
من همیشه دوست دارم، بیهیچ مدخل و مقدمهای بروم به آنچه که میخواهم بگویم. بحث بر سر کتاب همسایهی خدایان است، دومین مجموعهی شعری تهماسبی خراسانی، این سخنپرداز شهیر و ارزشگرا، زاده و پروردهی بلخ بامی. آنجا که خداوندگار بلخ، آن پدیدهی رازناک خلقت، پدید آمد و غریب شد و «آتش به دل سوختهگان» عالم زد. یکیچند سال قبل نخستین کتاب شعری خراسانی به نام گاهان به چاپ رسید که انصافاً بازتاب خوبی در پی داشت؛ از بلخ تا تهران و دهلی و همهجا برایش جلسه برگزار کردند و راجع به چیستی و چگونهگیاش سخنها گفتند. خوشحالم که مخاطب دومین مجموعهی شعری این شاعر نامآشنا و پردغدعه هستم. همسایهی خدایان حرف و حدیثهای فراوانی را بر میتابد، امکان ندارد که هر مخاطب با انصافی به ذوق خودش غرق این تلاطم نشود. من نیز به ذوق خودم از این اثر مهم و محترم و از این چشمهی فیاض و مبارک بهرهها بردم و به این برداشتها رسیدم:
یکم؛ باستانگرایی (آرکائیسم)
باستانگرایی، کهنگرایی یا آرکائیسم به معنای کارکشیدن از کلمات و نمادهای منسوخ در زبان امروز گفته شده و یکی از تکنیکهای تبدیل زبان عادی گفتار به زبان شعر، نیز همین باستانگرایی است؛ برای این که یک سخن عادی به شعر مبدل شود، با گریز و انحراف از هنجار «نرم» پدید میآید که ممکن است در صورتهای مهم و مختلفی قابل بررسی باشد؛ یکی از این صورتهای مهم و ممکن، باستانگرایی است. در اروپا آرکائیسم تا پایان قرن ۱۹ در شعر رواج داشت. «اسپنسر» در «ملکهی پریان» برای بازآفرینی فضا و روحیهی سلحشوری و فداکاری قرون میانه، نوعی زبان شاعرانه به کار میبرد که بخشی از آن کهنهپردازی است. «میلتون» در آثار خود از نحو و نظام واژهگانی لاتین که در زمان او، زبان مردهای محسوب میشد، نیز استفاده کرده است. در ایران هم «مهدی اخوان ثالث» بود که تمام عمر شاعرانهاش را وقف این ارزش عظیم تاریخی نمود.
در روزگار ما که معمولا شاعران بدون شناخت شناسنامههای ذهنیـ تاریخی، خود و قلمرو خود، شعر میآفرینند و از اصالت دیرپای خود به هردلیلی که هست؛ اما چشم میپوشند و یا در شناخت آنها عاجز ماندهاند، تهماسبی خراسانی اما با امید و انرژی که زاییدهی سالیان خونین تاریخ سرزمینش بوده، چونان روایتگر صادق، با جسارت بر اصالت دیرپای فرهنگی این سرزمین تکیه میزند و با این بیتهای زیبا بسیاری از بیرحمیها و اتفاقات تاریخی را به عنوان یک فرصت برای بالندگی امروز و فردای فر و فرهنگ این خاک در نظر میگیرد:
خوب شد آمدند تازیها – تیغ درخون شناور اسلام
دست کم، شد که ما به هم برسیم، پس از آن سلطه و صفآرایی
خوب شد آمدند طالبها، سبز بودم، شدم شبیه تو سرخ
سرخ روییم و هردو نزد عشق، نزد این فرهی اهورایی
تازه فهمیدم و سر عقلم که خرد، عشق، دانش و فرهنگ
مال من بود و من ندانستم قدر این یادگار آبایی…ص۳۴
آن سه بیت، نمونهای از یک غزل بلندبالا است که با همین قوت تا پایان ادامه مییابد. کلمات دیگری نیز در کتاب همسایهی خدایان مانند: اهریمن، اهورا مزدا، امشاسپند، یزدان، کاووس، سلیمان، شهمامه و سلسال، ضحاک، غلغله، یلدا، تهمینه، هوشیدر، سیمرغ، زال، اژدها، رستم، اسکندر، کوه قاف، دیو و پری، هری، کابورا و… نیز به کار رفته که نمایانگر پرداختها و گرایشهای باستانی تهماسبی خراسانی است. و این بیتهای شکوهمند:
پشتِ سر دیوِ اَهرن اهریمن، پیش رویم اهورهی مزدا
و شش اَمشاسپند در دو طرف؛ خانه دارم در میان یزدانها
پسرم لیک فارغ از جنگ است، چشم دارد به رقص یک حوری
خویش را شاهِ باد میخواند؛ شاهِ کاووسها، سلیمانها…ص/۲۵-۲۶
*
سرخ ابریشمیست در جانت، ای که شهمامهوار زیبایی
جان عاشق فدای چشمانت، با چه دامی شکار میآیی!
