
باوجود توصیهی در خانه ماندن، محکمگیری و رها کردن رفتوآمد مردم توسط حکومت در دوران کرونا، بیشتر آنها هنوز در خانه استند؛ مسألهای که موجب شده است تا رسانههای اجتماعی بیشتر از پیش واکنشی شود و بسیاری برای پیدا کردن سوژهی جدید «لَهلَه» بزنند!
چندی پیش، تصاویر ترخیص شدن «سون هیونگمین»، باکیفیتترین لژیونر فوتبال آسیا را در قارهی سبز دیده و از خود میپرسیدم اگر او افغان بود، با آن همه شهرت، محبوبیت و پول، حاضر میشد بدون کبر و غرور، دورهی اجباری مکلفیت سربازی را طی کند؟ مدام از خودم سؤال میپرسیدم که «چتر دستی» شهردار تازهی کابل در روز غیر بارانی، سوژه و خوراک فضای مجازی شد، برای گرفتار نشدن در دام چنین سوژههایی –که تعداد شان هم کم نیست-، از آن دوری جستم؛ اما واکنشهای تند منتصب به نزدیکان او، فضا را گرم کرد و نظرم را تغییر داد.
در این داستان دو مسأله مهم است؛ چرایی واکنشهای منفی مردم نسبت به کارهای زمامداران و مقایسهی آنها با همتای خارجی شان؛ مثل وقتی زمامدار یک کشور، خود چتریاش را نگه میدارد، یا با بایسکل سر کار میرود، بسیاری سادهانگارانه، بدون آن که زمینههای اجتماعی، فرهنگی و رفتاری آن را بسنجند، میخواهند که زمامداران ما نیز خانهی شان بیرون از چهاردیواری ارگ و منطقهی سبز امنیتی وزیر اکبرخان باشد تا آنها نیز با فراغبال و با بایسکل سرکار بروند، یا چرا چتری شاروال کابل را کسی دیگری بر سر او نگه داشته است؛ در حالی که سازوکار قدرت و مناسبات اجتماعی در افغانستان، با تمام دنیا فرق دارد و همین فرق است که پنجهزار و اندی سال ما را مجبور کرده تا از فرش، در عرش بودن و یا عرش رفتن دیگران را تماشا کنیم!
قدرت مطلقه و تمرکزگرایی محض سیاست و زمامدار، موجب شده است که تصویر کلی شکل گرفته از قدرت و زمامدار، همزاد با استبداد باشد. برای بروز رفتارهای مناسب –شبیه و یا نزدیک دنیای متمدن و مدرن- نیاز به کار و تغییر در بسیار زمینهها است؛ به طور نمونه، این که کسی بتواند در اوج عصبانیت خودش را کنترل کند، در درون مصیبت با وقار باشد، در قلهی قدرت و شهرت، به انسان احترام بگذارد، نظم و انضباط اجتماعی را در هر زمان و مکان رعایت کند، از تکبر، غرور و خودبزرگبینی مفرط دور باشد، نگاه انسانی به انسان داشته باشد، نه از زاویهی قوم، تبار و زبان، فضایل و رذایل اخلاقی را رعایت کرده و وجدانش همیشه زنده باشد؛ محصول یک و یا چند سال بودن در قدرت یا مرکزهای فرهنگی و آکادمیک نیست که نیاز به دهها سال تربیه و تهذیب در یک نظام و جامعهی باثبات و دور از مرضهای باستانی این سرزمین دارد. حداقل نظام سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و تحصیلی افغانستان ثابت کرده است که نمیتواند موجب تغییر بنیادی در انسانها شود. مناسبات اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و تعلیم و تربیه در افغانستان، به گونهای است که تحصیل و حتا داشتن مدرک از دانشگاههای بزرگ دنیا نیز، نمیتواند تأثیر زیادی در تغییر رفتار و باور انسانها داشته باشد؛ چون تاریخ، ثابت کرده است که جامعهی ما، مصداق دقیق گفتهی «خاویر کرمنت» است که انباشت جامعه از تحصیلکردههای بیشعور، مشکل را حل نمیکند!
