
نویسنده: لیلا یوسفی
صدایش چون عصای دستش، می لرزد. رنگ مردمکاناش از لای چروک چشمهایش فهمیده نمیشود؛ از ظاهرش پیدا بود که دردی در اعماق وجودش رخنه و کمرش را خم کرده است. از یاد بردن بعضی از خاطرهها، دشوار است؛ فراموش نمیشود. فراموش کردن یعنی سفید کردن موی سر، یعنی خم شدن کمر و چین افتادن در پیشانی. لحظههای آخرین و خداحافظیها، بسته شدن چشمهایی که دیگر باز نمیشود از همین دست خاطرههاست؛ خاطرههای پیرکننده.
گلبخت برایم از خاطرههای تلخوشیرین زندگی میگوید از لحظههایی که مرگ را تا عمق وجودش احساس کرده از عمر پنجاهوهفت سالهای که با جنگ سر شده است. گل بخت با وجود پیری و ضعیفیاش هنوز با صلابت و با وقار صحبت میکند؛ بیشتر به یک مدیر میماند. او به نواسه، پسر وعروساش میگوید کارهای زندگی را چطور مدیریت کنند. گلبخت از زندگی رویاییاش، در قبل از آمدن طالبان، قصه میکند ازبار نخستی که کابل بهدست طالبان افتاد.
«بیستوهفت سال از او روز تیرشده. ازی بیستوهفت سال مه به اندازه انگشتهایم روز خوش داشتم و به اندازه موهای سرم روزهای غم» گلبخت روزی را که طالبان داکتر نجیبالله را در چوک آریانای شهر کابل به دار آویخته و پرچمشان را بلند کردند، مثل دیروز به یاد دارد. پس از چند روز طالبان قانون خودشان را اعلام کردند: داشتن ریش برای مردان، پوشیدن برقع برای زنان اجباری و شنیدن موسیقی، رادیو، دیدن تلویزون جرم محسوب میشد.
گلبخت و خانوداهاش احوال و جریانهای سیاسی را از رادیویی در زیرزمینی خانهیشان دنبال میکردند. او یک خانواده چهارنفری داشت؛ خودش شوهر و دو فرزندش. «از رادیو میشنیدیم که می گفتن طالبا مردمه د جهاد دعوت میکنه و مرداره به زور د جنگ می بره. مه دو مرد داشتم؛ پسر و شوهرم.» در خانهی او، چشمم به عکس سیاهوسفیدی میافتد که تصویر مردی با هیکل کوچک، ریش سیاه و چشمان درشت را نشان میدهد.
همسو با چشمان من، گلبخت نیز به آن خیره میشود. سپس بلند میشود و عکس را از دیوار پایین کرده خاکش را آهسته با دست پاک میکند. مانند شیئی گرانبها با دو دستش گرفته و مینگرد. «ای شوهرم احمدعلی است، شبی چند مرد با کالای سفید که با دستار چهرهشانه پت کده بودن به خانه ما آمد و به شوهرم گفت: جهاد بر مردا واجب است همراه ما میایی وگرنه همینجه پیش زن و اولادایت مردارت می کنم.»
گلبخت این لحظه را فراموش نمیکند او میگوید:« او شو مثل ایکه قیامت شده باشه اولادایم از ترس زیاد مثل بید می لرزیدن خودمم مانده بودم که چه کنوم شوهرم به اونا گفتن که اولادایم خرد اس اما گوش ندادن.» احمد علی جز رفتن با آن مردها راهی نداشت؛ مجبور بود یا برود یا که بمیرد.
گلبخت با چشمان پر از اشک عذر کرده که شوهرم را نبرید اما گوش شنوا برای حرف او نبود. به گفتهی گلبخت، احمدعلی صورت فرزندانش را بوسید و با او خدا حافظی کرد. رفت اما؛ دیگر برنگشت.
از آنشب به بعد گلبخت گاهگاهی از زنده بودن شوهرش حرفهایی میشنود و دلش را به برگشتن احمد علی تسلا میدهد. هرکسی را از دوستان و اقارب نزدیک خود میبیند در مورد احمد علی میپرسد «هر کس یک چیزی میگفت، یکی میگفت د مزار دیدیم یکی می گفت اوناره د قندهار بردن بعضیشان هم میگفتن اوناره کشتن اصلاً نمی فهمیدم چه بلایی سرش آمده.»
