
همه جمع بودند؛ خانوادهی دختر و پسر برای مشاوره آمده بودند تا راه حلی برای مشاجرهی خانوادگیای که بین شان رخ داده بود، پیدا کنند. خانوادهی دختر خواهان فسخ نامزدی بود و خانوادهی پسر اصرار داشت که پسر شان نامزدش را دوست دارد؛ آنان تأکید داشتند که پسر به هیچ وجه، رضایت نمیدهد تا نامزدیاش فسخ شود. پسر، نیلوفر را دوست دارد و برای تهیهی مصارف گزاف عروسی، دست به خطرناکترین کارها زده است؛ حالا چطور میتواند دست از نامزدش بردارد؟
نیلوفر نامزد آن پسری است که در گوشهای از جمع نشسته است. آرام و با چشمانی پر از اشک، زیرچشمی به نامزدش نگاه میکند و حرفهای دیگران را گوش میدهد. منتظر این است که کسی از او بپرسد، نظر خودت چیست؟ اما خانوادهاش به او اجازهی صحبت نمیدهند؛ چون پیش از برگزاری جلسهی مشورتی به او هشدار داده اند که سکوت کند و حرفی نزند.
از چهرهی نیلوفر هفدهساله که بیقرار است و استرس دارد، میتوان فهمید که نامزدش را دوست دارد. او میخواهد حرف بزند و بلند بگوید که من در هر حال و شرایط، این پسر را دوست دارم و میخواهم ادامهی زندگیام تنها با این مرد باشد.
نیلوفر در پانزدهسالگی به نامزدی منصور در آمده بود. پسری که در ابتدا هیچ حسی به نیلوفر نداشت؛ اما مدتی که از نامزدی شان گذشت، نیلوفر درک کرد که منصور همان مردی است که در رؤیاهایش او را تصور میکرد. پسری بااخلاق، بااراده، خانوادهدوست و دوستداشتنی؛ اما مشکل در کجا است که امروز خانوادههای شان جمع شده اند و باید فیصله کنند که نیلوفر و منصور میتوانند به زندگی مشترک شان ادامه دهند یا خیر؟
خانوادهی نیلوفر، از وضعیت مالی خوبی برخوردار نبود و خانوادهی منصور نیز در چنین سطحی قرار داشت و هر دو خانواده از این لحاظ، هم سطح بودند. مشکل در این است که خانوادهی نیلوفر، به اصرار مادر او، منصور باید تویانهی گزاف بابت نیلوفر بپردازد و همچنین مراسم عروسی باشکوهی را نیز برگزار کند تا بتواند نامزدش را به خانهاش ببرد.
هر چند منصور از قبل این دو شرط را میدانست و چون نیلوفر نامزدش را دوست داشت و حاضر نیست به هیچ دلیلی از دستش بدهد، تصمیم خود را گرفته است. او با مراجعه به چندین شفاخانهی خصوصی و پیگیریهای مداومش توانسته است یکی از گردههای خود را بفروشد. منصور بهای عشق نیلوفر را با فروختن عضو بدنش میخواهد بدهد؛ اما پولی که بابت فروش گردهاش به دست آورده است، باز هم به آن مقداری نیست که کفاف خواستههای گزاف خانوادهی نیلوفر را بدهد.
جلسهی مشاوره با نارضایتی خانوادهی نیلوفر و تصمیم گرفتن برای فسخ نامزدی این دو جوان تمام میشود. نیلوفر از شنیدن این تصمیم، آشفتهتر شده و ناگهان از حال میرود.
نیلوفر را با حال بدی که داشت به اتاق دیگر میبرم تا برایش گیلاس آبی بدهم و میخواهم هر طور که میشود کمی آرامَش کنم. نیلوفر در وضعیت دشوار و سختی قرار دارد. چگونه میتواند آرام شود؟
به اتاق دیگر میرویم. به جز من و نیلوفر کسی نیست. خلوت اتاق به من اجازه میدهد تا بعد از این که نیلوفر کمی به حال خودش بیاید، از او اصل ماجرا را بپرسم و بگوید حرفی را که تا امروز در دلش نگه داشته است. شاید کمی سبکتر شود و حرف زدن آرامش کند.
نیلوفر با اشکهایی که میریزد، شروع به حرف زدن میکند: «میترسم عاقبت من هم مثل خواهر کوچکم شود و مادرم من را هم مثل او وادار به کارهایی کند که دلش میخواهد. حالا خواهرم برای مادرم یک منبع درآمد خوب است.»
