جنبش روشنایی، روشنایی به همراه داشت. روشنایی، نور، تاریکیها را پس میزند، تفاوتها را آشکار میکند و زمینهی درک بهتر «قدرت» ها را فراهم میسازد. جنبش روشنایی، با یک تعبیر استعارهای، قدرتی به مقیاس برق ۵۰۰ کیلوولت را با خود داشت. شدت این روشنایی، از یک طرف، ریزترین ظرافتها در مناسبات قدرت جامعه را برملا کرد و از طرف دیگر، قدرتهایی را که در شناخت «موقعیت» خود دچار اشتباه و تزلزل بودند، بیش از پیش دچار «بیخودی» کرد و انحرافهایی را که در «نقطهی ثقل» قدرت وجود داشت و در ظاهر امر به سادگی قابل درک نبود، قابل درک ساخت.
افغانستان از دیر زمان دچار بحران و آشفتگی در مناسبات قدرت بود. ریشههای بحران و آشفتگی در مناسبات قدرت، قبل از دوران اشرفغنی و احمدزی، در یک خط زنجیرهای، به دوران طالبان، مجاهدین، حزب دموکراتیک خلق و ریاستجمهوری خودکامهی داوودخان برگشت میکند. قبل از داوودخان، حدود چهار دهه ثبات و آرامش معلول قرار داشتن نظام سلطنتی در هستهی مرکزی خود بود: سلطان ظلالله بود و اطراف او تمام نیروها و اقشار در حلقات مختلف جایگاه خود شان را داشتند و هر کدام در نسبت با «نقطهی ثقل» قدرت -یعنی شاه – موقعیت و آدرس خود را درک و احترام میکردند. در نتیجه، آشفتگی و بحرانی نبود که قدرتها را در حال تزاحم قرار دهد.
قانون اساسی، تلاشی بود برای بازسازی نظام سلطنتی و سازگار ساختن آن با نظام و ارزشهای مدرن. تکانه در ثبات و آرامش نظام سلطنتی از همین نقطه شروع شد. قانون اساسی محصول یا برایند مغز و خرد حاکم بر نظام سلطنتی نبود. معلول فشاری بود که واقعیت رشدیافتهی جهان مدرن در برابر نظام سلطنتی قرار داده بود. خَرد حاکم بر نظام سلطنتی، به همان اندازه که در حفظ و استمرار نظام سنتی موفق بود، در مدیریت و رهبری وضعیت جدید که نظام و ارزشهای مدرن را استقبال میکرد، ناکارآیی و شکست خود را ظاهر کرد.
داوودخان با کودتا و طرح ریاستجمهوری خودکامه، تلاش کرد این هسته را به گونهی جدید بازسازی کند؛ اما تفکر کهنه و استبدادی او نیز با نظام جمهوری و اقتضاهای آن جور نیامد و باعث سقوط او شد. با روی کار آمدن حزب دموکراتیک خلق، آشفتگی و بحران به مرحلهای رسید که فروپاشی و تشتت در مناسبات قدرت را در یک چرخهی برگشتناپذیر و غیر قابل کنترل قرار داد که در دوران مجاهدین به گونهی انفجاری سهمگین در تمام عرصههای حیات جمعی ما ظهور کرد. امارت اسلامی طالبان، رویای برگشت به دوران سنتی را آن قدر به عقبههای تاریخی پیوند زد که در اثر آن، نه تنها به اعادهی ثبات و حاکمیت مورد نظر خود دست نیافت، بلکه در تقابل با دنیای مدرن و ضربات خردکنندهی ایتلاف بینالمللی از صحنه کنار رفت.
حاکمیت کرزی، ورود سیاست کشور در میدانی جدید بود. قانون اساسی با محوریت شهروندی، احترام به نورمهای دموکراتیک در مناسبات قدرت، پیوند با ارزشهای مدنی و – مهمتر از همه – وابستگی مطلق اقتصادی و نظامی به قدرتهای جهانی واقعیتهای جدیدی بود که حاکمیت کرزی بر اساس آن شکل گرفته بود؛ اما وی از درک این واقعیت به گونهای عاجز ماند که باز هم تلاش کرد «آیدیال» برگشت به دوران امیرعبدالرحمن و نادرخان و ظاهرشاه را در نظام دموکراتیک تحقق بخشد. کرزی در این تلاش ناکام ماند و بالاخره با حسرت و ناکامی از ارگ بیرون رفت.