شام بیگفتوگوی غلغلهام، شهرِ بربادرفتهی ضحاک
مارهای خزیده در تاریخ، گیسوان بلند یلدایی…ص/۳۳
*
که به اصل غرور پابند است، که به یاغینبودنش حتا
مکر و افسون هیچ تهمینه، خوب بازی نکرده نقشی را…ص/۲۹
*
پشت آدم به کوه بسته چنان، شمع خورشید بر فتیلهی خویش
دلمان گرم نظم و آرامش، دل دنیاست گرم هوشیدر
تخمهی رودخانهی چیچست، ای زلال همیشه در جریان
تو چنانی که گفته بُد سیمرغ در بلندای شأن زالِ زر
سینه خیزابگاه بند امیر، دیدهگان، عِزّو هیبت سلسال
نفسَت اژدهاکُش و خشمت چون سپاه درندهی بربر
وارث اصل رستم دستان، باقی نسل پاک شیر خدا
تو نباشی در این زمان پس کیست لایق جایگاه اسکندر؟…ص/۴۴-۴۵
*
از پس کوهِ قاف میآیم، چنتهام هست پر ز دیو و پری
قصههای نگفتهای دارم از خودم، از جهان بیخبری…ص/۵۶
*
شبیه چشم تو گفتم دو چشم آهو را
و چشم توست شبیه هری و کابورا…ص/۷۵
*
دوم؛ بومی گرایی
هویت بومی در ادبیات کلاسیک فارسی چندان مورد توجه قرار نگرفته و شاعران کُهن به بازتاب محیط معمول و زیستگاه بومی خود در شعر شان کمتر توجه و تمایل نشان دادهاند. شاید علی اسفندیاری (نیما یوشیج) از نخستین کسانی باشد، با تمام نوآوریهایی که در جوانب مختلف شعر ایجاد نمود، بومیگرایی را نیز وارد حیطهی شعر کرد و در این راه پیروانی نیز یافت. در افغانستان از جمله طرفداران موفق این شیوه البته از شاعران دههی شصت زندهیاد قهار عاصی بوده و تا حدودی هم لطیف ناظمی که تا هنوز هم از این مهم در شعرهایش سود میبرد. امروزه اما، بومیگرایی یک بخش عمدهای شعر فارسی مخصوصآ افغانستان را شکل داده است. در شعرهای کتاب همسایهی خدایان، تهماسبی با به کارگیری واژگان شیرینی چون: چشمگشنه، سپیدکتان، پِتپتِه، بَلکَه، زور کم و قهر زیاد، جُغُل، نخره، کاواک کردن، پیتَو، تُرخوردن، قوغ، شیمه، دِلمُل، خموچ، چُست، چموش، بوچیکش، هَیکردن، چپر، ییلاق، نان تاوهگی و…، تجربههای موفقی به خورد مخاطبانش داده است:
از درخت کهنه بالا میروم چُست و دلیر
میتکانم توت را با ضربههای دست و پا…ص/۱۷
*
نخورده مست؛ چشمگُشنه، چیزنادیده
سیاهمست؛ سپیدارقدِ مویمیان
نخورده مست دهانگشته با تمام وجود
برای خوردن هربندمستِ تنگدهان…ص/۳۱-۳۲
*
چراغ من، اجلت پیش کرده است مگر
که دود و پِتپِته داری و در نمیگیری
درخت آتش شاعر، چراغ نامیرا!
