بخش سوم
پس از دیدن انگشت بریدهی پیکاگردان، خشم وحیدالله سرریز میشود و به سرباز میگوید: «تو فقط دست خوده روی ماشه فشار بده، مه حساب شانه میرسم.» وحیدالله آهسته خودش را پشت دروازهی بازشدهی هاموی جای میدهد، هدفها را پیدا کرده و یکی یکی به گلوله میبندد. در یک دقیقه چند سرباز طالب را میکشد و با این کار، کمی از خشمش کم میشود. با دوست همرتبهی خود کمی آنطرفتر از تانک، موضع میگیرند تا دید بهتری پیدا کنند.
ناگهان شلیک دوبارهی طالبان شروع میشود؛ اما معلوم نیست که در کجا پنهان استند و این کار را برای وحیدالله و همراهانش دشوار میکند.
دو ضابط در گرفتاریای گیر افتاده اند که به محض تکانخوردن، ممکن است گلولهای به زندگی شان پایان دهد؛ حتا نمیتوانند خود را به تانکی که در چند قدمی شان است، برسانند. هیچ چارهای نیست، پیش از این که سربازان طالب آنها را ببیند و انگشت به ماشه ببرند، باید خود را نجات بدهند. بنا به خواست وحیدالله، دوستش دستهای خود را قلاب میکند و وحیدالله یک پای خود را روی آن میگذارد و با شمارش معکوس آمادهی ملاقزدن به پشت سرش میشود. شمارش معکوس تمام شده است؛ وحیدالله با تمام توانی که داشت به کمک دوستش، خود را به پشت سر او میاندازد و همزمان که دوستش به طرف تانک خیز میزند، وحیدالله از پشت با تمام توان او را به طرف تانک هل میدهد.
دوستش نجات مییابد؛ اما خودش نمیداند چه کاری کند!
هیچ چارهای نیست؛ آخرسر مجبور میشود، خود را به سرعت طرف تانک لول بدهد. در چنین زمانی متوجه میشود که طالبان از داخل مسجد بر او تیراندازی میکنند.
او که تقریبا باور کرده، از این مخمصه زنده بیرون نخواهد شد؛ به خشم آمده و میخواهد قبل از زخمیشدن و یا مردن، شمار بیشتری از طالبان را بکشد. در طول پانزده سال جنگ، او حتا یک گلوله به طرف مسجد شلیک نکرده و نه از مسجد به جای دیگری؛ حالا اگر کاری نکند، از مسجد به او شلیک خواهند کرد؛ رو به آسمان میکند و از خداوند معذرت میخواهد و در فاصلهای حدود یک دقیقه شش-هفت نارنجک را به طرف طالبان میاندازد.
شلیک قطع میشود، وحیدالله به پا میخیزد و زود خود را نزدیک تانک رسانده با فریادی از دوستش میخواهد که دروازه را برایش باز کند.
دوستش از شدت سراسیمگی به جای دروازهی طرف او، دروازهی عقبی را باز میکند. هرثانیه ممکن است گلولهای به او برخورد کند. وحیدالله با داد و فریاد به دوستش میفهماند که دروازهی نزدیک او را باز کند. همین که دروزاه باز میشود و وحیدالله خود را درون هاموی میاندازد، سیلی محکمی به صورت دوست همربته اش میزند.
دوستش چیزی نمیگوید و در برابر سیلی وحیدالله تمکین میکند؛ پس از آن هر دو یکدیگر را در بغل گرفته و در حالی که اشک در چشمهای شان حلقه زده است، همدیگر را میبوسند.
آنان هر دو پل را در اختیار میگیرند. پس از دو روز جنگ نفسگیر، سربازان اردوی ملی موفق میشوند ساختمان ولسوالی را تصرف کنند. در وقت تصرف ولسوالی، تعدادی از طالبان که راه گریزی ندارند، خود را به دریا میاندازند. وحیدالله که تعدادی از دوستانش را در این جنگ از دست داده، نمیخواهد طالبی از دستش زنده فرار کند.