اشرفغنی احمدزی نیز با وجههی یک فرد دموکرات و متعلق به جهان مدرن، به حل بحران و آشفتگی در مناسبات قدرت کمک نکرد؛ برعکس، شدت و عمق آن را بیشتر از پیش دامن زد. او «آیدیال» کرزی را فرو نگذاشت و عبور از «سیاست قومی» به «سیاست شهروندی» را به عنوان کلید حل آشفتگی و بحران در مناسبات قدرت اختیار نکرد. در نتیجه، گرفتار «بیخودی» هایی شد که چرخهی سیاست و حکومتداری افغانستان را به مراتب بیشتر از کرزی و اسلاف او به بحران و آشفتگی فرو برد.
سخن جنبش روشنایی در ظاهر امر، از زبان خلیلی، محقق، احمد بهزاد، سعادتی و امثال آنان گفته میشد؛ اما موتور این حرکت به سخنان یا نیتها و اهداف این و آن شخص منحصر نبود. تعبیراتی که کلید فکری در جنبش روشنایی محسوب میشوند، هویت مدنی این جنبش را نیز منعکس میکردند: «درد ما برق نیست، فرق است»؛ «تبعیض سیستماتیک را نمیپذیریم»؛ «تحقیر را تحمل نمیکنیم»؛ «نه به فاشیسم»؛ «نه به استبداد قومی»؛… مخاطب این شعارها اشرفغنی احمدزی در مقام ریاستجمهوری یک نظام دموکراتیک بود؛ اما نگاه قومی در سیاست اشرفغنی باعث میشد که او در عقب این صداها، مشروعیت بخشیدن به اتوریتهی خود در مقام ریاستجمهوری یک نظام دموکراتیک را حس نکند و برعکس، سوال آن را یک سوال حیثیتی «هزاره» در برابر زعیم «پشتون» تلقی کند. یکی از دلایل عمده در ابراز سخنان ناصواب و غیر دموکراتیک در ماحول حکومتداری اشرفغنی همین تلقی بود که از جانب او دامن زده شد و در نتیجهی آن، یک قضیهی ساده با مبناهای اقتصادی و مالی به یک معضل پیچیدهی قومی و زبانی در کشور تبدیل شد.
***
بر اساس تیوری امپاورمنت، «قدرت» ها در رابطهی اثرگذاری متقابل با هم تعامل میکنند. هر قدرت، موقعیتی دارد که ارتباط او با قدرتهای دیگر از همان موقعیت تنظیم میشود. «نقطهی ثقل» هر قدرت، نقطهی مرکزی برای تعیین آدرس و موقعیت او در ارتباط با قدرتهای دیگر است. دور افتادن قدرت از «نقطهی ثقل» آن تمام قدرتهای دیگر را که در ماحول او قرار دارند، دچار آشفتگی میسازد. «نقطهی ثقل» هر قدرت، در واقع «نقطهی مرکزی» برای ایجاد انسجام و ثبات در روابط قدرتها با همدیگر است.
در روابط انسانی، کسی که در نقطهی مرکزی قدرت قرار داشته باشد، باعث انسجام و ثبات در روابط افراد و نهادهایی میشود که در حلقههای مختلف پیرامون این نقطهی مرکزی موقعیت مییابند. دور شدن این شخص از «نقطهی ثقل» باعث میشود که تمام افراد و نهادها در ماحول او، نقش و موقعیت شایستهی خود برای اثرگذاری مثبت را از دست دهند و همه در یک وضعیت بیثبات و نوسانی بر همدیگر اثر منفی بگذارند و نقش ویرانگر ایفا کنند.