بعد از رفتن احمدعلی، گلبخت میماند و دنیایی از مسئولیتها؛ حالا او باید برای فرزندانش هم پدری کند و هم مادری؛ هیچ تکیهگاهی جز شانههایش ندارد. «رفتن شوهرم از یک طرف قید و بندهای طالبا از دیگه طرف؛ نفسکشیدن ره برم سخت کده بود.»
پس ازچند روز که شوهرش با طالبان میرود، مواد غذایی در خانه تمام میشود. چند باری از خویشاوندانش پول قرض میگیرد. با گذشت هر روز از نبود احمدعلی، بدهکاریهای گلبخت هم بیشتر میشود. «دگه نمیتانستم پول قرض بگیرم، از احمدعلی هم خبری نداشتم وضعیت همگی خراب بود د بیرون هم کار نمیتانستم باید یک چاره پیدا می کدوم که خودم و طفلهای مه از گشنگی نجات بتم» نظر به قانون طالبها، هیچ زنی حق کار کردن و درس خواندن در بیرون را نداشت. گلبخت مجبور میشود رختشویی کند و در خانههای دیگران کار کند.
« د نزدیک خانه ما یک خانه پیسهدار زندگی می کدن که اولادایش از خارج پیسه بری پدر و مادرش روان میکد. مه کالاشویی میکدوم و آشپزی شان ره. نظر د کارم پیسهاش کم بود اما بازم یک چاره میکدوم» گلبخت نه تنها مرد زندگی خودش میشود که حالا باید استادی برای فرزندانش شود. فرزندان هفتساله و چهارساله که نهتنها به غذا بلکه به درس هم نیاز دارند؛ گلبخت به فرزندانش در خانه قرآن کریم یاد میدهد.
گاهی هم برای زنان همسایه و آشناهایش لباس میدوزد. در شرایطی که هیچ زنی اجازه بیرون شدن از خانه را ندارد در اوج محدودیتها زندگی خودش را سروسامان میدهد.
در جامعه سنتی افغانی نداشتن یک مرد بالای سرت، خود یک چالش است. «بعد از گذشت هفت – هشت سال چشم همه خویش و قوم طرف مه بود بخاطری که هیچ مردی بالای سرم نداشتوم»
گلبخت از نگاههای اطرافیان خودش که او را به چشم یک بیوهزن میدیدند خسته شده و از منطقه اصلیاش کوچ کرده به منطقه دیگر کابل میرود.
پسر بزرگ گلبخت، عباس در یکی از رستورانتهای شهر به عنوان پیشخدمت، کار میکند در کنار کار به مکتب میرود و درسهایش را ادامه میدهد. دوشادوش مادرش کار می کند تا از رنج و سختیهای زندگی او بکاهد. گلبخت برای فرزندانش هم مادری میکند و هم پدری. تمام توجه او، به درسهای فرزندانش است.
گلبخت، بیشتر ازهرزمان دیگر در جشن فراغت عباس از دانشگاه و در محفل عروسی او، نبود احمد علی را احساس میکند. «کاش احمد علی د ای روزا در کنارم میبود و باهم شاهد خوشیهای اولادای ما میبودیم د عروسی عباس خیلی زیاد احمدعلی د یادم میامد هم اشک شوق داشتم هم غم اما بر بچم هم پدری کدوم و هم مادری دخترم هم درس خواند و عروس شد.» عباس مادرش را یگانه قهرمان زندگی اش میداند؛ خانمی که هیچگاه نگذاشت سختیهای زندگی او را از پا بیاندازد.
او هنوز چشمبراه احمد علی است و برایش نمرده؛ با دل غمزده اما پر از امید میگوید:«شاید یک روزی یک جایی، دوباره ببینمش و اگر ببینم میشناسمش و برایش از تمامی سختیهایی که د نبودنش کشیدم، قصه میکنم. خدا میدانه از دیدن اولادا و نواسایش چقدر خوشحال میشه.»