لیسه حبیبیه، یکی از مکاتب بسیار معروف در کابل است و تعداد زیادی از دانشآموزان در این مکتب درس میخوانند. علیاحمد، ۲۳ سال دارد. دانشجو است و از همین مکتب فارغ شده است. در افغانستان تقریبا هیچ کسی را نمی توان پیدا کرد که از جنگ خاطره نداشته باشد؛ جنگی که کودکان، زنان و مردانِ پیر و جوان را هدف قرار داده است. علی وقتی که صنف یازدهم مکتب است، یکی از بدترین خاطرات این ۲۳ سال عمرش رقم میخورد. طالبان، لیسهی حبیبیه را هدف قرار میدهند. شاید مکاتب یکی از محدود مکانهایی باشد که دانشآموزان احساس امنیت میکنند؛ اما جنگ در هیچ زمان و هیچ مکانی دست از دامن انسان افغانستانی برنداشته است.علی صبح بلند میشود تا به مکتب برود.
همین که از خانه بیرون میشوی، باید خوب با عزیزانت خداحافظی کنی؛ زیرا هیچ کس نمیداند، کدامین دیدار، آخرین دیدار خواهد بود. جنگ بیباوری را با خودش دارد؛ بیباوری به اجتماع، به محیط پیرامون و حتا بیباوری به ادامهی حضور خودت.
معمولا خانوادهها زمانی که کودکان شان به مکتب میروند، برای شان هشدار میدهند تا از دست کسی که او را نمیشناسد، وسیله یا مواد غذایی را نگیرند. خانوادهها نسبت به آدمهایی که در اطراف فرزندان شان است، بیباور اند؛ اما زمانی اتفاق در مکانی میافتد که نسبت به آنجا خاطر جمعتری داریم، چی کار میشود کرد؟
جنگ اعتماد انسانها را از همه چیز صلب میکند و تو میمانی با یک جهان که دیگر به هیچ چیزش اعتماد نداری.
ساعت ده پیش از چاشت روز یک شنبه (۲۵ عقرب) ۹۵، انفجاری در مقابل لیسهی حبیبیه در سرک دارالامان رخ داد. در این حمله، سه تن کشته و ده نفر دیگر زخم برداشتند. قربانیان رویداد، افراد ملکی و بیشتر زنان بوده اند.
انفجار در این طرف دیوار اتفاق میافتد. آن طرف دیوار، علیاحمد در مکتب است. در یکی از ساعات درسی صدای وحشتناکی، مکتب را تکان میدهد. تمام کسانی که داخل مکتب اند، به شمول دانشآموزان و استادان، به بیرون از ساختمان مکتب فرار میکنند. دانشآموزانی که به شدت ترسیده اند، هر لحظه را با این تصور میگذرانند که طالبان با تفنگهای شان وارد مکتب شوند و همه را تیرباران کند. در آن لحظه، دروازههای زیادی در سر علی شکستانده میشود و او طالبانی را میبیند که او و همصنفانش را تکه تکه کرده اند. علی، دلتنگ است و ترسیده؛ دلتنگِ آغوش امن مادرش که برای او امنیت بدهد.
همین که اوضاع کمی بهتر میشود و کشته شدگان و زخمیهای رویداد را از جلو مکتب انتقال میدهند، دروازهی مکتب را باز میکنند و به دانشآموزان اجازه میدهند تا به خانههای شان بروند. «وقتی که به خانه رسیدم، خانوادهام زیاد ترسیده بودن. مخصوصا مادرم.»
علی احمد، همیشه خاطرهی آن روز را در سرش مرور میکند. لحظات سختی که با ترس تلفیق شده بودند و خود شان را به روی علی میآوردند.
علیاحمد، صلحی را دوست دارد که هیچ کسی در آن به کس دیگری کاری نداشته باشد و تمام انسانها فارغ از قضاوتها، آزادانه و بدون هیچ محدودیتی بتوانند زندگی کنند. علیاحمد در یک خانوادهی هفتنفری زندگی میکند. او هم زمانی که دانشجو است، در یکی از شرکتهای طبی کار میکند. اگر صلح بیاید، او در اولین روز پس از صلح میخواهد به بامیان سفر کند، که تا حالا به دلیل نبودنِ امنیت نتوانسته به آن جا برود.
علی احمد، کسانی که مانند او فکر نمیکنند و آرمانهای مشترک با او ندارند را به عنوان نمایندههایش در گفتوگوهای صلح با طالبان، قبول ندارد. او به عنوان یک شهروند انتظار دارد تا به خواستهایش احترام گذاشته شود.
این در حالی است که گفتوگوهای صلح امریکا با طالبان وارد دور نهاییاش شده است و بر اساس وعدهی دولت به مردم، بعد از امضا شدن توافقنامهی صلح امریکا با طالبان به تاریخ ۲۹ فبروری، گفتوگوهای بینالافغانی شروع میشود. در همین حال، از دو شب قبل تا اکنون روند یکهفتهای کاهش خشونت طالبان در برابر مردم افغانستان نیز کلید خورده است.