نیلوفر برای اولین بار هنگامی که پانزده سال و خواهرش سیزده سال داشت، به همراه مادر شان به مندوی کابل میروند. مادر با دو دخترش مرد دوکانداری را ملاقات میکند که گویی اولین بار نیست که آن دو یکدیگر را میبینند. از صمیمیت بین شان، دختران میفهمند که این رابطه طولانی بوده و هر دو با هم داد و ستدهایی داشته اند.
بعد از رد و بدل شدن حرفهای راز و رمزدار، مادر و دوکاندار به طبقهی دوم آن دکان میروند. چند ساعتی را به مزاق و سرخوشی مادر و آن مرد دوکاندار گذرانده و بعد همراه آن مرد دوکاندار به سمت ده افغانان میروند تا چاشت را مهمان آن مرد باشند. غذای شان به اتمام میرسد و مرد دوکاندار همراه مادر و دخترانش با وعده گذاشتن ملاقات در ساعت شش عصر و پرداختن ده هزار افغانی پول نقد در کف دست مادر، آنها را تنها میگذارد و با امید دیدار زودهنگام با او خدا حافظی میکند.
مادر و دختران به سمت خانه راه میافتند. مادر به صراحت به دخترانش میگوید که آن مرد شام نیز آنها را دعوت کرده و با رسیدن به خانه باید خود شان را آراستهتر کنند و لباس مجللتری بپوشند تا مهمانی امشب با میزبانی مرد دوکاندار، خوب برگزار شود.
همین گونه میشود و عصر روز، مادر و دختران با ظاهری آراسته و منظمتر به مندوی و طبقهی دوم همان دوکان میروند. دختران تا آن لحظه گمان میبردند که به جز آنها، کسانی دیگری هم به مهمانی دعوت استند. مادر برای شان گفته بود، این مهمانی به بهانهی آشتی دادن زن دوکاندار همراه خواهرش بوده و چون خانهی شان کوچک است، دکان شان و طبقهی دوم آن، محل مناسب برای مهمانی خانوادگی شان است.
دو دختر با مادر وارد دوکان میشوند. به طبقهی دوم میروند؛ اما از مهمانی و جنبوجوش مهمانان خبری نیست. آنها تنها مهمانان این مهمانی استند. مرد دوکاندار با خوشرویی از مادر و دختران پذیرایی میکند. نیلوفر تازه فهمیده است که ماجرا چیست و چرا تنها مهمانان این مهمانی دو دختر و یک مادر استند.
مادر، نیلوفر را به گوشهای میبرد و از دخترش میخواهد خود را در اختیار مرد دوکاندار قرار بدهد. نیلوفر متعجب میگوید: «مادر تو چطور حاضر به این کاری؟ من بکارت دارم و آن مرد نامحرم است.»
مادرش سادهانگارانه به نیلوفر میگوید که آن مرد هم مثل پدرت است و او قول داده به بکارتت کاری نداشته باشد. فقط عشقبازی میکند و همین. پول خوبی میدهد و از تو خوشش آمده و حاضر است زندگیات را تغییر بدهد. آن طور زندگی کنی که تصورش را هم نتوانی.
نیلوفر رضایت نمیدهد و مادر به سراغ خواهر کوچکتر میرود. خواهر نیلوفر در ابتدا نارضایتی نشان میدهد؛ اما مادر با وعدههای دروغین بالاخره دخترش را راضی میکند تا با مرد به خلوت دیگر رفته و ساعتی را با او بگذراند. نیلوفر تمام مدت با گریه و به خواهرش فکر میکند. صدای جیغ و نالههای خواهر کوچکش را میشنود؛ اما با خشم و عصبانیت مادرش، کاری از دستش بر نمیآید.
مرد از اتاق خلوتی که رفته بود، بیرون میآید. نیلوفر به سمت خواهرش میدود و جسم خواهرش را نالان و درمانده میبیند. مشخص است که آن مرد دوکاندار هر طور دلش خواسته، عمل کرده است. با خواهر از اتاق بیرون میآیند و میبینند که مادر شان دوازده هزار افغانی دیگر از مرد دوکاندار میگیرد.
به سمت خانه راهی میشوند و تمام طول راه، سکوت تنها چیزی است که بین مادر، نیلوفر و خواهرش رد و بدل میشود.
خواهرش دیگر آن معصومیت گذشته را ندارد. او با مادرش بارها و بارها این کار را تکرار میکنند.
ترس نیلوفر هم همین است که حالا با فسخ نامزدیاش او را به سرنوشت خواهرش دچار کنند، آن وقت زندگی را چگونه میتواند، ادامه دهد؟