
«لیلا سلام! خواهر خرد نوریه دیروز د مکتب شهید شده امروز تشییع جنازه اش است میری؟»
گیچ شدم و در جا ایستاد ماندم، حرفاش را درست نمیفهم با تعجب می پرسم خواهر نوریه؟ آری خواهر نوریه که در آمادگی کانکور همصنفی بودیم.
برای چند لحظه چهرهی معصومانهی زهرا را تصور کردم که آخرین بار در سال نو دیده بودمش، به دوستم گفتم: مطمینی؟ انگار او هم حوصلهی حرفزدن ندارد، با بغض که در گلو داشت سرم داد زد: میری یا نه؟ نشانی محل تشییع جنازه را گرفتم، ساعت گوشیام هفتوسی صبح را نشان میدهد. امروز مانند دیگر روزها از رفتن پرشور شاگردان مکتب عبدالرحیم شهید در مسیر راه خبری نیست، کوچهها آرام است به سرک عمومی برچی میرسم. از شیشهی موتر به شفاخانه عالمی میبینم، آمبولانسها ردیف ایستاده، پیرمردی دستش را روی صورتاش گرفته و در گوشهی در خروجی شفاخانه روی پیادهرو نشسته، چند پسر جوان هم دور او حلقه زده اند؛ از غمی که در چهرهیشان نشسته بود، میشد فهمید که باید یکی از اعضای خانواده و یا نزدیکانشان را باید از دست داده باشند.
به مسجد امام حسین میرسم که در آن پیکر بیروح زهرا در آن دقیقههای آخر بودن را سپری میکند، پارچه سیاهی سر در ورودی پهن شده، صدای آهونالهی زنان که بر سر و صورتشان میزنند، هر دلی را زخمی میکند. از چند آشنای میگذرم تا چشمم به مادر زهرا میافتد، در جا میخکوب میشوم و قلبم تند تند میزند.
مرگ زهرا کمر مادرش را شکسته و رنگ از چهرهاش پریده؛ دیگر حتا توان جیغکشیدن را ندارد؛ دیگر اشکی از چشمش بیرون نمیآید. بعد از لحظهای صدا میزند: زهرا و میگوید: «آه جان مادر! دخترم داغ تو ر کجای دلم بانم بخیز جان مادرش. همرای مادر خود ای رقم شوخی نکو! چرا اینجه خاو شدی بخیز جان مادر بخیز بریم خانه.» نزد خواهرش نوریه میروم، دستش به سرش میبرد و مو هایش را میکند، به صورت خود چنگ میزند. «خواهر تو ر کشتن، تو ر گرفتن از ما. جان خواهر بخیز زهرایم مه کتی که دیگه شوخی کنم؟ زهرا تو وعده کدی دانشگاه بری زهرا…» هیچ کسی نمیتواند نوریه را آرام کند، درد ازدستدادن خواهراش انگار بزرگتر از آن است که به این سادگی بتواند با آن کنار بیاید. همه تلاش میکنند تا او را آرام کنند؛ اما نه!
همصنفیهای زهرا هم برای خداحافظی و آخرین دیدار اینجا با همان لباس سیاه و چادر سفید مکتبشان آمده است. به چهرهی همدیگر نگاه میکنند و اشک میریزند. همه میگویند: «مهناز آرام باش! زهرا عمرش را به تو بخشید.»؛ اما دردش آنقدر به استخوان رسیده که دیگر نمیتواند آرام باشد. «مه و زهرا با هم به خاطریکه د کانکور به رشته دلخواه خود کامیاب شویم از صنف یازده آمادگی گرفتیم. قرار بود همه برنامههای درسی خود یکجای پیش ببریم. حالی د چوکی مه تنا بدون تو چه قسم بشینم؟ چرا مه ر تنا ماندی تو چرا رفتی؟» و صداها پرسش دیگر از این دست مهناز هنوز بیپاسخ مانده است.
همه اشک میریزند و به سر و روی خود می زنند. مادرهای زیادی امروز داغ ازدستدادن فرزندانشان را گریه میکنند.
از مردهشورخانهی مسجد جسد زهرا را در تابوتی برای دیدن و خداحافظی مادر و خواهرش میآورند، صدای آهونالهی مادر و خویشاوندان زهرا انگار سقف مسجد را به پایین میکشد. نمیتوانم به چهرهی زهرا نگاه کنم؛ زهرایی که امروز با خودش همه رویاهایش را نیز به قبر میبرد و دفن میکند. حرفهای برادر کوچک زهرا که پای تابوت خواهرش نشسته و گریه میکند، دل هر کسی را آب میکند. «زهرایم بخیز بخدا قسم دیگه هیچ وقت همراهت جنگ نمیکنم، هر چیزی تو بگی قبول میکنم. زهرا بخیز جان لالایش چرا اینجه خواب شدی؟ دیگه کتابهای تو ر خطخط نمیکنم، قول میدم. مادر د زهرا بگو بخیزه.» مادری روزهدار که با غم فرزندش افطار میکند.
پدر زهرا و چند مرد دیگر که شاید از خویشاوندان نزدیکاش است تابوت دخترش را به شانه میکشند تا به گورستان ببرد و برادر اش با صدای بغضآلودی میگوید: مادر بگو زهرایم را نبرد!
با دورشدن تابوت زهرا از پیش چشمان مادرش، صدای غمانگیزی فضا را پر میکند. «دخترم ر کشت اشرف غنی! قاتل دخترم اس. او قاتل زهرای مه ر کشت که درس نخوانه خدا جزایشه بته.» زهرا احمدی، در صنف یازدهم مکتب سیدالشهدا درس میخواند. او آمادگی کانکور نیز میخواند؛ چون دوست داشت در رشتهی دلخواهش در دانشگاه پذیرفته شود. تقسیم اوقات درسی و روزانهی زهرا بر روی شیشه آلماری نصب است. نوریه از آخرین دیدار با خواهرش میگوید: «بریش گفتم تا بعد از عید نرو بشی به خاطر عید شیشهپاکی کنیم باز بریم بازار. گفت: نه میروم، امروز ریاضی داریم باز پس میمانم. رفت و دیگه پس نامد.»
همه دوستان و خویشاندان زهرا با مادرش خداخافظی میکنند و به سمت خانههایشان میروند؛ مادر و خواهر زهرا میمانند و جای خالی زهرا سر سفرهی افطار.