
هفده سال را در انتظار داشتن فرزند سپری کرد؛ اما فرزندی ندارد. این نداشتن فرزند، سبب میشود که از عشق و مهر شوهرش محروم شود. نه تنها که از عشق بلکه از توجه شوهر نیز محروم میشود و مورد بیحرمتیها و خشونتهای زیادی هم قرار میگیرد.
جهانتاب (نام مستعار) سی و چند سال دارد. ۱۵ سال قبل با مردی ازدواج میکند؛ ازدواجی که به رضایت خودش نیست و سبب متحمل شدن بسیاری از بدبختیها و شکنجهها برای جهانتاب میشود. جهانتاب در یک یا دو سال اول ازدواج شان مشکلات زیادی در خانوادهی شوهرش ندارد؛ اما با گذشت دو سال و مادر نشدنش در این دو سال، زندگی مشترک شان برایش مبدل به جهنمی میشود.
شوهر و خانوادهی شوهرش او را مورد سرزنش قرار میدهند و میگویند زنی که نمیتواند، بچهدار شود تنها به درد کنیزی میخورد. جهانتاب با جثهی کوچک و دستان ریز و ظریفش هر روز زیر فشار سنگین کارهای خانه درد طاقتفرسایی را تحمل میکند. او میبایست هر روز توقع و خواستهی تمام اعضای خانوادهی شوهرش را برآورده میساخت و در واقع او دیگر تبدیل شده بود به یک کنیز تمام عیار برای خانوادهی شوهرش که این وضعیت سخت و جانکاه بود. کارهای شاقه و طاقتفرسایی که با وجود تمام سعی و تلاش جهانتاب؛ اما هیچگاه پایان نمییافت و همیشه یکی از آن صدها کار ناتمام میماند و همین ناتمام ماندن کارها سبب میشد که جهانتاب از سوی اعضای خانوادهی شوهرش توهین و تحقیر شود و در بیشتر موارد رفتارها و خشونتهای کلامی اعضای خانوادهی شوهر با لتوکوب جهانتاب همراه میشد.
جهانتاب هر روز را با شکنجه و زخم زبان میگذراند و مورد طعنهی اطرافیانش قرار میگیرد که زن نازا است. جهانتاب واقعا از این که نازا است رنج میبرد و در دلش روزی هزار بار مرگ را آرزو میکند. اعضای خانوادهی شوهر جهانتاب و اقاربش که به خانهی آنها میآمدند، این زخم زبانها و کنایهها را بیشتر میکردند. بدون این که بدانند واقعا آیا جهانتاب نازا است یا شوهر او هم در این نازایی میتواند، نقشی داشته باشد.
این منوال ادامه دارد و اگر گاهی هم که جهانتاب پیشنهاد رفتن به داکتر و انجام معاینات را میکند، شوهرش با بدزبانی به او میگوید که ارزش رفتن به داکتر و هزینه کردن را ندارد. ده سال را همین گونه میگذرانند و در اواخر ده سال اول، شوهرش حتا دیگر برای او مصارفش را هم تأمین نمیکند و خودش به مالیزیا میرود. مرد قبل از رفتن به این مسافرت، جهانتاب را از خانه اخراج میکند و به خانهی پدریاش میفرستد.
جهانتاب با ناامیدی پنج سال را در خانهی پدر به امید این که شوهرش امروز یا فردا میآید و او را با خودش میبرد صبر میکند. روزها همین طور ماهها و سالها پشت سر هم میگذرد؛ اما از شوهر او هیچ سرنخی نیست و در این پنج سال حتا برای جهانتاب یک پیام تلفونی هم نمیفرستد و تماسی هم با او نگرفته است.
مدتی بعد از گوشه و کنار زمزمه و حرف و حدیتهایی نیز به گوشش میرسد که شوهرش در مالیزیا ازدواج دوم کرده است.
پس زمانی هم که جهانتاب خواستار جدایی از شوهرش میشود، خانوادهی شوهرش به او میگویند: « طلاق ننگ است برای شان و حاضر نیستند که اجازه بدهند پسر شان او را طلاق بدهد.»
بنا بر این، جهانتاب باید همهی این سختیها را تاب بیاورد به خاطر این که او نازا است و نتوانسته برای شوهر و خانوادهی شوهرش طفلی بیاورد. البته در جامعهی افغانستانی نباید چیزی بیش از این انتظار داشته باشد.
اما بعد از پنج سال بیسرنوشتی کامل حالا جهانتاب خواسته است که پروندهی شکایتش را به خاطر جدا شدن از شوهرش که او را رها کرده است و خیلی سال پیش او را در چنین شرایط سرگردانی و بلاتکلیفی قرار داده، پیگیری کند تا بتواند روزی حکم تفریق خود را از شوهری که او را تنها گذاشته، بگیرد.
از این که شوهر جهانتاب بیشتر از پنج سال دور از زنش بوده و هیچ خبری از او نیست، پس جهانتاب هم شامل حالت تفریق به سبب غیابت میشود و بعد از سپری کردن شماری از مشکلات در نهادهای عدلی پروندهاش به دادگاه میرسد. دادگاه پرونده را به نفع او صادر میکند و او را به سبب غیابت شوهرش مستحق حکم تفریق میداند.
جهانتاب با تحمل بیشتر از ده سال شکنجه و همچنان بیشتر از پنج سال بیسرنوشتی به قیمت از دست دادن جوانی و سلامت روانیاش، از این ازدواج اجباری رهایی مییابد و میگوید که حالا دیگر میتواند به آیندهاش امیدوار بماند.