«در ایران به افغانها به اندازهی یک توت هم ارزش قایل نیستند. اونجا افغانی انسان نبود. برای کسی مهم نیست که یک افغانی انجنیر است یا معلم؛ چقدر علم دارد؛ باید کار کنی تا دستت د دهنت برسه.»
این حرفهای زهرا محمدی است؛ خانمی که در سال ۱۳۹۰ از دانشگاه تعلیموتربیهی ربانی فارغ شده. او، پس از درخواستهای مکرر در بستهای دولتی و غیردولتی، نمیتواند به هیچ یک از ادارههای دولتی و یا خصوصی راه پیدا کند. او همچنان میگوید: «چون نه پولی برای رشوتدادن داشتم و نه واسطهای. با ای که همه سوالاته درست حل میکدم؛ اما کامیاب نمیشدم.»
زهرا، پس از یک سال جستوجو برای کار، سرانجام در یکی مکتبهای خصوصی در افشار کابل، به آموزگاری شروع میکند. با این حال، زهرا از شوقی که برای ادامهی فراگیری دانش در بیرون از کشور را داشت، بارها از خانوادهاش میخواهد که زمینهی رفتن او را به بیرون از کشور مهیا کند؛ اما هر بار، جواب خانواده منفی است.
زهرا با حالت حسرتباری، میگوید: «پدرم میگفت: عروسی کو! بعد شوهرت اگر اجازه داد برو. مادرم هم میگفت: دختر ر چه به مسافری و خارج.»
با این که در هژده سال گذشته، دختران و زنان در افغانستان، توانستد از حصار خانهها بیرون شوند و به بسیاری از حقوق اساسیشان مثل حق آموزشوپرورش و حق کار در بیرون از منزل را به دست بیاورند؛ دختران و زنان زیادی برای آموزشهای حرفهای و نظامی به بیرون از کشور رفته اند؛ اما هنوز هم، باورهای سنتی در بیشتر خانوادههای افغانستان، مانع آن میشود که دختران به بتوانند مثل پسران، به میل خود برای تحصیل به بیرون از کشور بروند.
زهرا که به هیچ گونه نتوانست خانوادهاش را برای ادامهدادن به تحصیل در بیرون از کشور راضی کند، سرانجام خود به خواست خانواده تن داده و با پسری به نام رومل، عروسی میکند.
زهرا میگوید؛ برای این که بستگان و خویشاناش در کندز زندگی میکردند، محفل عروسی را نیز در این ولایت برگزار میکنند و پس از آن، با خانوادهی رومل به کابل میآیند.
رومل، با این که از دانشکدهی انجینری ولایت بلخ فارغ شده، اما در کابل، نمیتواند کاری برای خودش دستوپا کند. «رومل هم مثل خودم دنبال کار بود؛ در هر شرکت خصوصی و بست دولتی درخواست داد؛ اما قبول نشد؛ در عروسی هم خیلی زیاد بدهکار شده بود؛ هر دو بیکار بودیم.»
دوام بیکاری برای این زوج جوان دانشآموخته، زندگی در کابل را هر روز دشوارتر میکند. آخرسر، زهرا و رومل، تصمیم میگیرند که برای ادامهی زندگی به کشور دیگر بروند؛ «با هم تصمیم گرفتیم به ایران برویم و در ایران یک مدت کار کرده به طرف ترکیه. باز درخواست پناهندگی میدادیم؛ تصمیم ما همی شد؛ چون همگی میگفتن: جوانایی که تازه ازدواج کرده باشه، میتانه پروندهی فرار از منزل بندازه، زود قبول میشه و خیلی دلیلهای دیگه داشتیم که باید میرفتیم»
فقر و بیکاری، در دو دههی گذشته، در کنار مهاجرتهای گسترده، صدها جوان دانشآموخته مثل زهرا و رومل، را ناچار کرده است که برای ادامهی زندگی، زادگاه خودشان را ترک کرده و با هزاران سختی جانکاه، راه مهاجرت را در پیش بگیرند.
با نگاهی ناخوش، در و پنجرهی اتاق را ورانداز میکند، دستی به صورتش میکشد و با بغضی که در گلو دارد، میگوید: «در بین دو هفته، تمام وسایل خانه که بری جهیزیه خریده بودم را فروختم و طلاهایم ر تمامشه نقد کردیم و یک مقدار کمی پدر رومل ما ر کمک کد. تصمیم داشتیم، اگر توانستیم ماستری خودم ر هم د ایران، ترکیه یا هر جایی که سرنوشت بود و روزگار یاری ما کرد، با هم شروع کنیم.»
