شعر؛ ژانر کانونی و مسلط زبان فارسی است

زاهد مصطفا
شعر؛ ژانر کانونی و مسلط زبان فارسی است

کاوه جبران، متولد ۱۳۶۳ در ولایت کابل، شاعر و نویسنده است. از جبران تا هنوز سه مجموعه شعر، به نام‌های «مست‌ها دروغ نمی‌گویند»، «ترانه و تروریست» و «آفتاب تعطیل» نشر شده و همچنان دو داستان به نام‌های «لوهاران» و «زندگی به سفارش پشه‌ها» از این نویسنده به چاپ رسیده است. او، مدرک فوق‌لیسانس ادبیات فارسی دارد و فعلا در بورسیه‌ی داخل خدمت، در ایران مصروف تحصیل است.
این گفت‌وگو را زاهد مصطفا به صورت آنلاین انجام داده است.
صبح کابل: نسبتت با ادبیات و زندگی چیست؟ بیشتر به کدام رسیدی؟
جبران: ادبیات و زندگی هر دو مفاهیم بسیار کلی و در عین حال پیچیده اند. پیش از یافتن پاسخی برای نسبت من با «ادبیات» و «زندگی»، باید پی‌جوی نسبت «ادبیات» با «زند‌گی» بود. به نظرم «زندگی» به نسبت «ادبیات» بیشتر انتزاعی است و عمیقا تعریف‌ناپذیر و ناجهت‌مند. کار دستگاه‌های معرفتی، چارچوب‌بخشی همین مفاهیم انتزاعی و کلی و شیوه‌ی تأمین‌کردن قاب‌هایی است که بتوانند چنین مفاهیمی را برای انسان قابل فهم کنند. فلسفه، دین، هنر، ادبیات و… همه از راه‌های مختلف در تلاش انجام چنین مأموریتی اند. ادبیات به مثابه‌ی دستگاهی معرفتی، دنبال فراهم‌آوری مداوم دستگاهی برای فهمیدن و از نوفهمیدن زندگی است.
بنده در این وسط تقریبا با هیچ یک، هنوز نسبت استواری پیدا نکرده ‌ام؛ البته سعی دارم تا زند‌گی را از پشت عدسی ادبیات ببینم و بفهمم.
صبح کابل: چرا ادبیات؟ دقیقا دنبال چه چیزی در ادبیات سرگردان شدی؟
جبران: ادبیات در آغاز برای من اصل لذت‌بخشی داشت. سپس‌تر، مسأله‌سازی و ویران‌گری آن؛ این تغییر به تناسب سن و سال، و خواندن بیشتر، به وجود آمد. حالا می‌پندارم که ادبیات همان عرصه‌ای است که امکان دگرگونه‌بوده‌گی هر پدیداری را میسر می‌کند و این، یعنی ویران کردن و از نوساختن و از نوفهمیدن پدیدارهای زیست‌جهانِ گونه‌ی ما. نوعی ترکیب و تلفیق همه‌چیز به کمک نیروی زبان و تخیل که در نهایت به یک بازی بی‌پایان زبانی می‌انجامد. به نظرم در چنین ساحتی هیچ کسی نمی‌داند که دقیقا دنبال چه چیزی است. در این عرصه، اصلا چنین سؤالی موضوعیت ندارد.
صبح کابل: اگر دنبال ادبیات نرفته بودی، دوست داشتی دنبال چه چیزی رفته بودی؟
جبران: اتفاقا روزگاری دنبال چیزی دیگر رفتم؛ اما بیش از یکی دو سال طول نکشید. اصلا اعضای خانواده ‌ام تلاش کردند که دنبال چیز دیگر بروم؛ ولی من راه خودم را رفتم. منتها از بیست و چند سالگی به بعد متوجه شدم، اگر فضای اجتماعی متفاوت و باثبات‌تری می‌داشتیم، و سیر زندگی جمعی در جامعه‌ی ما کمتر دچار انقطاع و بحران می‌بود، شاید در همسایگی ادبیات راهی راست می‌کردم. این را بعدتر از علاقه‌ی روزافزونم به فلسفه و سینما فهمیدم. به هر حال، خیلی مطمئن نیستم. شاید، شاید می‌توانستم به یکی از این عرصه‌ها راه بزنم.