چگونه بَلکَه از این بیشتر نمیگیری…ص/۴۱
*
زور کم، قهر زیاد این گونهست
به یکی ضربه هنوز افتادهم…ص/۴۷
*
مزاج دمدمی و غیرت جُغُلشده را، کجای وسعت این آسمان بپوشانم؟
کجای هستی بیهودهپای رخوتناک، دل فلکزدهام را به خاک بنشانم؟
کجای کوری باور، کجای قلهی پوچ، به آفتاب سلام دوباره هدیه کنم
به احترام سپیدارها بلند شوم، به نخرهی پرِ طاووس سر بجنبانم…ص/۴۸
*
حس میکنم که لانهای از موریانهها
افتادهاند در پی کاواککردنم…ص/۵۲
*
پیوند باستانی این نابرادران
پیتَونشین حکایت چنگیز و تیمور است…ص/۵۳
*
ترُخورده در من عشق نافرجام دیگر
اسپ چموش و چیدن یک دام دیگر
رامشگری باید؛ که خاکستر بپاشد
بر قوغ این هنگامه تا هنگام دیگر
رامش نمیخواهم؛ نه، یاغی باد، یاغی
اسپی که یاغی نیست بادا رامِ دیگر…ص/۵۴-۵۵
*
چشمهایم دو گرگ بوچیکش، شاخهها را کنارم میزنم و
شیمه از دست و پای میماند، از تماشای صحنهی هنری…ص/۵۷
*
…خدا کند باران نیاید
سرخ شدن در برابر تو
به آخرین سجدهی خموچ به خاکستر میارزد.ص/۸۳
همچنان در امتداد گرایشهای بومی تهماسبی خراسانی یک نوع نستالوژی عظیم و شیرین نیز دیده میشود که در شعر «ییلاق» به خوبی صورت بسته است. چند بیتی از غزل ییلاق:
ییلاق میروم به خدا پیش مادرم
مادر نگوی، شیمهی دل، سایهی سرم
ییلاق میروم که پدر کار میکند
در آرزوی دیدن فردای بهترم
ییلاق میروم که چپر هَی کنم دمی
خرمن کنم به سرخی روی برادرم
مادر به فکر پُختن نان، نان تاوهگی
سرگرم جوش دادن شیر است خواهرم
با گاو و گوسپند لب چشمه میروم
دیوانهی کرشمهی گلهای دخترم
با نان گرم و آب یخی مست میشوم
قربان مهربانی دستان مادرم ص/۱۹-۲۱
سوم؛ عشق
با آن که تجربههای هیچ شاعری از عشق، از این ارزش بیمرگ و نامیرای هستی نمیتواند خالی باشد، در شعر تهماسبی خراسانی این عشق خیلیها عینی و ملموس است و به یُمن همین عشق است که شعرهایش ارزشهای شکوهمند باستانی، بومی اعتراضی و… را حمل میکند. ناسزا خواهد بود اگر این چهار غزل عاشقانه را نمونههای درخشان، عینی و استادانهی شعر عاشقانه در روزگار خود نگوییم. من از هریک این چهار غزل یکیک بیت نمونه آوردهام:
همیشه آبیِ من! آسمان دودیدهی توست
جهان خلاصهی چشمان برگزیدهی توست…ص/۳۵
*
بگو ترا چه بخوانم که در خیال بگنجی
که حال در نظر آیی و در محال بگنجی…ص/۳۸
*
تو خود تمام منی و من: آن وجود ندارد
جهان تویی و بدونت جهان وجود ندارد….ص/۵۰
*
سر معشوقهی خود قهر شدن آسان نیست
عاشق فاحشهی شهر شدن آسان نیست…ص/۶۳
چهارم؛ اعتراض
