سماع در خانه‌ی مولانای بلخ

صبح کابل
سماع در خانه‌ی مولانای بلخ

گزارش‌گر: سمیه نوروزی

چند روز است که تصاویری از رقصِ سماعِ بانو فهیمه میرزائی در خانگاه/خانقاه سلطان‌العلما، توسط کاربرانِ فضای مجازی، دست به دست می‌شود.
همان مولانایی که وقتی قرار بود به ‌عنوانِ میراث مشترک فرهنگی ترکیه و ایران در یونسکو شناخته شود، استخوان‌های آتاتورک و رضاشاه را در قبر لرزاندیم. سرایش‌گر همان تک‌بیت‌های نابی که از انستاگرام و تلگرام کاپی کرده و در فیس‌بوک پِست می‌کنیم. همان مولانا که به رنگِ مُهر تأیید ما بر تاریخ پنج‌هزارساله و نمادِ فرهنگی بودنِ ما؛ مبدل شده‌ است. کودکی و نوجوانی جلال‌الدّین، آنی که «آتش بر خرمن سوختگان عالم» زد؛ در همین مخروبه‌ی فعلی گذشته است.
خانقاه، معربِ خان‌گاه است‌‌ و برخی گمان دارند که خانقاه از لغت «خان» به ‌معنای سفره گرفته شده ‌است یا از تخفیف لغت «خانه‌‌ی آقا» که اشاره به محل سکونت یا دفن «پیر» یا «قطب» آن خانه دارد؛ اما همه اتفاق نظر دارند که خانقاه از پارسی وام‌گرفته شده و به معنای «محلی ا‌ست که درویشان و مرشدان در آن سکونت کنند.»
پس خانقاه سلطان‌العلما، محلی بوده‌ است که پدر مولانا در آن می‌زیسته و مریدانش را سبق می‌داده ‌است.
مولاناجلال‌الدّین محمد، در بلخ زاده شد. مادرش مومنه خاتون، به‌روایتی دخترزاده‌ای سلطان محمد خوارزم‌شاه بوده ‌است و پدرش، مولانا محمد بن حسین خطیبی معروف ‌به بهاءالدین ولد و سلطان‌العلما، از صوفیان و عارفانِ بزرگ بود که نسبت خرقه‌اش به احمد غزالی می‌رسید.
به‌ سبب هم‌چشمی‌های ناسالم برخی رقبای درباری در تحریکِ سلطان محمد خوارزم‌شاه بود و یا هجومِ لشکر چنگیزخان؛ خانواده‌ی مولانا از بلخ کوچیدند.
بعد از سفر به مکه و بغداد و شام، در اواخر عمر سلطان‌العلما بود که خانواده‌ی مولانا به دعوت سلطانِ سلجوقی لبیک گفته به قونیه رفتند تا آن‌گاه که سلطان‌العلما وفات یافت و در قونیه به خاک سپرده شد. در آن هنگام مولانا جلال‌الدین ۲۴ سال داشت که مریدانِ پدر، از او خواستند که بر جای پدرش، تکیه زند.
سید برهان‌الدین محقق ترمذی، از مریدان پدر مولانا، نخستین کسی بود که مولانا را به وادی طریقت راهنمایی کرد.
مولانا در ۳۷سالگی عارف و دانش‌مند دوران خود شد و مریدان و مردم از وجودش بهره‌مند بودند تا این که خورشیدِ عصیان‌گری از تبریز، در زندگی یک‌نواخت مولوی، توفان به ‌پا کرد؛ توفانی به‌ نام عشق.
ملاقات کوتاه مولوی با شمس، دوره‌ی پرشوری را در زنده‌گی‌اش آفرید. یک دوره‌ی سی‌ساله که طی آن مولانا آثاری به جا گذاشت که از عالی‌ترین نتایج اندیشه‌ی نوع بشر است.
مولانا پیش از شمس، «زاهدی» بود «سجاده‌نشین» و بعد از شمس بود که به «ترانه‌گو»، «سر حلقه‌ی بزم و باده‌جو»، مبدل شد‌.
شمس، مولانا را به ‌انجامِ سماع، تشویق کرد. سماع، رقصِ عرفانی ‌است که درویش تحت تأثیر نوای نی و آوای دف و تنبور و سروده‌های آهنگین به‌ خلسه‌ای عرفانی می‌رود و با حرکات موزون به‌رقص در می‌آید.
نوعی رقص که ریشه‌هایش را می‌توان در آیین میترائیسم، شهنامه‌ی فردوسی، تورات و انجیل؛ جست‌وجو کرد.
در اسلام، رقص قوالی و صوفیانه، اخصن سماع؛ در قرن نهم میلادی میان فرقه‌ی صوفیان رواج پیدا می‌کند؛ آهسته آهسته تحول می‌یابد و در نهایت در طی اعصار و امصار مختلف، موافقان و مخالفان خود را پیدا می‌کند.
شیوه‌ی سماع کردنِ مولانا را چنین توصیف کرده اند: «یک فرجی هندی به تن کرد و کلاهی پشمین و عسلی رنگ بر سر گذاشت، جلوی پیراهنش را باز کرد و دستارش را به شکل شکرآویز بست و کفش و چکمه‌ی مخصوص پوشید و با این شکل و شمایل به سماع پرداخت.»
سماع از بهرِ جانِ بی‌قرار است
سبک برجه چه جای انتظار است
مشین این جا تو با اندیشه‌ی خویش
اگر مردی برو آن جا که یار است
مریدانِ مولوی که می‌دیدند: مولای شان مرید ژنده‌پوشی گمنامی شده و توجهی به آنان نمی‌کند، به فتنه‌جویی روی آوردند و به شمس ناسزا می‌گفتند و تحقیرش می‌کردند. شمس از گفتار و رفتار مریدان رنجید و در آن هنگام ‌که مولانا ۳۹ سال داشت، از قونیه به دمشق کوچید. مولانا از غایب بودن شمس ناآرام شد. مریدان که دیدند رفتن شمس نیز مولانا را متوجه آنان نساخت با پشیمانی از مولانا پوزش خواستند.