صبح کابل: از بین بچه‌های دهه‌ی هشتاد که به سرودن شعر رو آوردند، یکی از چهره‌هایی میشه گفت، خوب بود کاوه جبران؛ خودت کاوه جبران را کجای شعر دهه‌ی هشتاد و پس از آن می‌بینی؟
جبران: به نظر خودم، پرونده‌ی سیاه‌مشق‌های من در شعر، در همان سال‌های ۱۳۸۹ و ۱۳۹۰ بسته شد. دلیل اول این که از آغاز ورودم به ادبیات، همواره میان شعر و قصه در نوسان بودم. در همان نیمه‌ی دوم دهه‌ی هشتاد که سه دفتر شعر از من منتشر شد، «لوهاران» را نیز نوشتم؛ یعنی عملا نتوانستم تمام‌وقت خودم را وقف شعر کنم. دلیل دوم این بود که بعدتر دغدغه‌های عمده‌ی ذهنی ‌ام، متقاضی ژانری غیر از شعر شد. احتمالا این تغییر مسیر، ناشی از کم‌استعدادی خودم در عرصه‌ی شعر بود. بنا بر این، من از اول جایگاه خاصی در شعر نداشتم که مثلا بعدتر از آن داشته باشم. سیاه‌مشق‌های من در این عرصه آزمون‌ و خطاهایی بودند که فهم مرا از خم و پیچ زبان گسترش دادند و شاید در آینده به درد کارهای بعدی ‌ام بخورند. این را هم بیفزایم که هنوز گاه گاهی پی غزلی یا ترانه‌ای می‌روم؛ اما صرفا برای تخلیه‌ی حسی عمیقا فردی یا نوستالژیک.
صبح کابل: تا این جای کار بیشتر از شعرهایت راضی استی یا داستان‌هایت؟ به کدام دلیل؟
جبران: حقیقت این که از هیچ یک. «رضایت» در ساحت نوشتن، کلمه‌ی بی‌معنا است. کار ادبی و نوشتن یک صیرروت است. اجرای یک فعل مدام و مداوم که فاعل آن، از مرتبه‌ی به مرتبه‌ای گذر می‌کند. «رضایت» اساسا وضعیتی روانی پس از تحصیل یک امر مطلوب است. این امر مطلوب در ساحت نوشتن، شاید نوشتن همه‌ی چیزهای اندیشیده و نیندیشیده باشد؛ نوشتن همه‌ی چیزهای اندیشیده و نیندیشیده، امری ا‌ست ناممکن.
صبح کابل: یادم نیست کِی ولی یکی از منتقدان اروپایی گفته بود کسانی که داستان‌های کوتاه موفقی نوشته اند، شاعران ناموفقی بودند و کسانی که رمان‌های موفقی نوشتند، داستان کوتاه‌نویسان ناموفقی؛ منطق این گفته برای خودت چیست؟
جبران: به راستی من هم نمی‌دانم که چنین سخنی را چه کسی، چه زمانی و در چه جایی گفته است؛ اما هر چه است، این گفته ناظر بر شرایط تاریخی، اجتماعی و ادبی یک جامعه‌ی خاص است. اساسا جملات قصاری از این دست، توضیح وضعیتی ویژه است و به نظرم؛ تصدیق آن نباید در همه‌جا و در همه‌وقت مطالبه شود. مهم‌تر از آن، چیزی که در نقد ادبی روزگار ما مغفول مانده، مسأله‌ی ژانر و اقتضائات مربوط به آن است. مطابق یک نظر، ژانرها برایند منطقی نظام‌های گفتمانی اند. در هر برهه‌ی تاریخی و شرایطی فرهنگی، نظام‌های گفتمانی ژانرهای مطلوب خود را برجسته و معرفی می‌کنند. نظام‌های گفتمانی حتا قدرت تولید و تلفیق ژانرها را دارند تا بتوانند محتوا و پیام مورد نظر خود را تا حد امکان پخش و منتشر کنند. از این