
هفده سال دارد؛ دختری از جنوب که درست هنگام جوانیاش؛ زمانی که پدر و مادرش منتظر اند، او را در لباس عروسی ببینند و خوشحالی او را جشن بگیرند، در یک حملهی هوایی، تمام اعضای خانوادهاش را از دست میدهد. پلوشه، تنها عضو خانواده، زنده میماند.
پس از این حمله که دیگر هیچ کسی برای پلوشه نمانده است، خالهاش او را به خانهاش میبرد تا در خانهی او زندگی کند. پلوشهی تنها، زندگی را در خانهی خالهاش ادامه میدهد تا این که کسی به خواستگاریاش میآید. جوان خوشچهره که از وضعیت زندگی خوبی برخوردارد است. خالهی پلوشه که فرصت را غنیمت دیده است، موضوع را با پلوشه در میان میگذارد؛ او نیز این فرصت را برای خودش خوب میانگارد و به خالهاش میگوید که قبول کند.
پلوشه نامزد میشود. نامزدش برای او تلفون میخرد و گفتوگو و رد پیامهای عاشقانه بین نامزد و پلوشه ادامه پیدا میکند. دقیق یک ماهی به ازدواج شان مانده است که دوباره پلوشه همه چیزش (نامزد) ش را از دست میدهد. نامزد پلوشه در یکی از جنگها بین نیروهای امنیتی و طالبان که طرف هیچ کدام شان نیست، کشته میشود.
زندگی پلوشه پس به همان نقطه بر میگردد؛ به روزی که وقتی در شفاخانه به هوش آمده بود، خبر شده بود که تمام اعضای خانوادهاش را از دست داده است. چندی از کشته شدن نامزد پلوشه میگذرد که برادر بزرگش به دیدن پلوشه میآید؛ به دیدن خانم بردارش که دیگر نیست. برادر نامزد پلوشه با خانوادهاش در کابل زندگی میکند و نزدیک به پنجاه سال سن دارد؛ آدمی است روحانی که در بین اقارب و نزدیکان شان به نام ملا مشهور است. او برای پلوشه میگوید که به خاطر بهتر شدن روحیهاش که از مردن نامزد و خانوادهاش به هم ریخته و دچار افسردگی شده است، مدتی بیاید کابل تا هم برای او خوب باشد و هم خانوادهی نامزدش عروسی که قرار بود به نزدیکی با لباس عروسی وارد خانهی شان شود را، ببینند.
خالهی پلوشه که وضعیت روحی پلوشه را چندی است خراب میبیند، به او اجازه میدهد که با برادر نامزدش به کابل بیاید تا وضعیت روانیاش بهتر شود. پلوشه با برادر نامزدش راهی کابل میشود؛ سفری که زندگی پلوشه را به ادامهی بدبختیهای گذشتهاش گره میزند؛ گرهی که پلوشه میگوید تا زنده است، نمیتواند خودش را از آن برهاند.
برادر نامزد پلوشه؛ چهل و چند سالهای که روحانی هم است، در طول راه چند بار به شکل بیرحمانهای بر پلوشه تجاوز میکند و برایش میگوید که اگر صدایش را بکشد و به کسی شکایت کند، به او اتهام رابطهی جنسی با دیگری زده و به محکمهی طالبان میسپارد. پلوشه تمام راه را خاموش میماند و چندین بار تجاوز را همراه با رنجهای بیشماری که زندگی بر او روا داشته است، تحمل میکند.
وقتی به کابل میرسند، برادر نامزد پلوشه، او را در یکی از خیابانهای کابل پیاده میکند و راهش را میگیرد و میرود. پلوشه پس از مدتی بیسرنوشتی در خیابانهای کابل، از کسی جویای آدرس نهادهای دولتی میشود و آن شخص پلوشه را به یکی از نهادهای مدافع حقوق زنان میبرد. پلوشه در ابتدا فقط تا جایی از موضوع که نامزدش کشته شده اعتراف میکند و میگوید که جایی برای رفتن ندارد.
پس از گذشت نزدیک به یک ماه، پلوشه دچار سرگیجی و تهوع میشود؛ تهوعی که کم کم نگرانی پلوشه را زیاد میکند و وقتی با خودش محاسبه میکند، میفهمد که تقریبا دو هفتهای از دوران قاعدگی (پریود) ش گذشته است. این جا است که پلوشه متوجه بدبختی دیگری میشود؛ بدبختیای که دست از دامن پلوشه برداشتنی نیست و با هر چهرهای وارد زندگی او میشود. او مطمئن میشود که باردار است و باید این موضوع را با مسؤولان این نهاد حمایت از حقوق زنان در میان بگذارد.
پلوشه حالا طفل سهماه در شکم دارد و منتظر این است که برای یک بار هم که شده عدالت به سراغ زندگیاش برود و کسی که آخرین بدبختی را به بدبختیهایش افزوده است را محاکمه کند. او، نه میتواند طفلش را سقط کند و نه توان این را دارد که او را به دنیا آورده و به چشمان او که حاصل یک تجاوز ناخواسته است، نگاه کند. روایت زندگی پلوشه و حسی که وقتی طرفت نگاه میکند در چشمهایش دیده میشود را، نمیتوان در قالب کلمهها ریخت؛ باید جای پلوشه بود تا فهمید که در او چه میگذرد و این همه رنج را با کدام شانهاش حمل میکند.