راه زیادی رفته بودیم تا به خانهای رسیدیم. او پیش و من از دنبالش به خانه وارد میشویم؛ قاب عکسی را از بغچهاش میکشد که در آن تصویر سیاهوسفیدی دیده میشود. قاب عکس در دستش، به طرف یکی از قابهای عکس روی دیوار اشاره کرده و میگوید: عکس ضیامحمد است.
به قاب عکس خیره مانده بودم که سبزینه -نام مستعار- نواسهی ضیامحمد شروع به حرف میکند. او میگوید: «بابیم مرد مهربان و عاجزی بود. به کسی کاری نداشت و نفستنگی هم داشت. دایم دوا میخورد.» سبزینه به عکس دستش خیره میماند و حس میکنم؛ یادآوری گذشتهها برایش تلخ و دشوار است.
سبزینه میگوید که بدبختی آنها زمانی شروع میشود که طالبان شهر کابل را میگیرند. پس از تصرف کابل توسط طالبان، فقر و گرسنگی بر آنها غلبه میکند. ظلم بر مردم و خانوادهی سبزینه با گذشت هر روز زیاد میشود. سبزینه میگوید: آنها تنها بالای زنان و کودکان ظلم نمیکردند؛ بلکه بسیاری از مردان نیز زیر شلاق و تفنگ طالبان جان شان را از دست میداند. در یکی از بعدازظهرهای همین روزهای دشوار که سبزینه با پدربزرگ اش کنار دروازهی حویلی شان ایستاده بودند، با دو طالب با موهای دراز، روبهرو میشوند. سبزینه نمیداند چرا طالبان آنروز پدربزرگش را لتوکوب کردند؛ اما جریان لتوکوبکردن پدربزرگش را به خوبی به یاد دارد.
یکی از طالبها پدربزرگ سبزینه را با همهی قوت به داخل حویلی هل میدهد. سبزینه که افتادن پدربزرگش را میبیند، هیچ کاری نمیتواند. دلش به حال پدربزرگش میسوزد و گریه میکند. سبزینه که از آن لحظهها قصه میکند، متوجه میشوم که گونههایش میلرزد و دستهایش را با فشار به هم میمالد. او نفس عمیقی گرفته و به نقطهی نامعلومی در سقف اتاق چشم میدوزد.
آن دو سرباز طالب، پدربزرگ سبزینه را چنان میزنند که ضیامحمد نمیتواند روی پایش بماند و به زمین میافتد. طالبها همچنان جسم افتادهی پیرمرد را با لگدهای شان میکوبند. ضیامحمد زیر ضربات طالبان تاب نمیآورد و از هوش میرود. در حالی که او بیهوش است؛ طالبها جیغ میزنند: «بچایته چرا د جهاد روان نمیکنی؟! بچه که داری. بمیر پیرکی.» سبزینهی ۲۲ساله و مادربزرگش به دستوپای طالبان میافتد و با زاری و تضرع از آنها میخواهد، ضیامحمد را به حال خودشان رها کنند؛ اما طالبان بدون کوچکترین توجهی به سبزینه و مادربزرگش، با بیرحمی تمام به لتوکوب ضیامحمد ادامه میدهند.
پسر ضیامحمد با شماری از مردان، به خاطر نجاتیافتن از بردن شان به جبهههای جنگ توسط طالبان، کشور را ترک کرده و مهاجر شده بودند. در دوران حکومت طالبان نه تنها پدر سبزینه؛ بلکه بسیاری از مردان هموطن ما مجبور به مهاجرت شدند.
پس از آن که طالبان میروند، سبزینه زیر بازوی پدربزرگ مجروح خود را میگیرد و در حالی که پدرکلان او به شدت میلرزد، او را از روی زمین بلند میکند.
هنگامی که سبزینه خاطرات تلخش را از طالبان برای ما میگفت، کرتی ضخیمی پوشیده و دستانش را در جیبهایش فرو برده بود. وقتی از وضعیت پدرکلانش صحبت میکند، باری مکث میکند و دستمالی از جیبش بیرون کرده اشکهایش را پاک میکند. او میگوید: «بابیم شبه صبح نتانست.» آب بینیاش را بالا کشیده، ادامه میدهد: «بابیم ر زده زده کشتن.»
ضیامحمد فوت میکند؛ اما طالبان به آزار و اذیت آنها ادامه میدهند. آنها این بار از ساکنان محل سلاح و مهمات نظامی میخواهند. مادربزرگ سبزینه مجبور میشود قطعه زمینی که از شوهرش به میراث مانده را به فروش رسانده و برای طالبان یک میل اسلحه تهیه کند. به این صورت آنها زمین شان را نیز از دست میدهند.
با آن که از آن روزها چندین سال میگذرد؛ اما درد و زجری که آن روزها دیده، هنوز تازگی دارد و مایهی رنج او میشود. سبزینه از آن روزها به عنوان بدترین روزهای عمرش یاد کرده، میگوید: مادرکلانم به خاطر مرگ پدربزرگم و شکنجههایی که طالبان به او دادند، وفات کرد. او این را گفت و دیگر حرفی نزد. دیدم که به عکس سیاهوسفید پدرکلانش خیره شده است. حرف دیگری نزدم، از جایم بلند شده به راه افتادم.