نظر، شعر، رمان، موسیقی، سینما و… حتا زیرژانرهای هر کدام، آن‌گونه که به نظر می‌رسند، پدیده‌های دل‌بخواهی نیستند تا هنرمندی بخواهد آن را آزادانه انتخاب کند. به بیان دیگر، تمام صورت‌های سخن، محصول نظام‌های گفتمانی است و از آن‌جا که هیچ فردی از چنگ نظام‌های گفتمانی بیرون نیست، آزادی زیادی در انتخاب فرم سخن ندارد؛ یعنی اهمیت ژانر مورد نظر او را پیشاپیش نظام گفتمانی متبوعش تعیین کرده است. بنا بر این، تصادفی نیست که در گفتمان سلطنت، ژانر غالب، مدح+ قصیده است، در گفتمان عرفان، عشق+ غزل. در گفتمان مشروطیت، ژانر غالب عدالت و آزادی+قالب‌های کلاسیک، در گفتمان مدرنیته فردگرایی+ نیمایی و سپید و… است. حالا این بحث، دامن درازی دارد و بدیهی است برای بیان بهتر آن، باید جنبه‌ها و جهت‌های بیشتری را باز کرد؛ اما مختصراً عرضم این است که هر هنرمند، شاعر یا نویسنده‌ای، قویا تابع نظام‌های گفتمانی متخاصم جامعه‌ی زیستی‌اش است. کوچ‌کشی‌های ژانری او نیز متأثر از همین جابه‌جایی‌ و غلبه‌ی یک نظام گفتمانی بر نظام گفتمانی دیگر است. در وسط همین تغییر یک نظم گفتمانی به نظم گفتمانی دیگر، ما وضعیتی را داریم که اصطلاحا به آن دوره‌ی گذار می‌گویند؛ این دوره، در واقع دوره‌ی بحران است. همان‌گونه که نظم گفتمانی پیشین به حاشیه می‌رود، ژانرهای مربوط و مطلوب آن نیز حاشیه‌نشین می‌شوند. در مقابل، نظم گفتمانی جدید تا رسیدن به حد اعلای سلطه‌ی خود یا همان هژمونی، ژانر مطلوب خود را مدام تولید، تلفیق یا تقویت می‌کند. تاریخ ادبیات نشان می‌دهد که شاعران یا نویسندهگان همین دوره‌های گذار اند که غالبا در این راستا دچار بی‌ثباتی اند؛ چون هنوز نظم گفتمانی پیشین کاملاً حاشیه‌نشین نشده و نظم گفتمانی جدید نیز کاملا به تثبیت نرسیده و به تبع، ژانرهای مطلوب آن‌ها نیز. هر قدر که این جابه‌جایی نظام‌های گفتمانی سریع باشد، یا به موازات هم در حال تکوین و تخاصم باشند، ژانرهای مطلوب نیز چنین خصلتی پیدا می‌کنند. پس این هم تصادفی نیست، وقتی شما صبح فیس‌بوک‌ تان را باز می‌کنید، سه شعر، از سه شاعر همشهری‌ تان را در سه پست جداگانه می‌خوانید: اولی، شعری در مذمت امپریالیسم جهان‌خوار با ترفندهای بلاغی جریانِ موسوم به پسامدرن، دومی چهارپاره‌ای با شکستگی‌های شکل هندسی شعر موزون در توصیف تنهایی و مظلومیت یک زن در یک نظام اسلامیِ مردسالار و سومی یک غزل سیزده بیتی در مدح و یادآوری مفاخر فرهنگی خراسان بزرگ. این سه شعر هر کدام، در فرم و محتوا، صورتی از سخن مطلوب یک نظام گفتمانی را اجرا و بیان می‌کنند و هر سه گفتمان به موازات هم در یک جامعه‌ی زبانی و فرهنگی در حال تکوین و تخاصم اند. به همین مقیاس، سایر ژانرها نیز ساخته و پرداخته‌ی سخنی از یک نظام گفتمانی است.
