گفتوگو با شهباز ایرج _ شاعر و خبرنگار
گفتگوکننده: حسن ابراهیمی
اشاره: شهباز ایرج، در بیشتر از ده سال گذشته به عنوان تهیهکننده و مجری در بخش افغانستان سرویس جهانی بی بی سی کار کرده است. اولین مجموعهی غزلهای او، در سال ۱۳۹۳ خورشیدی از سوی انجمن قلم در کابل چاپ شده و کتاب دیگری از او که حاوی اشعاری در قال های مختلف است، به دو الفبا (فارسی و سریلیک تاجیکی) در لندن چاپ شده است. ایرج، تحقیقاتی هم در بیدلشناسی داشته و کتابی از صدرالدین عینی، شاعر و ادبیاتشناس تاجیکستان را ضمن مقدمهی مبسوطی در مورد پیشینهی بیدلگرایی برگردانده و آن کتاب در ایران چاپ شده است. شهباز ايرج، شاعر اوزبيك است؛ اما با شعرهاى فارسىاش شناخته میشود و در خلق شعر اوزبيكى چندان توفيقي نداشته است.
صبح کابل: در ابتدا از خود تان بگویید.
شهباز ایرج: سخن گفتن از خود، گاهی دشوار است؛ چون مثل راه رفتن روی خط باریکی است که یک طرفش اقلیم پهناوری به نام خودخواهی قرار میگیرد و طرف دیگرش، شکسته نفسی. حرکت کردن در میانهی این دو و راست گفتن سخت است؛ مخصوصا وقتی به درستی و نادرستی شناختی که دیگران از ما خواهند داشت، اهمیت زیادی بدهیم.
خوب اگر از جزئیاتی که ذکر شان چیزی را تغییر نمیدهد بگذریم، باید بگویم که شهباز ایرج را در ابتدا آمدن از سنچارک به مزارشریف، در مسیری قرار داد که هنوز در آن در حال راه رفتن است و هنوز شعر مینویسد. شما هم در مزارشریف پرورده شده اید و برای تان آنچه میگویم ناآشنا نیست. البته اولین کسی که باید ازش با سپاسگزاری یاد کنم، صالح محمد خلیق است که تا همین چند وقت پیش رییس اطلاعات و فرهنگ بلخ بود که حالا نمی دانم چه کار میکند و در چه حالی به سر میبرد؛ لیکن در آن روزگار در ابتدای مندوی دکان مختصری داشت. من محصل بودم در تخنیکم نفتوگاز و دوست من عالم رحمانیار که خود شاعر است و به گمانم حالا برای رادیو آزادی در شبرغان کار میکند، با آقای خلیق آشنایی داشت، مرا به او معرفی کرده بود. سالهای ۱۳۶۶ به بعد بود. عصرها با شعر تازهای که نوشته بودم، میرفتم دمِ دکان خلیق صاحب و ایشان اصلاحش میکردند. استاد عمر فرزاد که جایش بهشت باد، نیز هر بیگاه آنجا میآمدند و نیم ساعتی مینشستند و حرف میزدند؛ بعد آرام آرام مثل یک شکوه و یک عظمت مجسم طرف روضهی شریف میرفتند. سالهای خوبی بود. گذشته همیشه زیبا مینماید یا شاید روزهای بد گذشته را فراموش میکنیم. شاعری من آن سالها شروع شد.
صبح کابل: با توجه به شناختی که من از کارنامهی ادبی تان دارم، زمانی که در افغانستان بودید، شعر برای تان جدیتر بود و بعد از مهاجرت تان به لندن ما کمتر شاهد فعالیت ادبی تان بودیم.
شهباز ایرج: به نظر من شاعری خود یک شغل است و نباید شاعر مجبور به روی آوردن به شغل دیگری برای یافتن آب و نان باشد. در اصل، آمدن به لندن اثر مشهودی بر کم شدن کارهای ادبی من نداشته؛ چون هم در کابل برای بی بی سی کار می کردم و از صبح تا شب ذهن و روان و تن و توانم در اختیار این بنگاه بود و هم بعد از آن که آمدم لندن. کار من همان بود که بود. باید مدام در اختیار شعر باشیم و مدام آمادهی نوشتن.
