«دوازدهی شب بود که دروازه تکتک کد، همسایه برامده بود. بعد از او، خودم رفتم که چند تا پلیس پشت در است، یک بار لرزه د جانم آمد، فکر کدم دزدیای چیزی شده؛ اما او پلیسها گفت: خانم محمد علی استین؟ فامیدم خبر بدی است که چشمم د سر موتر د تابوت خورد.»
ماهبانو -نام مستعار- که اکنون چهار سال از ازدواجاش میگذرد، هنوز کودکی بیش نبوده که به اصرار خانوادهاش، عروسی میکند و چند روز بعد از ازدواجاش، باخانوادهی شوهرش از میدانوردک، راهی شهر دیگری میشود، شهری که او از این پیش، تنها قصههایی از آن شنیده است. او همراه با خانوادهی شوهرش به کابل میآیند تا از سختی زندگی در میدانوردک فرار کرده باشند؛ اما در کابل نیز، با گذشته هر روز بیکاری و فقر بیشتر دامنگیر ماهبانو و خانوادهاش میشود. محمد علی –شوهر ماهبانو- از سر ناچاری، مجبور میشود به اردوی ملی بپیوندد تا با جنگیدن در برابر دشمنان کشور، بتواند نانی نیز به خانهاش بیاورد.
با گوشهی چادرش، اشکهایش را خشک میکند و با بغضی می گوید: «هیچ نفامیدم کدام روز ر زندگی کدم؛ هنوز خینه دست عروسیام پاک نشده بود که شوهرم رفت اردو؛ مه ماندم و خانهداری و کابل بیگانه.»
محمد علی هر چند ماه از جبههای جنگ به خانه میآید و با اندک تنخواهی که دارد، کرایهی خانه و هزینهی زندگی بخورونمیر خانوادهاش را میپردازد. از آنجایی که تنخواه محمد علی، نمیتواند نیازهای خانواده را تأمین کند، ماهبانو نیز آستین بلند میزند و به گلدوزی در خانه شروع میکند؛ تا چرخ زندگیشان اندکی راحتتر بچرخد. ماهبانو میگوید که تنخواه شوهرش را برای کرایهی خانه پسانداز میکرد و با پولی که خودش در میآورد، نیازهای روزمرهیشان را تأمین میکردند. او، با آه سردی میگوید:«بعد از چهار سال تازه زندگی ما جمعوجورتر میشد، کمی از شر قرضدارها و جنجالها خلاص شده بودیم، بیخبر از این که د ای کشور، روزی بیغم نیست.»
کنار ماه بانو پسر دوسالهاش، علی سینا، نشسته و خیرهخیره به مادرش نگاه میکند. او که هنوز نمیداند که چه بر سر پدرش آمده، با آرامی و مهربانی، به مادرش میگوید: «آبی گریه نکو! چه شده؟» ماهبانو به عکسی از محمد علی که روی دیوار قاب شده، خیره میشود؛ چهارچوبی که لبخند محمد علی را در خود قاب کرده است. او میگوید که این عکس مال چهار سال پیش، از روز دامادی علی است.
با این که روزها و ماههای زیادی از نبودن –کشتهشدن-، محمد علی میگذرد؛ اما ماهبانوی جوان تا هنوز نتوانسته با این نبودن کنار بیاید و با هر بار شنیدن «غم آخرت باشد!»، غمش بار دیگر تازه میشود.
حس کنجکاوی علی سینای کوچک او را مجبور میکند که باربار از آمدن پدرش بپرسد. مادر نیز با درماندگی همزمان با مهربانی مادرانهاش سروصورت او را میبوسد و میگوید که «چند روز دیگه میایه و بر بچیم موترک میخره و چکر میبریش.»
در گوشهی دیگر اتاق، گهوارهای کودک چهارروزهی ماهبانو و علی را در خود خوابانده است؛ کودکی که هیچ زمان «جان پدر» را نشنیده و دستان پدرش او را نوازش نکرده است.
ماهبانو، با نگاهی به گهواره، میگوید که شب تولد فرزندش، بارها آرزو کرده تا بمیرد تا با هر بار پرسش «پدرم کجاست؟» نمیرد. او با سن کمی که دارد، دردهای چند برابر عمرش را زندگی کرده. او هنگامی که کودکی بیش نبود عروسی کرده، مادرشدن و اکنون که مادر دو کودک است، تنها هفده سال دارد؛ اما زیر بار زندگی آنقدر پیر شده که کمازکم سیساله به نظر میرسد. ماهبانو میگوید: «از دست روزگار بد، محمد علی د تولد بچه اولم پیشم نبود، د جنگ بود. برم قول داده بود که د ماه آخر تولد طفل دومم رخصتی میگره و یک محفل نامگذاری خوب میگره.» به کودک چهارروزهاش خیره میماند؛ کودکی که تا هنوز نامی برایش انتخاب نکرده. او نگران روزهای آیندهاش است؛ این که نتواند برای کودکانش هم مادر و هم پدر باشد.
پس از این که محمد علی کشته میشود، ماهبانو با خانوادهی پدریاش زندگی میکند و به دلیل این که زیر سن است، نتوانسته پولی که از سوی دولت به وارثان کشتهشدگان ارتش داده میشود را، دریافت کند. او میگوید که آن پول را خانوادهی شوهرش گرفته و یک افغانی آن را نیز برایش نداده است؛ تا کمکی برای خودش یا کودکانش شود.
ماهبانو با آرامی و در حالی که به پسر بزرگش نگاه میکند، میگوید که خانوادهی شوهرش که فقط پدرشوهر و مادرشوهرش است نیز، نمیتوانند با او کمک کنند. «نمیفامم، خانوادهی شوهرم در مورد مه و بچایم چه تصمیم میگیرند.»