بنا بر این، در چنین شرایطی اندازه‌گیری موفقیت ژانر و نویسنده‌ی آن تابع مطالباتی است که گفتمان غالب آن را درخواست می‌کند. پس اساسا چیزی به نام شعر، داستان، شاعر و نویسنده‌ی موفق و ناموفقی وجود ندارد؛ فقط نظام گفتمانی حاکم وجود دارد که چنین دسته‌بندی‌هایی را پیشکش می‌کند.
صبح کابل: تفاوتی که از«لوهاران» تا «زندگی به سفارش پشه‌ها» نزد خود نویسنده وجود دارد چیست؟
جبران: ایده‌ی نخستین هر دو کتاب نزد من این بود که سعی کنم در اولی فانتزیِ تاریخ دین و در دومی جامعه‌ی تخیلی آن را بنویسم. از منظر تماتیک، سعی در نوشتن یک دوگانه داشته‌ ام؛ به همین دلیل شگردها و تکنیک‌ها و حتا لحن و زبان در این دو کتاب بیشتر تابع اقتضائات و امکانات بازی با تاریخ و استوره در «لوهاران»، و ادغام واقعیت و خیال در «زند‌گی به سفارش پشه‌ها» بوده است.
صبح کابل: برخورد مخاطبان با مجموعه‌های شعری و رمان‌هایت چگونه بوده؟
جبران: شاید من از آدم‌های خوش‌شانسی در این زمینه بوده ام. مخاطبان شعرها و داستان‌های من اغلب کارهایم را پسندیده اند. البته به همان اندازه که سزاوار بوده ‌ام، رضایت و حمایت‌شان را نیز ازم دریغ نکرده اند. در این میان کسانی نیز بوده اند که طرز کارهایم را نپسندیده اند و حتا نقدهای تندی بر آن داشته اند. به هر حال، کسب رضایت همگان کار ناممکن است.
صبح کابل: خودت را در نوشتن با مخاطب زبان فارسی طرف می‌دانی یا مدعی استی که باید نوشته‌هایت ترجمه و به خورد مخاطبان جهان داده شود؟
جبران: نه، من اصلا مخاطب غیر فارسی‌زبان را به درستی نمی‌شناسم. زبان من فارسی است و در پس‌زمینه‌ی ذهنم نیز همواره مخاطب فارسی‌زبان وجود داشته است. گاهی مخاطب غیرفارسی‌زبان را تصور نکرده ام؛ چون چنین مخاطبی هنگام نگارش به زبان اصلی، برای نویسنده وجود ندارد. این باور هم به نظرم کاملا اشتباه است که برای داشتن مخاطبان جهانی، باید به زبانی غیر از فارسی نوشت و یا پیش از نوشتن به فکر ترجمه‌ی اثر بود و یا طوری نوشت که اثر به زبان‌های دیگر قابلیت ترجمه‌پذیری بیشتری داشته باشد. چنین نگرش‌هایی ریشه در چیزی غیر از ادبیات دارد و بیشتر نکاتی مربوط به بازار و پی‌جویی شهرت و تجارت و امثالهم اند. راستش دایره‌ی مخاطبانی که مد نظر من بوده، یک گروه کوچک کتاب‌خوان افغانستانی است. حتا به فارسی‌زبانان غیر از افغانستان کمتر فکر کرده ‌ام؛ چون در همین حوزه‌ی زبان فارسی، آن‌قدر تنوع خرده‌فرهنگ‌‌ها، رفتارها، عادات، رسوم، تلقی‌ها و دغدغه‌های انسانی و اجتماعی گسترده است که عملا شکل‌دادن یک جهان داستانی با همه‌ی آن امور، امری ناممکن به نظر می‌رسد. از جهت دیگر، زندگی و تجربه‌ی هر نویسنده‌ای بازبسته به محیط و شرایط زیسته‌اش است. تجربه‌ی زیسته‌ی من نیز از جایی وارد جهان داستان می‌شود که خصوصیات و محدودیت‌های خود را دارد. مسائل خاص‌تر، شرایط ویژه‌تر و تجربه‌ی متفاوت‌تر و وابسته به فرامتن‌های اجتماعی، فرهنگی، تاریخی و سیاسی، آشکارا روی دایره‌ی مخاطبان اثر نیز تأثیر می‌گذارد. به همین دلیل، حتا توقع نداشته ‌ام که یک فارسی‌زبان تاجیکستانی یا ایرانی وقتی داستان مرا می‌خواند، آن را بپسندد؛ چون به این نکته کاملا آگاهم که داستان من مسأله و دل‌نگرانی‌های چنین مخاطبی را نشانه نگرفته است.
