
نوری که از پنجره به درون اتاق تابیده، موهای طلاییاش را زیباتر کرده است. وقتیکه تکان میخورد موهایش با نور ملایم آفتاب درهم میآمیزد و نیرویی را به قلب مادرش –فرخنده- میدهد. او بیتا نام دارد و با تلاش و شوق «مادر» میگوید و دندانهایش که به تازگی رشد کرده دیده می شود.
بیتا تازه مادر گفتن را یاد گرفته و هر بار که مادر میگوید، فرخند برایش غش میرود. او حالا مادر دو فرزند است؛ رازق و بیتا. فرخنده با شوهرش –میثم- در خانهای کوچک که دو اتاق دارد، با دیوارهای سمنتی و درخت تاکی که حویلی را مزین کرده است، زندگی می کنند. میثم کارشناسیاش را در رشتهی روابط عامه در دانشگاه تعلیم و تربیه استاد ربانی به پایان رسانده و حالا در یکی از شرکتهای مخابراتی کار میکند. پیش از اینکه بیتا و رازق به دنیا بیایند، فرخنده آموزگار کودکستان بود اما پس از مادرشدنش، همهی وقتش را برای پرورش فرزندان خودش هزینه کرده است.
فرخنده از آشناییاش با میثم میگوید؛ در برنامهای که از طرف یونیسف بوده، همدیگر را دیده و عاشق هم شدهاند. در مراسم ازدواج نیز فرخنده تنهای تنها بوده و هر بار که به رسم شادی نقل و نبات، مانند بارانی به سرش میریخته او در نبود پدر و مادر و خانوادهاش میگریسته و به تنهاییاش لعنت میفرستاده.
پس از اینکه فرخنده با میثم ازدواج میکند، سالهایی را که در تنهایی گذرانده بود، با لحظههای خوبی که با مثیم داشت پر میشود و جای خالی خانوادهاش را خانوادهی خوب و صمیمی میثم پر می کند.
فرخنده هنوز به یاد مادر و خانوادهاش، ۴ اسد را به عنوان سالروز مرگ آنها تجلیل میکند و وقتی به یاد آنروز میافتد، قلبش تندتر می زند. تبش بالا میرود و همیشه با خود میگوید که چرا خودش زنده مانده است. با وجودیکه آن روزها، فرخنده تنها ۹ سال داشت اما به خوبی به یاد دارد که چه اتفاقی برای خانواده اش افتاده است.
فرخندهی ۹ ساله به همراه خانوادهی شش نفریاش؛ پدر، مادر، دو برادر و خواهر بزرگش بود و در ولایت غزنی زندگی میکردند. افغانستان در آنروزها دستخوش تغییرات فراوانی شده بود؛ ورود شوروی و پس از آن جنگهای داخلی و فرماندهان جهادی.
همه خسته شده بودند و تشنهی لحظهای بودند که دیگر در آن جنگ نباشد، صدای مرمی، راکت و گریهی کودکان نباشد و شب را به راحتی بخوابند و مخفیگاهها، جایش را به بسترهای نرم و راحت بدهد.
سال ۱۳۷۵ با ورود طالبان همه خوشحال بودند که دولت جدید آمده است و شاید با این دولت آسوده و راحت شوند. این رویای خوششان را بدل به شبی کرد که دیگر هرگز کسی از میان آوارها زنده بیرون نیامدند، تنها فرخنده ۹ ساله بود که با خاکروبههایی که تمام وجودش را گرفته بود زنده از میان چوب و خشت و بوی دود راکت بیرون آمد. «همیشه عادت داشتم که در بغل مادرم بخوابم؛ ولی وقتی مادرم را بیجان دیدم در زیر خاکها پس از یک ماه به حال خودم نیامدم.»
شب ۴ اسد ۱۳۷۶، در حالیکه به اثر گرمای تابستان همه بوی عرق میدادند و بیخبر از همه چیز در چهاردیواری خانهشان به گپ و گفت مشغول بودند؛ شاید هیچ چیزی درباره دولت جدید نمیدانستند و فقط وقتی که کسی از کابل میآمد به گوششان میرسید که دولت جدیدی به نام امارت اسلامی بنا شده و قوانین سختگیرانهای دارد.
آنشب فرخنده طبق عادتش روی زانوی پدرش میخوابد و به ستارهها خیره میشود، مادرش خمیر را به تنور میزد و خواهرش کنار مادرش نانها را از تنور میکشید. وقتی نصف شب همه خوابیده بودند فرخنده با بازیگوشی به زیرزمین خانه میرود تا کمی از انگورهای خشک شده بخورد که ناگهان وقتی ستارهها در آسمان چشمک میزد و ماه در گوشهای از آن میتابید راکتها یکی پس از دیگری فیر میشود و صدای گرومپ گرومپ آن فرخنده را تا زینههای زیرزمین میکشاند.
همینکه میخواهد پایش را به زینهی اول بگذارد صدایی گوشش را کر میکند، دیوارها و سقف و چوب از هر طرف به رویش میافتد. ستارهای در آسمان کم نور میشود و فرخنده چشمانش را میبندد. آنشب از شش خانهای که در آن منطقه بود هیچکسی به جز فرخنده از زیر آوارهایی که با شلیک راکت به وجود آمده بود، زنده بیرون نیامد.
آنشب تقریبا صد نفر و ۶ خانواده با شلیک راکت و انفجار کشته شدند و چشمانی که به خواب رفته بودند، دیگر هرگز باز نشدند. فرخنده پس از آن روز با عمهاش سر میکند و تنها کسی که از خانوادهاش باقی مانده بود، عمهاش بود که پس از چند سالی او نیز بهخاطر کهولت سن فوت میکند.
فرخنده حالا خانواده دارد، مادر است و باقیماندهای از جنگ. او در جنگ نفس کشیده، در جنگ زندگی کرده، در جنگ تنهایی را تجربه کرده و با جنگ نزدیکانش را از دست داده است. او حالا امیدی است برای شوهر و دو فرزندش. «زندگی بعد از اینکه خانوادهام را آنگونه از دست دادم خیلی سخت بود، هنوز چهرهی مادر و پدرم را به خاطر دارم و بوی تن مادرم را هنوز احساس میکنم. جنگ مرا نیز آهسته آهسته میکشت اما حالا نفس میکشم.»