
درگیریها، کم-کم آرام میشد، نعمتالله سرباز ارتش ملی، برای سلام عسکری به فرمانده از تانک پاین میشود. فرمانده با نگاهی تحسینآمیز به سرباز شجاعش مینگرد و سراپایش را با دقت ورانداز میکند. لبخند فرمانده قوت قلبی است که هدیهی سرباز میشود. نقش لبخند از لبان فرمانده، اما هنوز برچیده نشده که گلوله از کنار سرش میگذرد و وسط ابروهای نعمتالله فرو میرود.
نعمتالله، هنوز دانشآموز بود که با دستکاری شناسنامهاش، وارد ارتش شد. او از یک خانوادهی فقیر، با مادر و سه برادرش در مرکز دایکندی زندگی میکرد. دو برادرش، دچار مشکلات روانیاند و حتا یکی از آنها، مدتهاست ناپدید شده و کسی احوالش را نمیداند. به گفتهی اسدالله پسر خاله نعمتالله، او، حدود یک سال پیش به دلیل وضعیت بد اقتصادی خانواده، درمان برادرانش و شوق زیادی که به سربازشدن داشت، به ارتش پیوست و یک سال را در کندهار و ارزگان سربازی کرد.
فرسنگها دورتر ارزگان، در هوای داغ دایکندی، شمسیه (نام مستعار مادر نعمتالله) در سایهی دیواری، دست زیر چانه نشسته و به شفیقه (دخترش) میگوید: «به نعمتالله زنگ بزن، امروز دلم گواهی بد میده. نکنه که خدای ناخواسته بلایی سر بچیم آمده باشه، زبانم لال، زبانم لال.»
انگشتان شفیقه با خواهش مادر، روی صفحه گوشی میلغزد و برای نعمت زنگ میزند. گوشی پیهم زنگ میخورد؛ اما جز صدای شبکهی مخابراتی، صدای دیگری شنیده نمیشود. از صدای گرم برادر خبری نیست؛ گویا قهر کرده و حاضر نیست با صدایش شادی از دست رفته را، به مادر و خواهرش برگرداند. در این لحظه انگار زمان برای مادر و خواهرش متوقف شده است.
در سالهای اخیر، گروههای تروریستی، زندگی را برای مردم ارزگان تنگتر و جانکاه ساختهاند. این گروهها، هر از گاهی با راهاندازی حملههای تروریستی و جاسازی ماینهای کنارجادهای، جان افراد ملکی و نظامی را میگیرند. به طور نمونه، در هشتم اسد سال روان، با انفجار ماینی در شهر ترینکوت سه سرباز پولیس ملی کشته شد. شمسیه با رادیوی رنگرفتهای که از شوهر برایش به یادگار مانده است، این خبرها را یکی – یکی تعقیب میکند. او، با هر حادثهای که در ارزگان و اطراف آن میافتد، میمیرد و دوباره زنده میشود.
شمسیه، با نگرانی و ترس به سوی خانهی امینالله (پسر بزرگترش) که با خانواده اش، جدا از مادر و برادرانش زندگی میکند، میرود. طولی نمیکشد که خود را کنار دروازه پسرش مییابد، کمی به جلو خم میشود، از دروازه عبور میکند و با صدایی که نگرانی و هراس از آن پیداست، میگوید: امین! نعمتالله چند روز پیش برایم زنگ زد و گفت که معاش ماه اسدش را میفرستد تا با آن، مقداری آرد بخریم و دیوارهای خانه را جور کنیم؛ اما امروز تیلفون را جواب نمیدهد، نگرانش هستم؛ نکند بلایی سرش آمده باشد.
امین بیشتر از ده بار شمارهی نعمت را روی گوشی اش وارد میکند؛ اما جز زنگهای پی در پی، صدایی از نعمت شنیده نمیشود. ثانیهها به کندی میگذرد. مادر تاب و تحمل هیچ کاری را ندارد. دست رو دست و در پیش خانهاش روی نمد کهنهای مینشیند. در این لحظه هیچ چیز به اندازهی صدای جوانش، او را خوشحال نمیکند. مادر مانند یعقوب در انتظار بویی از یوسفش(نعمت) میماند.
در خستگی شهر ترینکوت که آفتاب در حال پنهانشدن پشت کوهی است، صدای زنگخوردن گوشی، امین را از جا میکند. پشت خط، فرمانده است که خبر از زخمیشدن نعمتالله میدهد. لحن فرمانده طوری است که شنونده را به وحشت میاندازد.. امین، تلاش میکند که از زبان فرمانده حرف بکشد؛ اما او بدون حرفی دیگر، گوشی را قطع میکند.
