
از پشت گوشی صدایش شفاف میآید؛ با پرسیدن نشانی اش سمت خانه اش میروم. در نزدیکیهای خانه، پسر جوانی را دنبال ما فرستاده است. به تعقیب پسر جوان وارد خانه شده و با مردی که از چهره اش اندوه میبارد، روبهرو میشوم. او که نعمتالله نام دارد، میگوید که با رسانههای زیادی قصه نکرده است؛ اما نیاز است که از این درد بگوید، از دردی که کمر او را شکسته و زمینگیرش کرده است.
عادله -خانم نعمتالله- نیز به ما میپیوندد؛ از چشمان سرخ اش فهمیده میشود که خیلی گریه کرده است. در اتاق نشسته ایم و سکوتی سهمگینی فضا را پر کرده است. در این سکوت گریههایی از آشپزخانه به گوش میرسد؛ گریههایی که تنها در یک خانوادهی سوگوار بلند میشود.
سخت است که سر صحبت را باز کنم، مدتی را به خاموشی میگذرانیم. نعمتالله به حرف میآید و شمرده شمرده میگوید: «احسانالله پسر ما بود.»
نعمتالله هر باری که نام پسرش را به زبان میآورد، عادله به هق هق میافتد؛ اما تلاش میکند صدای گریه اش بلندتر نشود. احسانالله پسر این خانواده، دانشآموز در مکتب خصوصی تربیت بوده است؛ اما به اصرار مادرش که در لیسهی عالی عبدالرحیم شهید آموزگار است، به این مکتب میآید. عادله میگوید: «سند مکتبهای دولتی اعتبار بیشتری داره، گفتم که به همی مکتب بیایه.» او پی حرفش را میگیرد. «وختی که بچیم از آرزوهایش میگفت، فامیده میشد که او طب معالجوی را خوش داره؛ کمک به زخمیا و کسایی که توانایی تداوی را ندارن، یکی از اهدافش بود.»
احسانالله، در صنف دوازدهم برای این که در رشتهی دلخواه اش -طب معالجوی دانشگاه کابل- کامیاب شود، در یکی از مراکز آموزشی ثبت نام میکند؛ همزمان با آن به مرکز آموزشی کوثر دانش نیز میرود. «بچیم میگفت که کوثر دانش جای بهتریه؛ میتانه کمکم کنه که در رشتهی دلخواه ام کامیاب شوم.»
در یکی از روزهای پاییزی، عادله برای نامنویسی به دانشگاه استاد ربانی میرود. در پیش دانشگاه متوجه میشود که کارت هویتش را با خود نیاورده است و برمیگردد به خانه. زمانی که به خانه میرسد، میبیند که احسانالله مثل همیشه سرگرم درسخواندن است. عادله در حالی که به قسمتی از اتاق اشاره میکند، میگوید: «اینجه جایش بود، یک لحظه هم وختش را ضایع نمیکد. به شدت درس میخواندک.»
عادله زمانی که وارد خانه میشود، با پسرش شوخی میکند که برای چه آشپزی نکرده است. احسانالله که تا این موقع متوجه گذر زمان نبوده، به ساعتش نگاهی میاندازد و در پاسخ به مادرش با لبخند میگوید که نمیدانسته اینقدر زود، چاشت میشود. پسر و مادر دقایقی را به گفتوشنود میگذراند و سرانجام تصمیم میگیرند که امروز را با هم آشپزی کنند. عادله اشکش را با چادرش پاک میکند و میگوید: «آمادگی میخواند، من و هردو خواهرش اجازه نمیدادیم که دست به کارای خانه بزنه؛ اما او روز اشتیاقی زیادی بری کمک داشت، نتانستم جلویش را بگیرم.»
عادله به آشپزخانه میرود و احسانالله که تنها پسر خانواده است، در جلوی پنجره سرگرم پستکردن پیاز میشود.
عادله با جزییات از آنروز (۳ عقرب) قصه میکند، گاهی گریه حرفهایش را میبرد و گاهی هم بر بغضش غالب میشود و پی حرفش را میگیرد. دخترانش که پشت سنگ دروازه نشسته اند، با گریه مادر شان را همراهی میکنند. زمانی که عادله به اینجای قصه میرسد، صدای گریه اش در خانه میپیچد. «دویدم که پیازه از دستش بگیرم که آب پیاز د چشمایش نره. زمانی که رویم به رویش خورد، دیدم که از چهره اش نور میتابه، چهره اش برق میزد؛ این چهره هیچ وقتی از یادم نمیره.»
چاشت را با هم میخورند و مادر به سوی مکتب میرود و احسانالله دوباره سرگرم خواندن کتاب میشود. به گفتهی خواهرانش، احسانالله در آنروز، خندهکنان موهایش را جلوی آیینه شانه میزند و به قصد رفتن به مرکز آموزشی کوثر دانش از خانه بیرون میشود.
