
ساعت چهار دقیقه به یازده شب مانده است. صدای گریهی دو کودک همسایه پس از چند دقیقه به تٌن جانکاهی رسیده است. صدای مردی که گویا پدر این کودکان است، با دشنامهای «مرده گو»، «نوکر پدرتان استم» و… هر چند ثانیه بعد، بر وحشت صدای آنان تازیانه میزند. انگار چیزی را انکار کرده اند یا در خانه وسیلهای را خراب کرده اند؛ احتمال دومی بیشتر میچربد. از آنچه شنیده میشود، میتوان به چنین حدس و گمانی رسید.
ساعت یازده و هشت دقیقهی شب است. صدای آن یکی کودک که سنش احتمالا از دو سالگی بالا نمیرود و گویا از ترس لتوکوبی که برادر بزرگترش را کرده بودند؛ با وحشت گریه میکرد، کم کم آرام شده است و در رفت و آمد چند صدای پا که از کوچه میگذرد، میرود و میآید. صدای بزرگتر که سوپرمن هم باشد؛ پایش از چهار سالگی پلهای بالا نرفته است؛ به نالش جانکاهی رسیده است که پوست را پاره میکند. ظاهرا عصبانیت پدر فروکش نکرده است و هر دقیقه یک بار با تهدیدهایش به شدت ترس و وحشت صدای آن کودک افزوده میشود. سرم را زیر بالشت گذاشتهام که بخوابم؛ که گوشهایم را نشنوم؛ کوچه تنگ است و پنجرهها آنقدر نزدیک که اگر در بالکن آن طرف کوچه یکی از شاخهای انستاگرام با لبهای پروتز کردهاش ایستاده باشد؛ بیزحمت از بالکن این سمت کوچه میتوانی لبش را بگیری.
در روانشناسی بحثی زیر عنوان آرزوهای سرکوبشده است در ناخودآگاه افراد، که از سن کودکی بر اساس سرزنشها، سرکوب نیازها، تحقیر و نرسیدن به آمال کودکانه شکل میگیرد و در بزرگسالی به شکلهای مختلف منعکس میشود؛ یعنی اطفالی که از طرف خانواده، اطرافیان و جامعه، سرکوب میشوند یا شرایط خانوادگی مانع رسیدن به آرزوهای شان میشود و یا محدودیتهای کودکی فرصت قهرمانبازی و فعالیتهای افتخارآمیز را از آنان میگیرد، بنبستهای شان را در ذهن ناخودآگاه شان تلنبار میکنند که بعدها در عملکرد این کودکان که دیگر بزرگ شده اند، بروز میکند.
در فیلم سینمایی «۱۲ مرد خشمگین» به کارگردانی سیدنی لومت، به اساس داستان تلویزیونیای با همین نام نوشتهی رجینالد روز، ۱۲ مرد در جایگاه هیأت منصفه، در زمان تنفس پیش از رأی نهایی دادگاه، قرار است در مورد پسر هجدهسالهای رأی بدهند که پدرش را با ضرب چاقو کشته است. پیرمرد آپارتمان منزل پایین خانهی مردی که کشته شده است، شهادت داده است که صدای پسر را شنیده که به پدرش گفته «میکشمت» و بعد صدای افتادن جسد را روی سقف حس کرده است و بعد دویده خودش را به دروازه رسانده و پسر را در حال فرار از راه پله دیده است. زن همسایهی روبهرو -این طرف خط آهن- ادعا کرده است که هنگام عبور قطار از پنجرهی واگن آخر قطار دیده است که پسر کارد را در سینهی پدرش فرو کرده است. چاقویی که روی جسد پیدا شده با این که اثر انگشتی از پسر ندارد، چاقویی است یا شبیه چاقویی است که پسر ساعت هشت همان شب وقتی از پدرش به اثر دعوا دو مشت خورده است، رفته و از یکی از دکانها به قصد کشتن پدرش خریده است. پسر اما در تحقیقات پولیس گفته است که زمان قتل در سینما بوده است با این که هیچ کسی او را در سینما ندیده و نام فیلمی را که دیده است نیز به یادش نیست.
با این مدارک، یازده نفر به گناهکاری پسر و اعدام آن رأی میدهند و یک نفر میگوید که تردید دارد و نمیتواند رأی مثبت بدهد. فیلم در یک اتاق اتفاق میافتد که دوازده دادگستر در نقش هیأت منصفه، در مورد شک و تردیدهای «دیوید» کسی که رأی منفی داده است، گفتوگو و پرخاش میکنند. برای کسانی که رأی مثبت داده اند به گناهکاری این پسر، یکی از دلایل عمده، پیشفرضی به نام زندگی کودکی این پسر است که با خشونت پدرش همراه بوده است و این که از محلهی پایینشهری و فقیرنشین است، انجام این کارها برای او عادی است و از هژده سالگیاش بر میآید که دست به چنین کاری زده باشد. چندتا از دادگسترها، مشخصا بر این بخش از زندگی پسر انگشت میگذارند و این عمل را برامد عقدههایی میدانند که پسر از زمان بچگیاش در خود بزرگ کرده است. با این که در آخر فیلم و در همان اتاق گرم و عصبانیتی که چند بار به پرخاشگری لفظی میرسد بین دادگسترها، سرانجام پس از چند بار رأیگیری به اساس دلایلی که دیوید عنوان میکند و یکی دو تای دیگر از کسانی که نظر شان تغییر کرده است، هر دوازده نفر به بیگناهی آن پسر رأی میدهند.
