نخستین کلمهای که از زبانش شنیدم «یحیا» بود. هر بار یحیا میگفت و انگشتانش را درهم میفشرد تا قلبش آرام شود؛ ولی اتفاقی نمیافتاد.
مهتاب، مادر یحیا هنوز به آمدن یحیا باور دارد. او زنی میانسال با دندانهای سپید و جفت است که جامهی گلدار مخملی به تن دارد. دستانش چروکیده و پیرتر نشانش میدهد. غم نبود یحیا، خسته و فرتوتش کرده. موهایش که کمی از گوشهی چادرش بیرون زده، ماش و برنج دیده میشود.
از مهتاب درباره یحیا میپرسم، میگوید: «وای دخترم یک دانه عکس ندارم که از یحیا برایت نشان میدادم و میدیدی که پسرم چطور شاخ شمشاد بود.»
سال ۱۳۵۲ بود که خانوادهای در منطقهی افشار، در دامنهی کوه، صاحب فرزندی میشوند. مهتاب و یاسین همسرش دارند که چهار فرزندشان در همان خانه بهدنیا آمدهاند. اکنون نیز پس از چندین سال آنجا زندگی میکنند، مهتاب حالا جوان پیر شده و یاسین نیز کمرش خمیده و ریشاش سفیده شده است.
یاسین، روزها کراچی میوه را از خانه بیرون میکند و در سرک افشار چشمبهراه خریداران میماند. مهتاب پس از یحیا، سه فرزند دیگر نیز دارد؛ فروزان، فرزانه و زکریا.
مهتاب سرش را میچرخاند و از کلکین چوبی خانه که با پلاستیک پوشانده شده، بیرون حویلی را نگاه میکند و میگوید: «آنجا را نگاه کن، یک مسجد و مکتب است از روز بدی که داشتیم یحیای من نتوانست که نه به مکتب برود و نه به مسجد. از صبح تا شب برای خانههای همسایه که حالا بسیاریشان کوچ کردهاند، آب میآورد و شب خسته میخوابید. هیچوقت آرامش پسرم را ندیدم.»
درخت بزرگی با شاخ و برگ خشکیده کنار گورستان افشار است که با شاخههای بدون برگش کمی از پیرامونش را سایه کرده است. به گفتهی مهتاب، آنجا خلوتگاه یحیا بوده است. او همیشه و بیشتر وقتها در هنگام چاشت خوراکش را آنجا میخورد و کتابهای داستان را که کمکم میتوانست بخواند از دوستش که کتابفروشی داشت قرض میگرفته و میخوانده است. اکنون آن درخت، پیرتر از پیش، کنار صدها قبر دیگر استوار ایستاد است؛ ولی یحیا نیست. یحیا سالهاست که نیست و جای خالیاش را تنها میتوان از قلب ناآرام مادرش و سایهی درختی فهمید که خالی دیده میشود.
با هر بار دگرگونی حکومتهای مختلف و آمدن دولتهای خارجی در افغانستان، یحیا بزرگتر و بار زندگی پدر سبکتر میشد. یاسین-پدر یحیا-در مندوی کابل بارکشی میکرد و بارهای سنگینی را به پشت برمیداشت. گاه پشتش زخم برمیداشت و چند روز را از کار میماند.
یاسین بهدنبال کار گشته بود؛ اما پیدا نمیتوانست. هر بار که دولت تغییر میکرد بازار کار اندکتر میشد و پس از هر حکومتی، یاسین بدترین روزها را داشت. هرروز بار موترهای بزرگی را خالی میکرد.
در یکی از همین روزها، هنگامی که یاسین بار سنگینی را پشت کرده بود، موتری به او میزند و هر دو پایش میشکند. او ناگزیر میشود کموبیش یک سال را بدون کار کردن در خانه بماند. در هنگام مصدومیت پدر، یحیا پشتیبان خانوادهاش میشود و با سبزیفروشی و آبآوردن برای همسایهها، خوراکی بخورونمیری برای خانوادهاش فراهم میکند.
پس از بیرون رفتن شوروی از افغانستان، درگیریهای داخلی آغاز میشود و هر روز فضای شهر کابل برای مردمش تنگتر شده و بیرون رفتن از خانه تبدیل به آرزوی بزرگی میشود.
بیرون نرفتن از خانه، برای یحیا به معنای گرسنگی و مرگ است. او هرروز ناچار است تا بیرون رفته و کار کند. رفتن کنار تکدرخت پیر گورستان نیز برایش ناشدنی است و دیگر نه زمانی برای خواندن کتاب داستان دارد و نه نشستن زیر سایهی درخت. گاه شبها تا دیرهنگام وادار بود تا سبزیفروشی کند و گاه برای سربازان میوه و سبزی میبرد و پول میگرفت.
یحیا گاهی در شب با صدای مرمی و راکت دروازهی خانه را باز میکرد و مادرش برای زنده ماندن پسرش شادمان میشد و روز هنگامیکه صدای مرمیها زیاد میشد کراچیاش را یله میکرد و به گوشهای پناه میبرد.
روز شنبه بود و هوا نیز مانند دل مردم شهر غبارآلود و ابری بود. ابرهای سیاه آهنگ باریدن داشتند و میخواستند خودشان را خالی کنند. یک روز پیش برای همه هشدار داده شده بود که روز شنبه قرار است تا راکت فیر شود و جنگ تندی در بگیرد. کسی نباید از خانهاش بیرون شود.
آن روز یحیا کراچیاش را در گوشهای از حویلی گذاشته بود و آهنگ بیرون رفتن نداشت. کتابی در دست داشت و هر بار که مرمی از تفنگ رها میشد و صدای آن شهر کابل را میگرفت، یحیا کلمهای میخواند و آوازش درون این چهاردیواری کوچک میپیچید. «فروزان دختر کوچکم که دوساله بود گرسنه شده بود و نانی نبود که برایش بدهم وقتی یحیا صدای گریهاش را شنید گفت که من میروم و مقداری سبزی که مانده برای سربازان میبرم شاید پولی داد تا نان بیاورم و از خانه بیرون شد.» ساعت ۹ صبح بود که یحیا خانه را ترک کرده بود؛ اما شب تاریک شد ولی خبری از یحیا نبود. مادر در حویلی خانه سراسیمه گشت میزد و احساس میکرد زمین زیر پایش آتش گرفته است. صدای مرمیها هر بار تندی میگرفت و بوی دود و راکت، مهتاب را وادار میکند که برای یافتن فرزندش بهبیرون از خانه برود.
همین که درب حویلی را باز میکند، راکتی با تندی به کوچه پرتاب شده و همانجا منفجر میشود. چرههای راکت دست و پای مهتاب را زخمی میکند و همانجا بیهوش میشود.
مهتاب فردای آنشب بههوش میآید. همه را بالای سرش میبینید به غیر از یحیا. از آن روز تا حالا، مهتاب مدام نذر میکند و فال میگیرد؛ اما یحیا هیچگاه برنگشت.