ملتی که خفت و خواری را چشیده است شعر حماسی و اعتراضی ندارد، و تمجید شجاعت و زورآزمایی و پهلوانپروری و ساختن سرگذشت پهلوانان و فاتحین در شعر شاعرانش نیست. یک شاعر عاشق، در سرزمینی مغلوب و متملق بیشتر از بیوفایی معشوق و مرگ عاشق سخن میراند و یک شاعر عاشق در یک ملت فاتح و متکبر بیشتر از شبهای وصل و لذت دیدار یار و صداقت معشوق بحث میکند. روح آزاداندیشی و بازتاب آن در ادبیات، یک ملت را از حالت نقصانی به حالت تعالی و کمال میبرد. آزادی فکر و حریت ادبی که اساس ادبیات را تشکیل میسازد نمیتوان در اطراف ناز و نعمت و عیش و عشرت بزم خودپرستان جستوجو کرد. آزادی و آزاداندیشی و حریت ادبی را باید در ویرانهها و در کنج اتاقهای نیمهمفروش و در زندانهای عمیق و مغارهها و در نهایت در روح بیباک و پرخاشگر شاعران آزادهخو پالید و پیدا کرد.
اعتراض و حریت ادبی در شعرهای تهماسبی خراسانی، محصول و یا ادامهی پرداختهای باستانی عشقی و اسطورهای و بومی است که با تکیه بر پشتوانههای تاریخی و عشق عینیاش به این مهم دست یافته است. این شاعر نستوه و نترس، حال خودش را که درگیر یک عالم زیان و زوال است خوب شناخته است و در معرفتشناسی ارزشهایش گاهی هم تن به تمکین بیجا و ترحم بیهوده نداده است. در این نمونهها که فقط به بیتی یا پارهای از هرکدام بسنده کردهام، میشود اوج اعتراض، آزادهگی، هویتخواهی حریت ادبی را با همان عظمت سنگشده و فروخفتهاش به تماشا نشست:
شب شبیه قبیلهی حاکم قاطر مست زیر ران دارد
نعل کردهست روشنایی را، سر نخوت بر آسمان دارد
تکیه دادهست بر تجاهل خلق، سنگ خورشید را به سینه زدهست
نه خودش را درست میداند، نه به خورشید آشیان دارد
شب شبیه قبیله؛ کوچی بود، یک دوباری به شهر آمد و رفت
دفعهی بعد، کدخدا را کشت، حال در چارسو دکان دارد…ص/۴۲
*
خویشتن را نزن به نادانی
من همانم همان که میدانی
زاد زردشت نَیزک و مانی
وارث تاج و تخت ایرانی
بیجهت نیستم خراسانی
من و ایران باستان با من
پارسی ــ ریشهی زبان ــ با من
نام هرچند نه، نشان با من
ماجرا ــ اصل داستان ــ با من
منم و اینهمه که میدانی
بیجهت نیستم خراسانی…ص۸۶
پنجم؛ پرداخت چند فرمیک یا نظریهی ریزوم
ریزوم (Rhizome) اصطلاحی است که توسط ژیل دلوز، فیلسوف فرانسوی از زیستشناسی وارد فلسفه شدهاست. ژیل دلوز در کتاب هزار فلات (هزار سطح صاف) که با همراهی دوستش فیلیکس گاتاری منتشر نموده، بارها به استعارهی ریزوم (زمین ساقه) اشاره نمودهاست. از دیدگاه ژیل دلوز، ریزوم (زمین ساقه) نمایانگر وضعیت نمادین پسامدرنیسم است و او در نقد فلسفهی غرب به این موضوع اشاره کرده است. ریزوم ریشههای فرعی گیاه است و در فاصلههای میانی ریشه اصلی گیاه میروید. گیاه ریزوم دار به صورت افقی رشد کرده و ساقهاش در خاک قرار میگیرد حتا با قطع بخشی از ساقهی ریزوم، گیاه نه میخشکد و نه هم از بین میرود، همانجا در زیر خاک گسترش مییابد و جوانههای تازه ایجاد میکند. ریزوم، برخلاف درخت حتی اگر تماماً شکسته یا از هم گسسته شود باز هم میتواند حیات خود را از سر بگیرد و در جهات دیگری رشد کند.