صبح کابل: وضعیت داستان را در افغانستان چگونه می‌بینی؟
جبران: بستگی دارد که از کلمه‌ی وضعیت داستان‌نویسی چه چیزی را مراد می‌کنیم. آیا مقصود افزایش چاپ کتاب‌هایی زیر عنوان داستان و رمان است که در مقایسه با بیست سی سال قبل، سیر صعودی داشته است؟ اگر چنین باشد که مطلوب به نظر می‌رسد. یا نه، منظور از نبض تپنده‌ای در عرصه‌ی ادبیات است که با تولید و ارائه‌ی آثاری متفاوت، و معرفی نویسند‌گان فراوان به جامعه‌ی ادبی، در حال شکل‌گیری است؟ غیبت چنین چیزی را شما بهتر از من می‌بینید و می‌دانید.
صبح کابل: در دیگر زبان‌ها رمان توانسته است بازار بهتری نسبت به شعر دست و پا کند؛ فکر می‌کنی در فارسی هم این اتفاق در حال افتادن است؟
جبران: راستش به درستی نمی‌دانم ژانر مطلوب مخاطبان زبان‌های غیر از زبان فارسی چه و چگونه است. طرح چنین پرسش‌ها و پاسخ‌هایی باید مطابق آمار و ارقام باشد و من در حال، از آمار و ارقام افزایش مخاطبان داستان نسبت به شعر در زبان‌های دیگر خبر ندارم؛ اما به نظرم می‌رسد چنین مطالبه‌ای بیشتر بستگی به ریشه و قدمت یک ژانر در یک زبان داشته باشد؛ به گونه‌ی مثال، شعر ژانر کانونی و مسلط زبان فارسی است. اگر بتوانیم آمار بگیریم که جامعه‌ی ما چقدر آثار شاعران کلاسیک و جدید ما را می‌خرند و می‌خوانند و بعد بتوانیم آن را با رقم خرید و یا میزان خواندن کتاب‌های داستانی مان مقایسه کنیم، تصور می‌کنم به نتیجه‌ی عکس می‌رسیم. اساسا آن‌چه ما را به این توهم انداخته که گویا مخاطب داستان نسبت به شعر در جامعه‌ی فارسی‌زبان بیشتر شده، اغلب تبلیغات خرید و خواندن آثار داستانی کلاسیک ادبیات جهان از طریق شبکه‌های اجتماعی است که من به واقعی بودن آن شک دارم. مخاطبان داستان ما و حتا آثار داستانی ادبیات جهان، به نسبت مخاطبان شعر فارسی بسیار کمتر از آن‌چه است که تصور می‌شود.
صبح کابل: وضعیت موجود در افغانستان تأثیرش بر ادبیات چیست؟ آن طور که عده‌ای فکر می‌کنند، ابژه‌زا و مثبت است یا تأثیر منفی گذاشته است؟
جبران: من یک نکته را در این پرسش فرض می‌گیرم که اگر منظور از مثبت و منفی، با توجه به بحران مداوم اجتماعی و سیاسی افغانستان، وفور موضوع و مواد خام برای نوشتن باشد. پاسخ «نه» است. یعنی این وفور موضوع هیچ کمکی به حال ادبیات ما نمی‌کند؛ چون زندگی در دل بحران، نهایت بی‌ثبات و متزلزل است. سقف نهایی خواست انسان ساکن در بحران، گذران عمر و رفع نیازهای فیزیولوژیکی است. چنین انسانی یا مجال اندیشیدن و نوشتن نمی‌یابد و یا کمتر می‌یابد که به صورت تجربه‌های خام و سترون خود را نشان می‌دهد. به عنوان نمونه نگاه کنید به صدسال تجربه‌ی داستان‌نویسی ما و یا سیاه‌مشق‌های شعر معاصر ما.