اشرفغنی احمدزی، قبل از جنبش روشنایی، نمونههای تلخی از بحران در مناسبات قدرت میان افراد و نهادهای کشور را به یادگار گذاشته بود. تنشهای قومی و زبانی، مناقشات قشری و صنفی، بیاعتمادی میان گروهها، افزایش فساد اداری و انواعی مختلف از آشفتگی و بحران در فضای سیاسی و اجتماعی معلول «بیخود» شدن اشرفغنی احمدزی در موقعیت ریاستجمهوری کشور بود.
بعد از قیام تبسم، جنبش روشنایی، زمینهی جدیدی برای اشرفغنی فراهم کرده بود تا در موقعیت یک زمامدار مدنی و دموکرات ظاهر شود و با زبان و مانوری دموکراتیک، فصل جدیدی را در تاریخ زمامداری سیاسی کشور باز کند. برای ایفای این نقش، اشرفغنی از تاریخ نمونههای زیادی را به یاد داشت که زمامداران سیاسی در هماهنگی با مردم و اعتنا به خواستهها و مطالبات آنان، پایههای حکومتداری خود را مستحکم کرده و مشروعیت خود را در رأس نظام سیاسی تقویت کرده بودند. او حد اقل نمونهی تصمیم و عملکرد شاه جونز در امضای «ماگنا کارتا» یا «منشور بزرگ» و تصمیم ابراهام لینکلن در ختم قانون بردگی سیاهپوستان در امریکا را به خاطر داشت. اشرفغنی مدعی بود که با رأی مردم به ارگ ریاستجمهوری رسیده است. اعتنا و احترام او به رأی و مطالبهی مردم کار سنگین و دشواری نبود که از انجام آن عاجز باشد؛ اما وی با پیروی از مفکورهی «سیاست قومی» به جای «سیاست شهروندی»، نه تنها این فرصت را از دست داد، بلکه آن را به یک تهدید برای خود و حکومت خود تبدیل کرد.
در نتیجهی موضعگیری غیر دموکراتیک اشرفغنی، افراد و حلقات زیادی در ماحول او به حرکت افتادند که هر کدام به نوبهی خود پیچیدگی قضیهی توتاپ را بیشتر ساختند. اشرفغنی در انحراف زبان و تصمیم علی احمد عثمانی، عمر زاخیلوال و مسؤولان شرکت برشنا به همان اندازه مسؤولیت داشت که در انحراف زبان و تصمیم محقق و دانش و خلیلی یا تعلیق و عدم اجرای پروژهی بزرگ و عامالمنفعهی لین برق توتاپ.
یکی از نمونههای تلخ و آزاردهنده در اولین روزهای حرکت جنبش روشنایی، سخنانی بود که کمال ناصر اصولی، نمایندهی مردم پکتیا در ولسی جرگه، بر زبان راند. او هم در ولسیجرگه سخنان ناصواب و نفرتآلودی گفت و هم در پست و عکسی که با یک ژست زورگویانه در فیسبوک خود نشر کرد. ادبیات او، هر چند در موقف یک وکیل پارلمان بود، از جبههای بیان شد که اشرفغنی احمدزی محور و نقطهی ثقل آن محسوب میشد. این سخنان، همچون آتشی که در هیزم خشک بیفتد، شعلههای خشم و نفرت را در دو طرف جبهه بلند کرد. او در یک متن بلند فیسبوکی نوشت که:
«اې واورئ! تاسو د لویې پکتیا دخلکو زور لیدلی دی؟ … که مو لیدلی نه وی، تاريخ ته او بيا نو مهرباني وکړئ د سقاب وختونو ته رجوع وکړئ! د سيد اكبر ببرك غيرت او شهامت نه خبر يي كه نه يي خبر نو در په ياد او يا يي ولولي. د طالبانو وختونه در په ياد کړئ! د ولسمشریزو دوهم دور انتخاباتو ته یو وارې نظر واچوئ!
«هان، بشنوید! آیا شما زور مردم لوی پکتیا را دیده اید؟ … اگر ندیده اید، مهربانی کنید و به تاریخ، به وقت سقاوی رجوع کنید. از غیرت و شهامت سید اکبر ببرک خبر دارید یا نه. اگر به یاد ندارید، به یاد بیارید یا بخوانید. زمان طالبان را به یاد آرید. یک بار به دور دوم انتخابات ریاستجمهوری نظر اندازید…»
وی در این پست خود از «برگزاری تظاهرات» و «آمدن به کابل» هشدار داده بود و از این که «مسؤولیت هر گونه حادثهای که پیش میآید به دوش شماست.»