در ادبیات، مفهوم نظریهی ریزوم به فرم و قالبهای در هم تنیده یا همان پرداختهای چند فرمیک اشاره میکند. در شعر امروز البته این خیلی نادر است گاهی به شعرهای برمیخوریم که با یک فرم آغاز میشود و در لای آن فرم با آوردن فرم دیگر بیآنکه محتوا دچار تغییر شود، فرم اصلی را دیگرگون میسازد و گاهی با همان فرم آغازین به پایان میرسد این خیلی حتمی هم نیست که با همان فرم آغازین خاتمه پیدا کند. در مجموعهی همسایهی خدایان نیز دوتا شعر با همین برداشت تجربه شده است:
کلاه کبر خودت را ز سر نمیگیری
شبیه کارِ نشد هیچ سر نمیگیری
فقط منم که به یاد تو زجرکش باشم
تو ناجوان که ز یارت خبر نمیگیری
گلی به خون دل آوردم از مزار، ولی
شنیدهام که گل از رهگذر نمیگیری
تو شاعری و درختان کوچهات شاعر
بیا که شعر بگویم اگر نمیگیری…
دلم بگو، چه بگویم؟ سرود عشق بگو
دلم بخوان، چه بخوانم؟ سرود عشق بخوان
که مست بی دُهُلش آوری ز خانه برون
که بیحجاب تو را تنگ در بغل گیرد
که غرق بوسه کند دیده و دهان ترا
چه میکنی؟ هیجانی نشو که قافیه رفت.
…
چراغ روشن من، ای دلِ ترانه بخوان!
دوباره شعر بیاور و عاشقانه بخوان!
درختی آتشی و هیچ در نمیگیری
و آتشی که به جای دگر نمیگیری
تو باید آن هیجان و زبانهات باشد
وگرنه سهم به غیر از تبر نمیگیری…ص/۳۹-۴۰
*
شبیه چشم تو گفتم دو چشم آهو را
و چشم توست شبیه هری و کابورا…
چگونه کودک من شور میزند یارب
به پشت شیشه مگر دیده است لولو را
خبر رسید که در انتحار بعد از ظهر
کنار مسجد جامع، یکی پرستو را
به خون کشیده
به آتش
به اوج بیرحمی
به آیههای سعادت، گلوله باریدند
به نام هرچه مسلمان که هست، شاشیدند…
تو رودخانهی وحشی، تو ماه و ماهی نه!
دلت بهشت ابد، اشکهات آیینه
تو آن بهشت که قرآن مرا سفارش کرد
برای یافتنت بر نماز آدینه…ص/۷۵-۷۷
ششم و آخرین سخن
من در این مجموعه با آن که به چند تا برداشت رسیدم و آن را بیروننویس کردم؛ ولی پیشامد کلی آن، همان پرداختهای کهن و باستانی است هر چند سعی شده آن جلوههای کهن به روز شوند، بالاخره نفس آن، آنقدر ذایقهی امروزی و فردایی نخواهد داشت. در سالیان پسین در این راه کسان دیگری نیز با تاکید تمام رفتند؛ ولی راه به جایی نبردند.
آنچه که کاستی کلی کتاب همسایهی خدایان قلمداد میشود، تاکید و اصرار بیش از حد بر یک مسأله، یعنی پیوندهای دیرینهی باستانی و استورهای است که این دوتا مشکل کلان در پی دارد؛ یکی تکرار یک امر علیرغم این که در ذات خود صورتهای ازلی و ابدی فراوانی را نیز پنهان کرده باشد، سبب سرخوردهگی خواننده میشود و از سوی دیگر مانع خلق تنوع محتوایی در کار شاعر خواهد شد که هرگز چنین مبادا…
درود به تهماسبی خراسانی عزیز!