منظورم نگاه کلی به بایدها و نبایدهای مسلط بر فرهنگ، اجتماع و قدرت در این سرزمین است، نه سلطانزوی؛ چون او، چنانچه از نامش پیداست، محصول اندیشهی سلطان و واجبالاحترام بودن در این مُلک است؛ در قاموس شرقی، سلطان بودن که مظهر قدرت «سیاسی، نظامی، دینی، اقتصادی و…» است، آدمها به دو دسته تقسیم میشوند؛ رعیت و سلطان که حضور یک سلطانزاده و یا زمامدار، در خیابان و یا روبهروی یک نانوایی –به هر دلیلی-، منت بزرگی بر رعیت است؛ رعیتی که وظیفه دارد، در هر زمان و مکان و در هر شرایطی، منتدار و خدمتگذار سلطان باشد، حتا در عصر دموکراسی نیمبند امروز که در حال پیوند خوردن به امارت اسلامی است!
در دموکراسی، قدرت از آن مردم است، نه سلطان و سلطانزادههایی که با کبر و غرور بر مردم منت بگذارند؛ در جامعهی دموکرات، مردم بادار است و زمامدار نوکر؛ اما همین دموکراسی، وقتی پاراشوتی بر سلطانزادهای که تمام وجودش، مملو از تمرکزگرایی و آرزوی قدرت مطلقه است، نازل شود؛ او نمیتواند با آن رابطه برقرار کند. این همان داستان پیش از ظهور اسلام هم است. پیش از اسلام، برخی بزرگان عرب که با جبر زمانه مجبور بودند مسلمان شوند؛ در زمان اسلام نیز، تمام هموغم شان بازگرداندن قدرت و سلطنت دوران پیش از اسلام بود. حالا هم اگر دموکراسی و نظام مردمسالار بر کسی که به مناسبات سلطان و رعیت میاندیشد نازل شود، او تلاش میکند، دموکراسی را نیز در قالب باورهای قدیمیاش ریخته و رفتار مناسب با آنچه میخواهد و دوست دارد، داشته باشد!
مسألهی دیگر آن است که برخی سلطانزادهها، واقعا سلطانزاده استند یا فقط در توهمِ سلطانزاده بودن غرق اند؟ در عصر امروز که کوچکترین حادثهای از چشم مردم دور نیست؛ رفتارهای پر از غرور و تکبر در جامعه، میتواند موجب بلوا و تشنج شود. از خصوصیات سلطانزادههای مطلقالعنان، رؤیا و تصور واجبالاحترام بودن و نقدناپذیری آن است؛ حتا نباید کسی جرأت و توان این را داشته باشد که به سلطانزاده بگوید، «بالای چشمت اَبروست»! اگر کسی چنین کرد؛ سزای او توهین، فحش و ناسزا است که سر بر بدنش سنگین است و چنین مباد که سلطانزادهای را گفت، چرا؟ چون رفتار و گفتارش «وحی منزل» و او، همهچیز تمام است. مگر میتوان از یک جامعالکمالات، انتظار رفتاری توأم با کبر، غرور و سخیف داشت؟ سبحانالله که چه دوران و عصر ناسپاس و بدی است که به سلطانزادهی مقدس بگویند، چرا چتر حضرت والامقام؟ آنهم در روز غیر بارانی؟
این مسائل و عدم شایستهسالاری موجب میشود تا فاصله بین زمامدار و مردم قابل ترمیم نبوده و روحیهی تقابل ایجاد شود؛ به خصوص اگر نصب و عزلها در بدنهی حکومت قومی باشد؛ همه چیز در هالهی ابهام، فریب، دروغ و بیثباتی پیچیده و دیوار بلند بیاعتمادی شکل میگیرد! آن وقت هر صاحب منصب به صورت انفرادی میتواند نمایندهی جمعی به نام حکومت باشد تا توسط مردم زیر ذرهبین رفته و نقد شود! نقدی که شاید منصفانه نبوده و همراه با بغض، کینه و بزرگنمایی باشد. دست مردم شاید به رأس هرم و ریشهای درخت قدرت –فرهنگ و خواستگاه سیاست- نرسد؛ اما آنها به مقامهای سطح پایین و برگهای آن سنگ میزنند؛ به امید آن که شاید روزی، ریشه هم خشک شود!