امین به روزنامه صبح کابل میگوید: «قومندان گفت که لالایت در جنگ زخمی شده و بعد گوشی ره قطع کد. تا یک سات دیگه جوابمه نداد.»
بعد از یک ساعت، دوباره فرمانده به زنگهای پیدرپی امین جواب میدهد. امین: «مثلی که فرمانده گریه میکد. اصرار کدم که راست ره بگویه. او به مه گفت چه قسم بگویم. گفتم که بوگی. گفت: نعمتالله جان، شهید شده.» او بعد از شنیدن خبر کشتهشدن برادر، این قضیه را از مادرش پنهان میکند. او میگوید که جرأت گفتن خبر مرگ نانآور مادر را به او نداشتیم.
دو روز بعد در ۴ اسد، جنازهها به دایکندی آورده میشود. صبح همانروز، مادر نعمتالله از کنار تنور بلند میشود، نان را در سفره میپیچد و روی نمد کهنهی همیشگیاش مینشیند که مردان روستا، وارد خانه میشوند. «خیرالله، خیرالله» نجوای شمسیه است که زیر لب دو بار زمزمه میکند.
مردی که موسفیدتر از همه به نظر میرسد، گلویش را صاف میکند و با لحن ملایمی، میگوید: «نعمتالله جان در راه دفاع از کشور شهید شد و خدایش بیامرزه.»
این کلمات و این نجوا، «پایان» زندگی است. نجوایی که پایان آرزوها و امیدهای مادر را حمل میکند. کلماتیکه نقطهی پایان زندگی فرزند را تا عمق وجود مادر فرو میبرد. با آن کلمات، شمسیه فرور میریزد، میلرزد، آه میکشد و از هوش میرود.
اسدالله، پسر خاله نعمتالله میگوید که با دیدن این صحنه به یاد خانوادههای زیادی افتاده است که در سالهای اخیر قربانی جنگ بودهاند. به طور مثال رییس جمهور غنی که به تاریخ سه شنبه، ۷ اسد در دومین نشست هیئت عالی رتبه «سام» صحبت میکرد، گفت: «در کمتر از پنج ماه گذشته ۳۵۶۰ نیروی امنیتی و دفاعی کشته شدهاند». یعنی در مدت پنج ماه گذشته ۳۵۶۰ خانواده همانند شمسیه در سوگ عزیزانشان نشستهاند.
شمسیه تا رسیدن جنازه فرزندش بارها غش میکند و به هوش میآید. طولی نمیکشد که باشندگان سنگموم (نام محل)، جنازهی نعمتالله را از میدانهوایی، به خانه میآورند. این جاست که مسافر شمسیه، از راه میرسد. شمسیه، با آه و ناله خودش را کنار جسد پسرش میرساند. کفن را از صورتش کنار میزند و با اشک و آه چهار سوی زخم گلوله را که در پیشانی اش فرو رفته، میبوسد و زیر لب میگوید: «آخ بچیم. بچه نامراد مه. به هزار امید رافتی و حالی ده صندوق مرگ پس آمدی. بچی با مه ایطو کدی؟»
گلولهای که پیشانی نعمتالله را دریده بود، داغی بر دل مادر گذاشت که تا آخرین لحظات عمرش التیام نخواهد یافت.
اهالی قریه نعمتالله را در نزدیکیهای سیاهقول، دفن میکنند. شمسیه به روزنامه صبح کابل، میگوید: «طالبو بچیم ره کشت. جنازهشی برایم روان کد. طالبو ره نه موبخشم. اونا قاتل مردم بیگنایه.» خواست شمسیه از حکومت این است که دست او و فرزندان بیمارش را بگیرد. «بچیم در راه آبادی امی ملک کشته شد. حالی حکومت باید با ما همکاری کنه.»
شهید نعمتالله چند سال پیش برای تامین زندگی، مکتب را رها میکند، راهی ایران میشود. بعد از یک سال کار شاقه در آنجا، به افغانستان ردمرز شده و چهار- پنج ماه به چوکیداری در شهر ترینکوت مصروف میشود؛ اما شوق درس و تحصیل دوباره پایش را به مکتب میکشاند. این بار هم مشکلات روانی برادران و فقر شدید خانواده، رویای آموختنش را نیمه تمام میماند. نعمتالله پس از این که راهی برایش باقی نمیماند، وارد ارتش شده و در کندها رو ارزگان در برابر طالبان به جنگ میرود. او، بعد از یک سال خدمت، در ۲ سنبله سال روان، با گلولهای که روشن نشد از کدام تفنگ بلند شده بود، برای همیشه خاموش شد.