
صبح روز چهارشنبه، هفدهم اگست برابر با ۲۷ اسد، با هواپیمای خطوط هوایی امارات به میدان هوایی جان اف کندی نیویورک رسیدم. سالُن انتظار مملو از جمعیت بود. همه در میان نوارهایی که سالُن را به دهها راهرو باریک تقسیم کرده بود، صف کشیده بودند. حدود دو ساعت پا به پا حرکت کردم تا این که بالاخره بازرسی پاسپورت و ویزا و سایر اسناد تکمیل شد و فرصت یافتم که از سالُن بازرسی خارج شوم.
***
صدور ویزای امریکا دو ماه طول کشید. قرار بود ابوذر و سیمین را نیز در برنامه با خود داشته باشم؛ اما مأموران کنسولگری در همان روزهای اول، تصریح کردند که باید از خیر ویزای آنها بگذرم. دلیلی ارائه نکردند و تنها گفتند که رفتن این دو نفر در برنامهای که برای من است، هیچ معنایی ندارد مگر این که آنها قصد فرار داشته باشند و دیگر نخواهند برگردند. مقامات دانشگاه یل و مکتبی که ابوذر درس خوانده بود، نامههایی فرستاده بودند که همه را ارائه کردیم. اسناد و مدارک تحصیلی ابوذر را نیز نشان دادیم؛ اما هیچکدام مؤثر نیفتاد و آنها از برنامهی سفر حذف شدند.
تکتها برای سیزدهم اگست ثبت شده بود؛ اما یک هفته قبل از سیزدهم اگست، وقتی هنوز از ویزا خبری نرسید، شروع کردیم به پرسیدن از کابل و واشنگتن که گره کار در کجا است و چرا ویزا نمیرسد. هیچ پاسخی وجود نداشت و روزها به سرعت میگذشت. مقامات دانشگاه یل، جیف سترن، الن هیو و جوتورسیلا از حلقات تماس خود در امریکا خبر میگرفتند و من از طریق دوستانی در بخش فرهنگی سفارت در کابل. خبر تازهای بیرون نمیآمد. تنها میگفتند: مشکل خاصی وجود ندارد، صدور ویزا زمان میگیرد و باید پروسه طی شود. در ابتدای همین سال، دو بار ویزایی که قرار بود برای استاد مسافر بگیریم، رد شده بود، بدون این که هیچ دلیلی برای آن ارائه شود. بیم داشتم ویزای من نیز به همان سرنوشت گرفتار شده و شوق و امیدهایی را که برای رفتن به یل داشتم، هدر دهد.
روز سیزدهم اگست، همان روز جمعه ۲۲ اسد بود که کابل در موجی از خشونت و فاجعه فرو رفت و دهها کشته و زخمی را در موقع افطار به مساجد و خانههای مردم فرستادند. هزارهها در دامنهی کوه قوریغ با کوچیهایی که در ساحه خیمه زده بودند و گفته میشد همهروزه به آزار و اذیت مردم میپرداختند، درگیر شدند و این درگیری پای پولیس را به میدان کشید و کار به زد و خورد انجامید. هزارههای خشمگین، جنازهی یک تن از مقتولان را روی دوش خود گرفته به جادهی شهید مزاری در دشت برچی ریختند و در مسیر خویش عکسهای رهبران و نمایندگان پارلمان را پاره کردند. بر اثر برخورد تظاهرکنندگان با پولیس عدهای دیگر نیز کشته و زخمی شدند. تظاهرکنندگان دفتر محمد محقق را نیز مورد حمله قرار دادند و عکس او را پایین کشیده و زیر پا کردند. گفته میشد، خشم تظاهرکنندگان از این بود که رهبران و نمایندگان پارلمان به داد شان نرسیده و آنها را در برابر کوچیها و نیروهای امنیتی بیدفاع گذاشته اند.
فردای آن روز مناطق دشت برچی از سوی نیروهای امنیتی محاصره شد و مردم بر اثر وضعیت اضطراری از گشتوگذار در شهر منع شدند. شام آن روز من به دعوت تلویزیون نور در یک مناظرهی زنده با حشمتغنی احمدزی، برادر داکتر اشرفغنی احمدزی شرکت کردم. حشمتغنی رییس شورای سراسری کوچیها بود و آن روز به دفاع از عمل کوچیها حرف میزد. وی در قسمتی از برنامه دچار خشم شد و با بلند کردن صدای خود، سخنان درشتی را به من حواله کرد. نمیدانم علت واقعی خشم او چه بود؛ اما نشان میداد که از حرکت هزارهها و موضعی که من آن شب در برابر او داشتم احساس تلخی یافته بود.
