی که عمری بر اریکهی قدرت بودند، چنان از طرف دولت مرکزی زیر فشار و اتهام قرار گرفتند که هر کدام جز فکر کردن برای نجات خود شان، فکری برای پیروان و هواخواهان شان نداشتند.