من با کمال ناصر اصولی در دوران کمپاین انتخابات ریاستجمهوری سال ۲۰۱۴ با وساطت اشرفغنی احمدزی آشنایی مختصری داشتم. به همین استناد، پستی را در صفحهام در پاسخ به او نوشتم و در بخشی از آن گفتم:«اصولی عزیز،دوست داشتم جواب این سخن شما را از زبان آگاهان پشتون میشنیدم. شما را میشناسم؛ اما دوست نداشتم با این ادبیات و سخن، حرف تان را به تاریخ حواله دهید و دوست نداشتم مکالمهی من با شما از این سخن شروع شود.
اصولی عزیز،
آیا میدانید که جنبش روشنایی چیست؛ سخن آن چیست و سوال آن در کجاست و پاسخ شما از کجا و چگونه بر زبان میآید؟… زور لوی پکتیا را برای عدالتخواهی نشان دهید نه برای دفاع از بیعدالتی. قدرت پشتون را برای انصاف و نیکویی بر زبان رانید نه برای حقکشی و تبعیض. جنبش روشنایی برای این است تا تاریکی را از کشور دور کند تا انسان حُرمت انسان و حُرمت صدای انسان را بداند. این انسان، قبل از همه هموطن پکتیایی است که شما وی را با این زبان و با این ادبیات مخاطب قرار میدهید.
اصولی عزیز،
اشرف غنی شما را اهانت کرده است. اهانت او به مراتب تلختر و رنجبارتر از اهانتی است که طالب و ملاعمر و ملامنصور به شما حواله کرده است. خود را سزاوار این اهانت آرزو نکنید. کسی برق و روشنایی مناطق مرکزی را جدا از برق و روشنایی پکتیا و خوست تلقی نکرده است. این سرزمین باید روشن شود و از تاریکی و جهل و نافهمی بیرون بیاید. فکر میکنید برق پکتیا با عبور از بامیان و میدان و وردک به پکتیا نمیرسد؟ فکر میکنید برای شما هموطن پکتیا هویتی متفاوتتر از هموطن بامیان دارد؟ … جنبش روشنایی در اعتراض به همین نگاه به راه افتاده است.
اصولی عزیز،
شما هم به کابل بیایید. شما هم روشنایی را فریاد کنید. آگاهی را فریاد کنید. از زبان زور سخن نگویید که از دل آن تنها انتحار و انفجار بیرون میآید. بیایید تا ارگ را اصلاح کنیم تا از فساد و تبعیض و دزدی و اهانت و سرشکستگی بیرون شود.»
روشن بود که حرف من یا کسانی دیگر از جنس من بر نظر و ذهنیت اصولی تأثیری نمیکرد. این سخن، بیشتر از کمال اصولی، در واقع به آدرس اشرفغنی احمدزی گفته میشد که در ارگ ریاستجمهوری قرار داشت و برای رسیدگی به بحرانی که خلق کرده بود، راه حل جستوجو میکرد. با شناختی که از اشرفغنی داشتم، انتظارم این بود که او نتایج و پیامدهای انحراف در شیوهی حکومتداری خود را به درستی توجه کند و از پیامدهای آن بیمناک شود. گذر زمان نشان داد که او در گیرماندن به «سیاست قومی» و غفلت از «سیاست شهروندی»، صدای جنبش روشنایی را نه صدای یک جنبش مدنی مبتنی بر حق شهروندی، بلکه یک حرکت قومی برای گرفتن امتیازات قومی تلقی کرد و به جای «جنبش روشنایی» به عنوان آدرس یک داعیهی مدنی، به سیاستمداران امتیازطلب قومی مانند محقق، خلیلی و امثال آنان چشم دوخت. پاسخ جنبش روشنایی، رسیدگی به خواستهی سادهی آن در رابطه با لین برق ۵۰۰ کیلوولت بود؛ اما پاسخ رهبران قومی پول و کرسی و امتیازات سیاسی.