هر دو با قاچاقبری که از پیش با هم هماهنگ کرده بودند، از کابل راهی نیمروز –ولایت غربی هممرز با ایران- میشوند تا از آنجا به ایران بروند. «د مسیر راه دوازده نفر د یک موتر شیشته بودیم؛ انگار محشر بود، پیاده روی با آدمهایی که هیچ وقت نمیشناسیشان و ترسی این که نکند، بلوچهای ایران دستگیر ما کنند، زجرآور بود؛ اما باید تحمل میکردیم.»
زهرا و رومل، دو سال عمرشان را با سختیهایی که هر مهاجر تازهوارد افغانستانی در ایران میتواند داشته باشد، در مشهد زندگی میکنند. رومل در یکی از کارخانههای تولیدی که دوستش واسطه شده، به کار شروع میکند و زهرا نیز در خانه با چند زن افغانستانی دیگر، هسته میشکند تا چند تومانی در بیاورد و زندگی راحتتری داشته باشند.
زهرا چایش را سر میکشد و میگوید که نه در کشور خودش آرامش داشت و نه در کشور دیگری به دلیل افغانستانیبودنش. «با آبلهی دست و عرق پیشانی هر دو اونجه دوسال کمی وسایل خانه خریدیم و زندگی جمعوجور کردیم که آوازه شد؛ راه ترکیه در سال نو باز میشه.»
زهرا و رومل با این که تازه در ایران به آرامش نسبی رسیده اند، برای این که به آسودگی بیشتری برسند، برای بار دوم، همه اسباب خانهیشان را میفروشند تا به ترکیه بروند؛ جایی که دیگر کسی با افغانی گفتن آنها را به تمسخر نگیرند. او، از خاطرههای مهاجرتاش با تلخی یاد میکند. «مناطق ماکو و بازرگان جاهایی است که همش کوهستانی است، زنها، اطفال همگی ده ساعت باید پیادهروی کنند. دخترای افغانی با ما بود که از خانهشان فرار کرده بودن؛ به خاطری ازدواج اجباری، خشونت و هر دلیلی دیگری؛ اما میخواستن ترکیه بروند. اونجا با تمام وجودام، حس کردم که یک افغانی؛ یعنی آواره.»
زهرا، نمیتواند نسبت به ضعف بدنی پابهپای دیگر مهاجران راه کند، چند باری رومل کمکاش میکند و از دیگران پس میماند؛ اما زهرا نه تنها از قافله عقب میماند که در این مسیر زندگیاش نیز رنگ دیگری میگیرد. در حالی که اشک در چشمهایش حلقه میزند، میگوید: «رومل چند بار د راه پشتم کرد؛ اما د یک قسمت راه نزدیک ترکیه ر دوبایزید میگفتن، رومل ر گم کردم. نمیدانم بین مهاجرینی که تعدادشان اصلن معلوم نبود چه شد. من ماندم و سرنوشت معلق در هوا.»
بر اساس آخرین آمار ارایهشده از مهاجرت، در پایان سال ۲۰۱۹ میلادی، تنها در همین سال، حدود ۲۵۱ هزار افغانستانی، در کشورهای مختلف جهان، درخواست پناهندگی داده بود. در این سال، شمار افغانستانیهایی که در سراسر جهان که در وضعیت پناهندگی به سر میبردند، به دو میلیون و ۷۰۰ هزار نفر برآورد شده بود.
زهرا میگوید: «دوباره به ایران برگشتم، چند ماه منتظر خبری از رومل ماندم اونجه؛ اما هیچ خبری نشد. بلاآخره با یکی از خویشاوندان رومل با پول قرض، هوایی آمدم کابل.»
سه سال از ناپدیدشدن رومل میگذرد و زهرا هنوز از هیچ نشانی از او نیافته است. زهرا که اکنون با خانوادهی پدریاش زندگی میکند، تصمیم چگونه زندگیکردنش باز دست پدرومادرش افتاده و مانده است که آنها چه تصمیمی برای آیندهاش میگیرد.