حشمتغنی در این مصاحبه پستهای معاونت ریاستجمهوری و وزارت و نمایندگی در پارلمان را امتیازهایی حساب کرد که هزارهها باید برای آن خدای خود را شکرگزار باشند. او مرا نیز متهم کرد که با مکتب خود در غرب کابل، به سازماندهی و تحریک هزارهها میپردازم. او همچنین گفت که کوچیها در افغانستان مفت زندگی نکرده و برای گرفتن وجب وجب آن خون داده اند.
مناظره با حشمتغنی برای من تجربهی تازهای بود. قبل از آن وی را از نزدیک ملاقات نکرده بودم؛ اما برادرش، داکتر اشرفغنی احمدزی را از نزدیک میشناختم و با خصوصیتهای روحی و روانیاش آشنا بودم. ادبیات و لهجهی حشمتغنی احمدزی یادآور قدرت مهارناپذیر قدرتمندان گذشتهی افغانستان بود.
***
ویزا نیامد و برنامهی پرواز به تعویق افتاد. دانیل در ایمیل خود نوشت که تکت را برای روز دوشنبه به تعویق انداخته و مجددا ثبت کرده است. روز دوشنبه، بعد از تعطیلات آخر هفته، اولین روز کاری در واشنگتن و کابل بود. ثبت تکت برای آن روز کار هوشمندانهای نبود. بااینهم، ایمیل در آخرین روز کاری هفته رسید و تذکر من برای دانیل هم فایده نداشت.
نزدیک ظهرِ روز دوشنبه، برای دیدن آقای حمزه واعظی رفتم که تازه از ناروی به کابل رسیده بود. در دفتر آقای نویان نشسته بودیم که زنگ آمد و از صدور ویزا مژده داد و از من خواست که هر چه زودتر آن را دریافت کنم. خبر خوشی بود و گره بالاخره باز شده بود.
فریده و همراهان او نیز در همان روز دوشنبه پرواز داشتند به چیتاگونگ. تا ششدرک آنها را همراهی کردم و در سرک مقابل وزارت ترانسپورت، با آنها خداحافظی کرده، راهی کنسولگری امریکا شدم. ساعت حدود ۲ بعد از ظهر بود. در موقع تحویل گرفتن ویزا، برایم گفته شد که ویزای امریکا برای شهروندان افغانستان، حد اقل سه تا چهار ماه طول میکشد و هر وقت ویزا صادر شد کنسولگری خبر میدهد و متقاضی نباید با کسی در مورد ویزای خود تماس بگیرد و خواهان معلومات شود.
وقتی پاسپورت و ویزا را دریافت کردم، بهانهی دیگری برای دعوا وجود نداشت. موانع از سر برداشته شده بود و من میتوانستم در برنامهی فیلوشیپ دانشگاه یل، اشتراک کنم. در کتابچهی یادداشتم خطاب به خود نوشتم: تبریک باشد. خدا حافظ!
به محض رسیدن به خانه، اولین کاری که کردم، نوشتن ایمیل به دانشگاه بود. دانیل به جای پاسخ به ایمیل من، زنگ زد و گفت که باید تکت کابل تا دوبی را تهیه کنم. تکت دوبی تا نیویورک ثبت شده و من باید روز چهارشنبه، اول وقت در دانشگاه باشم. یادم رفته بود که از کابل تا نیویورک یک روز فاصله است. حس میکردم دانیل به اشتباه افتاده است و ممکن نیست که من بتوانم سه شنبه از کابل پرواز کنم و چهارشنبه در دانشگاه یل باشم. دانیل تأکید کرد که اشتراک در اولین برنامه ضروری است و نباید آن را از دست بدهم. تنها اظهار تأسف کرد که خسته خواهم بود و فرصتی برای استراحت نخواهم داشت. بااینهم، اطمینان داد که تکت را برای بخش بزنسکلاس ثبت کرده و من میتوانم در هواپیما راحتتر باشم.