صبح کابل: چرا مهاجرت بر کار شاعران و نویسندگان افغانستان تأیر منفی میگذارد و آنها را کمکار میکند؟
شهباز ایرج: خوب شاعر مثل دلو چاه است؛ جامعه چاه اوست و هر شعری که پدید میآورد، نتیجهی رفتن او در عمق حقایق جامعه است. حالا اگر دلو یک چاه را ببرید هزاران کیلومتر دور از چاهی که داشت، فکر میکنید آبی که او به ما خواهد داد از کجاست؟ معلوم است از همان چاهی که داشت، از همان واقعیتی که حالا نیست؛ اما او تصور میکند که هست. برای شاعری که از کشور خودش دور میشود، واقعیتهای کشورش همان هایی خواهند ماند که در وقت وداع میدید. این طبیعی هم است و هر مهاجری وطنش را همواره به همان صورتی به یاد میآورد که ترکش کرده. شعر جوهر زبان است و فشردهترین فرم آن. جامعه زبان خودش را مدام متحول میکند و مفاهیم تازه پدید میآورد؛ اما کسی که در متن زبان زندگی نمیکند، از این تحولات بیخبر و دور میماند. فرض کنید شاعری بیست سال پیش رفته استرالیا و حالا جملهی «این حرفها پیش ما آنتن نمیدهد» را از کسی بشنود؛ آیا منظور گوینده را درک خواهد کرد؟ هرگز! شاعری کردن دور از وطن، فقط تلاشی برای زنده نشان دادن خود است. زندگی حقیقی شاعر در جایی جریان خواهد داشت که وطن نام دارد.
صبح کابل: شاعری از نسل سالهای پنجاه استید؛ نسلی که بیشتر غزل میسرود؛ چه تفاوتهایی میان کار خود و نسل فعلی میبینید؟
شهباز ایرج: هر نسلی سبک و سیاق کار خود را دارد و زبان خود را. اگر به جوهر کارها نگاه کنیم، تفاوتی نمیتوان میان شعر امروز و شعر هزاران سال پیش هم از نظر ارزش، زیبایی، موضوعیت و کارایی پیدا کرد. هنوز شعر رودکی که میگوید:
دل من ارزنی عشق تو کوهی
چه سایی زیر کوهی ارزنی را
همان جذابیتی را دارد که هزار سال و اندی پیش داشت. در شعر سالهای بعد از چهل خورشیدی، نوعی فاصله گرفتن تدریجی از ارزشهای رایج معنوی رواج پیدا کرد که نتیجهی واکنش طبیعی مدعیان روشنفکری جامعهی ما به شعارهای رایج آن روزگار بود. دین به دلیل تقلیل یافتن در حد دیده شدن در رفتار و گفتار ملاها، هدف آسانی برای کسی بود که میخواست جامعه پیشرفت کند و برابری و عدالت حاکم شود؛ اما دینگرایانی که در مسجدها بودند، از درک چنین ضرورتی عاجز اند و از طرفی هم شعارهای سوسیالیسم روسی بسیار فریبنده و زیبا بود. میخواهم این نکته را اینجا گفته باشم که شعرها میتوانست بر برداشتها و دریافتهای تازه از همان اقلیم و دنیایی که به آن تعلق داشت، مبتنی شود؛ لیکن چنین نشد. یعنی سنت معرفتگرایی و عشق ورزیدن به حضرت حق که تا صوفی عشقری هم ادامه یافت و استاد خلیلی و عاصی هم نمونههای کمرنگتری از آن استند، باید متروک نمیماند. استاد واصف و بزرگواران دیگری که آن سالها و بعد از آن شعر را وسیلهی بیان برخی اندیشههای خود قرار دادند، مسیر دیگری را در پیش گرفتند که البته نباید به نظر و راهی که داشتند، بیحرمتی شود؛ لیکن راه تازه آن نبود که باید میبود. از این نظر شعر در کنار لزوم برخورداری از زیبایی و جذابیتی که در معیارها مطرح است، باید حامل اندیشهای هم باشد؛ اندیشهای که برخاسته از احساس نیازی باشد و پاسخی بدهد به نیازهایی که هست. شعر تازهی ما و شاعران خیلی تازه که این روزها میخوانیم شان، اکثرا در اقلیمهای دیگری استند. به یاد بیتی از بیدل میافتم که گفت:
بیدل کسی به عرش حقیقت نمیرسد
تا خاک راه احمد مرسل نمیشود
به این حرف بیدل باور دارم. خود کاری نکردهام که نتیجهاش روسپیدی باشد؛ اما نرفتن در راهی، چیزی است و انکار درستی راه چیزی دیگر.
صبح کابل: چرا غزل هنوز جریان غالب است؟
شهباز ایرج: شعر هنر لطیفی است و مثل موسیقی که صدایی از جایی فراتر از اینجا به گوش ما میآورد، کلامی از جای دیگری میآورد. در خلق شعر، شاعر نقش کمی دارد و باید گفت زبان فارسی زبان شعر است و این زبان در زمینههای دیگری چنان کاربرد ندارد که در فارسی دارد و پیداست که غزل زیباترین و خوبترین قالب است.