به این کاری نداریم که آن پسر قاتل است یا نیست؛ مسألهی مهم از این یادآوری، زندگی کودکی آن پسر است، به عنوان یک امکان برای قاتل شدن/بودن و او را مستحق اعدام شمردن. این که پسر چه کودکیای را گذرانده است، خودش در آن نقشی نداشته است؛ اما حالا چند نفر به عنوان دادگستر میخواهند او را به جرم روندی که خودش در آن نقشی نداشته است، اعدامش کنند.
بر اساس تحقیقات روانشناسی، ۹۰ درصد ذهن انسان را ناخودآگاه رهبری میکند و تنها ۱۰ درصد ضمیر خودآگاه است که مصدر رفتار آگاهانه و معرف شخصیت اجتماعی انسان در زندگی روزمره است. کنشهایی که ناگهانی انجام میدهیم؛ خوشی یا ناخوشیای که گاهناگاه سراغ مان را میگیرد، یا واکنشهای مان در زمانهای خاصی که بعد از آن ناراحت میشویم، همه از ناخودآگاه ما سرچشمه میگیرد و در رابطه به عملکردی در گذشته –کودکی- اتفاق میافتد. آنچه که هارولد بلوم، در رابطه به روانشناسی، عقدهی ادیپ، و پدرفرزندی در ادبیات میخواند. بلوم، معتقد است که هر شاعری یک اتفاق بزرگ است و شاعران پس از آن مکلف در ارتباط با او استند و در معادلهی دوگانگی اضطراب و تأثیر، میکنند که با غلطخوانی شعرهای پیش از خود، مفاهیم را شخصی و از آن خود کنند. به باور بلوم، در خلق یک اثر جدید ادبی، هیچ شاعری به چیز تازهای نمیرسد؛ در حقیقت همان چیزهای کهنه را در روند سرکوب، توجیه و تبدیل واقعیت، از زاویهی دیگری منعکس و غلطخوانی میکند. عقدهای که از امیال سرکوب شدهی جنسی، خانوادگی و اجتماعی در کودکان شکل میگیرد، با غلطخوانی و شخصیسازی آنان در سن بزرگسالی نمایان میشود.
آنچه امروز در جامعهی افغانستان شاهدیم؛ غلطخوانیای است از جنگ، فقر، محرومیت و تحقیر در زمان کودکی و نوجوانی، که تبدیل به عقده میشود و خودش را نمایان میکند؛ از بوتل خالیای که با استدلال دولت مسؤول است، وسط خیابان میاندازیم تا فحشی که وقتی پیشیگرفتن از موتری نثار رانندهی دیگر میکنیم، همه عقدههایی است که روزگار بر ما روا داشته است و ما بر دیگران و روزگار دیگران روا میداریم. خواستها و آرزوهایی که در برخورد با محدویتهای اخلاقی، خانوادگی، اجتماعی و اقتصادی، در نطفه خفه میشوند، در حقیقت خفه نمیشوند؛ رسوب میکنند در قسمت تاریک ذهن انسان و تبدیل به بمبهایی میشوند که روزگاری میترکند.
چهار دهه کشتار بیوقفه، همراه با وضعیت اجتماعی-سیاسیای که بیشتر از هر قشری بر کودکان سنگین بوده است، نسلی را بیرون داده است که حرف دومش فحش است و سومش مشت. این خشونتگرایی، بازتولید خشونتی است که وضعیت بر کودکی ما تحمیل کرده است و بدون شک خانواده نقش عمدهای در آن دارد. پرخاشگری و عصبانیت پدر، مادر یا دیگر اعضای خانواده علیه کودکان، شاید در کودکی با ایجاد ترس، رفتار و خواستهای کودکان را محدود و خفه کند؛ اما این سرکوب شدنها دوباره فوران میکند و در مقابل دیگر افراد و اتفاقها به کنشگری مشابه یا شدیدتر میپردازد. وقتی در کابل؛ در پایتخت کشوری که بیش از چند کشور ابرقدرت حضور سیاسی و نظامی دارد، هر روز خبر از انفجار، کشتار مسلحانه، راهگیری و چاقوکشی است، نشاندهندهی امکان خشونتورزیای است که در انسان افغانستانی-کابلی خوابیده است و با اندک واکنشی بیدار میشود و به کنشگری میپردازد. این خشونتورزی را در بخشهای مختلف زندگی انسان افغانستانی میتوان جستوجو و پیدا کرد.
ساعت یازده و بیست دقیقه است. باد با زوزهی کودکی که جرمش را نمیشناسد، در رفت و آمد آرام پنجرهها میپیچد. پدر هنوز تهدیدهایش را هر دقیقه تکرار میکند و آن کودک معصوم، چنان جانکاه زوزه میکشد که احساس میکنم شیشههای پنجره فرو میریزد. عقدهای در حال شکلگیری است.