ساعت چهارونیم، عادله به تازگی به خانه میرسد، در کناری تکیه میدهد تا خستگی اش را در کند. «سرم را ماندم که صدای یک گدم ر شنیدم.» او، دلش گواه بد میدهد و فورا از جا برمیخیزد و تلویزیون را روشن میکند. در این دم، یکی از همسایههایش میرسد و میگوید که در مرکز آموزشی کوثر دانش انتحاری شده است. «دیگه نفهمیدم، از خانه که رفتم، رفتم دیگه. تا ساعت یازده بجه شو ر گشتیم، بچیم نبود؛ بچیم گم شده بود.» با دست اشکهایشر را پاک میکند و مدتی در فکر فرو میرود. سکوت در فضای اتاق حاکم میشود که پس از آن، نعمتالله، حرفهای خانمش را ادامه میدهد: «فکر کردم که پسرم زخمی شده باشه. میگفتم که خدایا کاش زخمش عمیق نباشه؛ اما…..»
آنها به شفاخانهی محمدعلی جناح میروند. نعمتالله مستقیم در راهروی میرود که زخمیها در آنجا آورده شده؛ اما یکی از دوستانش از او میخواهد که برای شناسایی یکی از کشتهشدهها، یکبار به پایین برود. «مه ر به سوی جایی بردن که شهیدا بود، گفتم ای طرف نرویم که شهیدایه، احسان زخمی شده؛ اما اونا اصرار میکدن که بریم.» در همین گفتوشنود، نعمتالله خودش را روی سر چهار جسد مییابد.
شخصی که نعمتالله را به پایین آورده، تکه را از روی یک جسد پس میکشد و به نعمتالله میگوید که میشناسد و یا خیر؟ نعمتالله میگوید که صورتش خاکپر بود و بدنش پرخون. از جا بلند میشود و داد میزند که برای چه او را اینجا آورده، این پسرش نیست؛ اما یکی از دستش میکشد که بازهم ببیند. «دلم رسید که چرا ایقه کوشش دارن. دقت کدم که پسرم بود.»
در آن لحظه، عادله بیرون از شفاخانهی محمدعلی جناح، خودش را به فهرستی که در کنار دروازهی داخلی شفاخانه بند است، میرساند. اسمهای زخمیها را یکی یکی مرور میکند؛ اما نشانی از اسم پسرش، نمییابد. در فهرست کشتهشدهها، چشمش به احسانالله میخورد؛ اما میبیند که نوشته شده است: «احسانالله، ولد حیدر» او، در این لحظه میان خوشی و پریشانی گم میشود؛ خوشحال است؛ چون این اسم پسرش نیست؛ اما پریشان میشود که حتما این احسانالله نیز عادلهای دارد. با همین فکر چشمانش به ورق دوم میرود؛ به ورقی که اسم پسرش نیز در ردهی کشتهشدهها نوشته شده است. عادله با اندوهی که در دلش تلنبار شده است از این جریان قصه میکند؛ دیدم و جیغ کشیدم و یک مرد در همانجا بود، چند سیلی به صورتش زدم؛ پس از او به سوی شفا دویدم، در در داخل شفاخانه چند جسد ماندگی بود هر چه تلاش کردم که خودم را به آنها برسانم، نگذاشتند. « نماندند که یک دفعه چهره شه ببینم.»
نعمتالله، رشتهی حرف را میگیرد و میگوید که وقتی پسرش را میبیند، متوجه لبخندی در لبانش میشود. به این گمان که دچار توهم شده است، به کسی چیزی نمیگوید؛ اما پس از دفن احسانالله، شماری به او میگوید که لبخند در لبان احسانالله بوده است. عادله میگوید: «لبخند بچیم مثل همیشه زیبا بود.»
احسانالله، در مرکز آموزشی کوثر دانش به صنف نخبگان راه یافته بود. به گفتهی مادر و پدرش، لحظهای قلم از دستانش بیرون نبود، حتا زمانی که دیگر زنده نیست، نیز قلمی در دستش بوده است. نعمتالله، با پاک کردن اشکش میگوید: «در وقت تشییع، به سختی قلم شکسته را از دست سرد و خشکیده اش بیرون کشیدیم.»
نعمتالله که احسانالله تنها پسرش بود، میگوید: «دوست داشتم، پسرم با جهل و نادانی مبارزه کنه؛ اما جهل و نادانی یک گروه او را از ما گرفت. دقیق گفته نمیتانم که کار کدام گروه است؛ اما گرفتن پسرم نمیتوانه، عزم مه و مادرش را برای تربیهی دختران ما ضربه بزنه. ما بازهم دختران خود را مثل پسر تربیه میکنیم و به مراکز آموزشی میفرستیم تا رویای برادر شان را تعقیب کنن.»