مهم‌تر از آن، هیچ بحران و گسستی در یک جامعه به خودی خود تبدیل به ادبیات و هنر نمی‌شود؛ مگر این که اندیشه‌ی انتقادی و مسأله‌آفرینی آن را پشتیبانی کند. هر قدر که بحران‌ها و گسست‌های یک جامعه متوالی و عمیق هم باشند، چنان‌چه به مسأله‌ی انسان همان جامعه بدل نشوند، تأثیری بر ادبیات و هنر آن، نیز نمی‌گذارند. اندوهناک این است که هیچ فاجعه‌ای در اجتماع بشری ما به مسأله تبدیل نمی‌شود تا سپس ادبیات آن را موضوع کار خود کند، یا برعکس هیچ یک فجایع انسانی جامعه‌ی ما در ادبیات جا پیدا نمی‌کند و به مسأله‌ی ادبیات تبدیل نمی‌شود. گاهی فکر کرده ‌اید که چطور و چرا در دل این همه حملات انتحاری و تکه تکه شدن هر روزه‌ی جسم آدم‌های این سرزمین، هنوز می‌توانیم غزل عاشقانه بنویسیم؟ چرایی و چگونگی این بحث، موضوعی جدا و طولانی‌ است؛ اما به گونه‌ی مثال، کافی‌ است تجارب رویدادهای خیزابی دهه‌های سده‌ی بیستم را پیش چشم بیاوریم. از جنبش مشروطه‌ی اول تا استبداد ۵۰ساله‌ی خاندان یحیا و کودتای حزب دموکراتیک خلق و سپس پیروزی جهادی‌ها و طالبان، چه آشوبی که بر سر انسان تیره‌روز افغانستانی نرفت و چه حجم متراکمی که از این تیره‌روزی موضوع کار ادبی نبود؛ اما کدام یک از این تباهی و فساد حیات انسانی به ادبیات تبدیل شد؟ چند تا شعر، چند تا داستان، با چه کمیت و کیفیتی آن را مسأله‌مند کرده است؟
وضعیت حاضر نیز ادامه‌ی همان تاریخ است. چیزی خاصی در آن دیده نمی‌شود که از بهترشدن یا بدترشدن آن سخنی به میان آید.
صبح کابل: از کتابی که روی دست داری بگو.
جبران: راستش من آدم بسیار آشفته‌حال و پراگنده‌ای استم. یک دایره‌ی تقریبا بزرگ مطالعاتی در عرصه‌ی ادبیات دارم و همواره از این شاخه به آن شاخه می‌پرم. این را هم می‌دانم که چنین طرز کار، عیب کلانی است؛ اما به رغم تلاش‌های بسیار، هنوز موفق به اسکان دائمی در یکی از این شاخه‌ها نشده ام. امیدوارم پیش از پیری و ناتوانی، این توفیق به دست آید؛ به همین دلیل، همزمان ایده‌های مختلفی را در ذهنم می‌پرورانم، سپس مدتی روی‌ یکی‌ از آن‌ها کار می‌کنم و بعد آن را رها کرده؛ می‌روم سراغ دیگری. این سه سال اخیر بیشتر وقتم صرف سه موضوع کاملا متفاوت شده است: اولی یک قصه، دومی به گونه‌ای تاریخ سیاسی زبان فارسی در افغانستان که رساله‌ی داکتری‌ام نیز است و سومی هم ایده‌هایی در باب شعر که بیشتر به جامعه‌شناسی و تاریخ ادبیات شعر فارسی تعلق دارد؛ بنا بر این، دقیق نمی‌دانم کدام یک از این‌ها کتاب بعدی‌ام است.

***
گفت‌وگوی بعدی با آرش بارز، آوازخوان است که روز یک‌شنبه ۳ قوس ۱۳۹۸ در شماره‌ی ۱۲۳ روزنامه‌ی صبح کابل به نشر خواهد رسید.