
بخش پایانی
پای راستش -که از حرکت مانده بود- را با دستش بلند کرد و روی قالی گلدار گذاشت؛ اما به حرفزدنش ادمه داد و از لحظاتی میگفت که با شور و هیجان به خانهی نسترن میرفتند و آن را به نام مکتب یاد میکردند. فضای خسته و جنگزدهی شهر برای شان با داشتن مکتب، آموزگا و کتاب قابل تحمل بود و برای بودن در فضایی که کلمات را با هم جمع میکردند تا جمله بسازند و یا با صدای آهسته شعر میخواندند، لحظهشماری میکرد.
نزدیک به چند ماه، صفیه و ۱۲ دختر دیگر هر روز با کولهپشتی و کتاب شان که زیر چادر شان پنهان میکردند، به سمت خانهی نسترن میرفتند، نه برای شان زیرزمین مهم بود و نه نم و بویی که هر لحظه اذیت شان میکرد. نسترن نیز از پیشرفت دانشآموزانش خوشحال میشد و هر روز با شور بیشتری به درسدادن، شروع میکرد.
روزها پشت سر هم میگذشت و همه طلوع زندگی شان را در زیرزمینیای که صنف درسی شان بود، احساس میکردند، خوشحال بودند که با سقوط کشور شان، آنها از خواندن درس محروم نشدند و دریچهای به سمت زندگی شان باز شده است، تا بتوانند در میان کلمات و کتاب نفس بکشند.
صفیه دوباره پایش را با دستش بلند کرد؛ اما پاهایش بیتحرک و بیجان افتاده بود. «او روز هیچ یادم نمیره خوارجان، خیلی سخت بود، خیلی. چه رقم او روز همه شوق داشتم و رفتم که سی میکنیم سلیمه نامده، حیران ماندیم که ای حتما مریض شده.» صفیه از آنروز به عنوان روز فراموشناشدنی یاد میکرد که پس از اتفاقی که در خانهی آموزگار شان (نسترن) افتاد، دیگر کتابی را برای خواندن باز نکرده و کلمهای نخوانده است.
آنروز همه آمده بودند به جز سلیمه. نسترن درس را به تاخیر میاندازد تا سلیمه برسد؛ اما تقریبا نیم ساعت میگذرد؛ ولی خبری از سلیمه نمیشود که نمیشود، نسترن درس را آغاز میکند و همه ورق ۲۱ کتاب ریاضی را باز میکنند، صفیه دقیق یادش نمیآید که کدام درس بود؛ اما صفحهی کتاب را به خوبی به یاد دارد.
سرش را با دستش محکم میگیرد و به گلهای قالی خیره میشود، اشکهایش دانه دانه از گونههایش میغلتد. وقتی سرش را بلند میکند، چینهای پیشانی اش باز میشود و دوباره به حرفزدن شروع میکند.
تازه چند خط را خوانده بودند که دروازه به شدت به صدا درمیآید، همه فکر میکنند که حتما سلیمه آمده، نسترن چادری اش را میپوشد و به سمت حویلی میرود تا دروازه را باز کند. همین که نسترن در را باز میکند، سلیمه را میبیند که جلوتر ایستاده است و سربازان طالب به تعقیب اش دروازه را میکوبند و داخل میشوند، یکی از آنها با دست محکم به صورت نسترن میکوبد و میگوید: «فاحشه جایته پیدا کدیم.» نسترن از هیچ چیز خبر نداشت و حتا نمیدانست که سلیمه با طالبان چه میکند.
پس از آنروز صفیه از چند نفر شنیده بود که پدر سلیمه با رفتنش در مکتب خانگی موافق نبوده؛ اما سلیمه با اصرار هر روز میآمده و یک روز پدرش مجبور میشود تا مکتب خانگی که نسترن ساخته بود را به طالبان بگوید. نسترن در گوشهی حیاط افتاده بود و طالبی بیرحمانه از موهای پیچوتابخورده اش میگیرد و او را به سمت خانه روی زمین میکشاند تا مکتب خانگی و دانشآموزان را نشان بدهد؛ اما او حرفی نمیزند و هر قدر که بیشتر با قنداق تفنگ و مشتولگد میزنند او بیشتر برای نگفتن جای دانشآموزانش مصمم میشود.
دیگر رمقی برای نسترن باقی نمیماند و طالبان نیز از لتوکوب خسته میشوند و چندین گلوله را با نشانه به سرش میزند تا اینکه از نفسکشیدن میافتد و روشنایی زندگی صفیه و ۱۲ دختر به خاموشی میگراید و رویایی که نسترن برای همه شان درست کرده بود، از بین میرود.
پس از جستوجو و اقرار سلیمه، همه را از زیرزمین بیرون میکنند و در روز آفتابی و گرم تابستان در وسط حویلی همه را به شمول سلیمه میبندند و همه را با فیر یک گلوله به پا، دست و سایر نقاط بدن شان از نفس میاندازند و یا؛ مانند صفیه معیوب میکنند و میروند.
کشتهشدن زنان به جرم آموختن حقیقتی بود که در زمان طالبان، روی زندگی زنان افغانستان سایه انداخته بود و شماری از دختران و زنان که میل آموختن داشتند، از رفتن در مکتب خانگی هم باز بمانند؛ در حالی که مکتب خانگی نیز در آن زمان اندک بود؛ زیرا کمتر زنی با سوادی یافت میشد که بتواند به بهای جان خود به دختران و زنان آموزش بدهد. این مصیب سرانجام دامن نسترن و دانشآموزانش را نیز میسوزاند و به زندگی او، چهار دانشآموزش و مکتب خانگی شان پایان میدهد. «او روز بعضیا زنده ماندن که ازو جمله مه نیز بودم. مه که سیاهبخت و شوربخت استم، دیگه ۴ دختر کد معلم مان مرد، سلیمه را تا ای روز نبخشیدم؛ اما او هم به خاطر پدرش او روز مرد.»
یادداشت: بخش نخست این روایت، دو شنبه (۲۱ عقرب) در شمارهی ۵۴۲نسخهی چاپی به نشر رسیده است.