از میان هیاهوی شهر کابل، خود را به سختی در ناحیهی سیزده میرسانم، چشمم به مرد میانسالی میافتد با شانههای پهن و قد کوتاه که در دکهی فرسودهای، مصروف کفشدوزی است؛ از او آدرس خانوادهی یکی از قربانیان جنگ را میپرسم؛ کفشی که مصروف دوختن آن بود را کنار میگذارد و با نیمنگاهی به من، میگوید: «باچه مه هم در همو روز ده کورس بود». آهی میکشد و دوباره به کارش ادامه میدهد. انگار غمی بر او سنگینی میکند و تمرکزش را میگیرد، در مورد پسرش میپرسم؛ زود از دکه بیرون میشود و با اشارهای از من میخواهد در جایش بنشینم؛ نگاهی به داخل دکه میاندازم، میبینم که جایی برای نشستن دو نفر نیست، خواستش را قبول نمیکنم و هر دوی ما کنار دکه مینشینیم؛ او جریان از دستدادن پسرش را قصه میکند. قبل از شروع، آهی میکشد و نگاههایش که در آسمان، بیهدف اینطرف و آنطرف میرفت، بر زمین دوخته شد. فکر کردم اشکش پشت پلکهایش جمع شد. با خود گفتم: «خدا کنه، غم و گریه اش بانه که گپ بزنه.»با این حال گفت که در همین دکه بوده است که پسر بزرگش برایش زنگ میزند و میگوید: «غرفه ره بسته کو برو که ده کورس عزیزالله انتحاری شده؛ مم مییم.» او میگوید، با سراسیمگی غرفه را بستم و خودم را به سختی به مرکز آموزشی موعود رساندم. راه، شلوغ نبود؛ اما صدای آژیر آمبولانسها و رفتوآمد شان، تمام فکرم را پر کرده بود. موتر حامل ما به تندی نمیتوانست خود را نزدیک مرکز آموزشی برساند. نمیدانم؛ ممکن آنروز زود به مرکز آموزشی موعود رسیده باشم؛ اما هر ثانیه برایم دشوار میگذشت؛ میخواستم هر چه زودتر خودم را به پسرم برسانم.
قطرات خون داخل کوچهی مرکز آموزشی موعود را سرخ کرده بود. زنی را دیدم که با پاهای برهنه بر سر و صورتش میکوبید و مدام ناله میکرد: «دخترم کو؟» پسر خوردسال و لاغراندامی جیغ میکشید و به دنبال آمبولانسی میدوید؛ در بغل مردی دختری را دیدم دستها و گردنش بیاختیار به پایین آویزان بود و مرد میدوید تا او را به آمبولانس برساند؛ پای چپ دختر که قطع بود خط سرخی بر زمین کشیده بود.
بدنم میلرزید. هرچه به مرکز آموزشی نزدیک میشدم، بیشتر وحشت میکردم. کوشش میکردم پاهایم به روی خونی که داخل کوچه ریخته بود، نرود. میخواستم داخل کورس شوم که نیروهای امنیتی مانع شد؛ با صدای گریهآلود و لرزان گفتم: «بچیم داخل است!» گفتند همه را کشیده اند و من باید دنبال پسرم در شفاخانهها بگردم؛ بدون حرف زیادی، تمام شفاخانههای سمت غرب کابل را گشتم؛ اما عزیزالله پسرم را نیافتم.
پس از این که از شفاخانه بیرون شدم، به طب عدلی رفتم؛ چهار شهید پهلوی هم مانده شده بود. روپوش اولین جسد را پس زدم، چشمم به جوانی افتاد، تازه و با صلابت؛ اما غرق در خون. چشمهایش به روی هم بسته شده بود؛ دلم سست میشدف دستهایم یاری نمیکرد که روپوش جسد دومی را پس بزنم. چارهای نبود، باید میدیدمش، باید پسرم را مییافتم؛ پسری که شب قبل از انفجار از او پرسیدم: «درچایت چه ریختی؟» گفت: «قهوه.» عزیزالله شبها تا دیروقت درس میخواند و به خاطر بیخوابیهای پیهم برایش قهوه آورده بود. پسر بزرگترم، از عزیزالله پرسید: «ده کانکور چه انتخاب میکنی؟» عزیزالله با تبسمی که اکثر وقتها بر لب داشت، گفت: «طب معالجوی». عزیزالله، امید فامیل ما بود. او آنقدر به درسهایش کوشش میکرد که حتا ما خوابیدن او را نمیدیدیم. شبها از همه دیرتر میخوابید و صبحها زودتر از همه بلند میشد.
آنروز پسرم گم شده بود؛ از بس جسدهای وحشتناکی را دیده بودم، از سالم ماندنش ناامید شده بودم؛ در میان مردن و زخمیبودن، آروزو میکردم پسرم زخمی باشد. با آن هم دلم طاقت نمیآورد، باید جسدها را یکی یکی میدیدم. جسد سومی را هم دیدم؛ جسدی که خیلی شبیه عزیزالله بود، چهرهاش قابل شناسایی نبود؛ اما نمیدانم چرا فکر میکردم این عزیزالله است.
به خانه زنگ زده پرسیدم که عزیزالله صبح چه پوشیده بود؟ گفتند، پیراهنش سبز بوده و کرمچ سفید به پا داشته. نفسم ضعیف شده دلم سست شد؛ یقین کردم عزیزالله است. دیگر امیدی نبود؛ امید خانوادهی ما پیش رویم در خون غرق بود؛ بر بالین پسرم نشسته گریه کردم؛ نمیدانم چند ساعت اما زیاد گریه کردم.سر از گریه برداشتم و به پسرم زنگ زده از او خواستم، مادرش را تا فردا، از مردن عزیزالله خبر نکند.
عزیزالله را شب در مسجد نگه داشتیم و فردای آنروز، اول پیش مادرش برده بعد خاک کردیم؛ مادرش که بر جسد عزیزالله بوسه میزد و جیغ میکشید، هرگز از یادم نمیرود. تنها مادرش نمیگریست؛ ما همه میگریستیم. مادر عزیزالله که قبلا استخوانهای زانوهایش دچار ساییدگی شده بود، بعد از مرگ عزیزالله شدیدا دچار افسردگی نیز شده است؛ هفتهی یکبار اگر او را به هواخوری نبریم؛ میترسیم از فراق عزیزالله غش کند.
مرد کشفدوز مکث بلندی میکند و چشمهایش را به نقطهی نامعلومی از سطح کوچه دوخته است؛ او که حاضر نیست، طالبان را ببخشد و از دولت میخواهد در برخورد با طالبان، عدالت را در نظر بگیرد. این مرد میانسال نه تنها از آینده نگران نیست؛ بلکه به صلح نیز امیدوار است. او از دولت میخواهد، با حفظ دستآوردهای بیستسال اخیر، با طالبان صلح کند.
پینوشت: اگر حادثهی مشابهی بر شما گذشته و یا کسی را میشناسید که قربانی چنین حوادثی شده باشد، با ما در میان بگذارید. روزنامهی صبح کابل متعهد به نشر آن است.