یکی از طالبان در نزدیکیهای وحیدالله خود را به دریا میاندازد و وحیدالله هم نارنجکی را به دنبالش میاندازد. انفجار نارنجک یک چشم او را کور کرده و قسمتهایی از بدنش را نیز زخمی میکند.
چندین سال بعد، آن طالب از طریق فیسبوک به وحیدالله پیام میدهد و از حضورش در آن نبردها و این که چگونه چشمش را از دست داده است، قصه میکند.
سرباز طالب نمیداند که وحیدالله آن نارنجک را پرتاب کرده است؛ اما وحیدالله این را به خوبی به یاد دارد.
ولسوالی چهاردره تصرف شده و وحیدالله پشت فرمان هاموی است که از فرمانده به او دستور میرسد: «از اونجه که استین، برین ساختمان قمندانی ره بگیرین؛ مه بچا ر رایی میکنم که اونجه ر حفظ کنن.»
وحیدالله به حرف مافوقش اعتراض کرده میگوید که تانکش مشکل دارد و نیاز است ترمیم شود. فرمانده در جواب وحیدالله میگوید که تانک را ترمیم کرده و بعد با افرادش به طرف قمندانی حرکت کنند.
فرماندهی وحیدالله و دوستانش در آن جنگ؛ فرماندهی خوبی نیست. او به خواستها و نیازهای افرادش اهمیت نمیدهد. به همین دلیل بود که تعدادی از همرتبههای وحیدالله با صراحت به فرماندهی شان گفته بودند که اگر نیازهای شان برآورده و مهمات لازم برای آنها محیا نشود؛ بچههای مردم را به کشتن نمیدهند و با پیششرط نجات جانهای خود، تسلیم طالبان خواهند شدند؛ کاری که کردند.
ساعت ۱۱ قبل از ظهر است و وحیدالله با سربازان خود، سربازان دیگر و فرماندهی عملیات در چند قدمی ساختمان قمندانی رسیده اند. به نظر میرسد طالبان از داخل ساختمان گریخته باشند؛ چنان که معلوم میشود، ساختمان قمندانی سوختانده شده است.
این نشانهی فرار آنها از ساحه است. فرمانده قبل از رسیدن وحیدالله، دو نفر از سربازان اردو را داخل قمندانی میفرستدکه هر دو را ماین میپراند و زخمی میشوند. این بار اصرار دارد که وحیدالله با تانکش داخل برود؛ وحیدالله از زخمی شدن دو سرباز قبل از خود چیزی نمیداند.
در اول وحیدالله به فرمانده میگوید؛ این مکان شاید پاک نباشد؛ اما فرمانده اصرار میکند که او داخل قمندانی برود.
هامویای که یک ضابط شجاع و نترس داخل آن است به سمت دروازهی ورودی حرکت میکند؛ نفسها در سینهها حبس و نیروهای اردوی ملی آهسته آهسته به دنبال او راه میافتند. وحیدالله در صحن قمندانی توقف میکند و از هاموی پایین میشود.
تنها چیزی که اطرافش میبیند، سیاهی و سکوت است که در دل او وهم میاندازد. با اینصورت، چانته و تفنگش را پهلوی تانک میگذارد و خودش به یکی از تایرهای هاموی تکیه داده مینشیند.
همه داخل محوطهی قمندانی شده اند و فرمانده به چند سرباز دستور میدهد تا کانتینری را که آنطرف، نیمسوخته معلوم میشود پاک کنند. وحیدالله به فرمانده میگوید، نکند در این کانتینر ماین چسپکی چسپانده باشند؛ «اگه انفجار کنه، توتای سربازا هم پیدا نمیشه.»
فرمانده با شنیدن سخنان وحیدالله به سربازان میگوید آن کار را بس کنند. آنان جنگ سختی را پشت سر گذاشته و همه خسته اند.
شب است و چند سرباز در برجها نگهبانی میدهند؛ اما دو نفر باید گرد و اطراف قمندانی را کشیک بدهند. هر لحظه احتمال انفجار ماینها -که شاید تعبیه شده باشد- و حملهی تهاجمی طالبان، وجود دارد؛ احتمالهایی که شب را ترسناک کرده است.
ادامه دارد…