
خشونت علیه زنان در افغانستان، هموراه چیزی نیست که مردان بر زنان روا میدارند؛ این اِعمال خشونت، در بسا موارد از سوی زنان بر زنان است که بیشتر سراغ عروسهای خانوادهها میرود. عروسهایی که وقتی وارد خانوادهای میشوند، حسادت مادر و خواهران شوهر را برمیانگیزند که با کنشهای خشونتآمیزی از سوی آنان مواجه میشوند. این نوع خشونت را شاید بتوان بروز عقدههایی دانست که بر اثر حقارت اِعمال شده از سوی مردان بر زنان، بروز میکند.
باران «نام مستعار»، یکی از این قربانیان این نوع خشونت است؛ دختری که وقتی هفدهساله به خانهی شوهر میرود، انگار با بقچهای از بدبختی وارد آن خانه میشود. باران وقتی به خانهی بخت میرود، به دلیل نداشتن آگاهی در مورد رسم و عنعنات خانوادهی شوهر و مسائل خانوادگی آنان، هر از گاهی مورد تحقیر و تمسخر قرار میگیرد که در شروع فکر میکند، این واکنشها برای اصلاح او است؛ اما با گذشت مدت زمانی، میفهمد که خودش را در هر قالبی عیار کند، از این زخمهای زبان و تحقیر و توهین رهایی ندارد؛ مادر شوهر، اهرم اساسی این خشونتهای لفظی است که واکنشهای خشونتآمیز او، راه را برای پرخاشگری، شوهر، خواهران و برادارن شوهر نیز باز میکند. باران بر علاوهی انجام کارهای خانه، از شوهرش که بیمار است نیز پرستاری میکند؛ شوهری از اولین سال ازدواج، بر اثر مریضی بر تخت بیماری میافتد که گویا باران به خانهی بخت نه، به بیمارستانی وارد میشود که در پهلوی پرستاری و انجام کارهای گوناگون، با شنیدن حرفهای زشت خانوادهی شوهر طرف است.
در زندگی خانوادگی اگر کسی دنبال حرف باشد، هر ساعت و روز حرفی برای جنجال به وجود میآید؛ زندگی باران در این خانواده درست همینطور شروع میشود. او هر روز سعی میکند، طوری رفتار کند که حتا سایهاش بر دیگری نیفتد؛ اما انگار کارساز نیست و خانوادهی شوهرش با او سر دشمنیای گرفته اند که باران نمیداند این همه کینه و کدورت از کجا پیدا شده است. باران که نه در گذشته با افراد آن خانواده داد و گرفتی داشته است و نه حالا (از روزی که وارد آن خانه شده) با آنان مشکلی دارد؛ اما آنان هر روز مشکلی برای باران میتراشند و او را در تنگنای بیشتری قرار میدهند.
باران چهار سال با همهی خشونتهایی که میبیند تحمل میکند؛ او امیدوار روزی است که شاید این خشونتها کمتر شود؛ اما بخت بد باران به این جا اکتفا نمیکند؛ شوهر بیمارش که تنها دلگرمی و یا دلیل بودن باران در آن خانواده است، میمیرد و باران میماند با یک پسر سهساله و خانوادهی شوهری که به قدر کافی بر او دندان تیز کرده اند.
پس از مرگ شوهرش، باران به بردهی تمام عیار آن خانواده تبدیل میشود؛ بردهای که مجبور است در کنار انجام دادن تمام کارهای خانه، باید حرفها و خشونتهای لفظی مادرشوهر و دیگر اعضای خانوادهی شوهرش را تحمل کند. او، دندان صبر بر جگر میفشارد و سعی میکند دوام بیاورد؛ باران از ترس این که مبادا واکنشش در مقابل خشونتهای آنان، باعث این شود که طفلش را از او گرفته و از خانه بیرونش بیندازند، هر چه بر او روا میدارند را بیصدا تحمل میکند؛ تحملی که اندازهای دارد و روزی باید کاسهاش سر برود.
یکی از روزها که انگار کاسهی صبر باران سرریز شده است، هنگامی که برادار شوهرش او را مورد خشونت لفظی و فیزیکی قرار میدهد، اعتراض میکند و برایش میگوید که حق ندارد با او چنین رفتاری کند؛ واکنشی که انگار خانوادهی شوهرش مدتها منتظر آن بوده اند؛ این واکنش باعث میشود که تمام اعضای خانواده پشت هم ایستاد شوند و باران را از خانه بیرون بیندازند؛ به او حتا اجازهی گرفتن لباسهایش را نمیدهند. باران پس از چهار سال تحمل تمام خشونتهای اعمال شده بر او، بدون فرزند و هیچ چیز، تنها با لباسهایی که بر تن دارد، از خانهی شوهر اخراج میشود.
از شوهر باران که مرده است، یک موتر مانده که برادرانش فروخته اند و مقداری پول که آن را هم گفته اند به قرضدارهایش پرداخته اند. حالا باران در نهادهای عدلی و قضایی کشور پروندهای را دنبال میکند تا بتواند حق حضانت پسرش را بگیرد. او میگوید که از تمام حقوق خودش گذشته و خشونتهای چندسالهی آنان را فراموش کرده است؛ اما نمیگذارد این وسط حق پسرش پامال شود. باران، به دنبال گرفتن حق حضانت فرزند از خانوادهای است که دستش را از تمام میراثی که برایش مانده است، کوتاه کرده و از خانهاش بیرون انداخته اند. خانوادهی شوهر باران حتا جهیزیه و زیوراتی که پدر باران برایش گرفته بود را هم از او گرفته اند.