مولانا فرزند خود سلطان ولد را همراه جمعی به دمشق فرستاد تا شمس را به قونیه باز گردانند. شمس بازگشت تا این که، پس از مدتی دوباره حسادت مریدان برانگیخته شد و آزار شمس را از سر گرفتند. شمس از کردارهای شان رنجید تا سرانجام بی‌خبر از قونیه رفت و ناپدید شد؛ چنان که از تاریخ سفر و چگونگی آن کسی چیزی نمی‌داند.
مولانا در دوری شمس ناآرام شد و روز و شب به سماع پرداخت و حال آشفته‌اش در شهر بر سر زبان‌ها افتاد.
روز و شب در سماع رقصان شد
بر زمین همچو چرخ گردان شد

مولانا به شام و دمشق رفت؛ اما شمس‌الحق تبریزی را نیافت و به قونیه بازگشت. او شمسِ تبریز را نیافت؛ ولی حقیقت شمس را در درونِ خود دریافت.
فهمید که آن‌چه به دنبالش است در خودِ او حّی و حاضر است.
تا در طلب گوهر کانی، کانی
تا در هوس لقمه‌ی نانی، نانی
این نکته‌ی رمز اگر بدانی، دانی
هر چیز که در جُستن آنی، آنی
مولانا به قونیه برگشت. رقص و سماع را از سر گرفت. مولانا سماع را راهی می‌دید برای تمرین رهایی و گریز. چیزی که به روح کمک می‌کرد: در رهایی از آن‌چه او را مقید در عالم حس و ماده می‌دارد. سماع، جبرئیل او شد تا پله پله به سوی ملاقات با خدایش، رهنمایی‌اش کند.
در سماعِ مولانا، صوفی واسطه است بین این و آن جهان.
صوفی با دستی که به سوی آسمان است، فیض مبدأ هستی را دریافت کرده و با دستی که به‌سوی زمین است انرژی مثبت مملو از آرامشی که در کائنات حاکم است را بر موجودات زمینی می‌گستراند.
مولانا همچون عارفان و صوفیان بر این باور بود که جهان هرگز از مظهر حق خالی نمی‌شود و حق در همه‌ی مظاهر، هویدا است. کافی است که چشم باز کنیم و ببینیم که آن آفتاب جهان‌تاب از کدامین سو طلوع می‌کند و در وجود چه کسی، جلوه می‌کند.
همین شد که مولانا به‌مدت ده‌ سال با حسام‌الدین چلبی معروف به اخی ترک از عارفان بزرگ و مریدانش بود؛ همنشین شد.
گفت یافت می‌نشود جسته‌ایم اما
گفت آن‌ که یافت می‌نشود
آنم آرزوست!
مولانا، پس از مدت‌ها بیماری در پی تبی سوزان در ۳ ماه جدی ۶۵۲ – ۵ جمادی الآخر ۶۷۲ هجری – درگذشت.
در آن روز پرسوز، قونیه در یخ‌بندان بود. سیل پرخروش مردم، زن و مرد، پیر و جوان، مسلمان و گبر، مسیحی و یهودی همگی در این ماتم شرکت داشتند. افلاکی می‌گوید: «بسی مستکبران و منکران که آن روز، زنّار بریدند و ایمان آوردند.» آورده ‌اند که ۴۰ شبانه روز این عزا و سوگ بر پا بود.
هرچند جسدِ مولانا در آن روزِ سرد زمستانی، به‌خاک سپرده شد؛ اما نام و یادِ مولانا با آثاری چون: مثنوی معنوی، دیوان شمس، فیه ما فیه، مجالس سبعه و مکاتیب؛ روشن ماند‌. چنان که روحش با سماع، از جام جاودانگی نوشید.
جلال‌الدّین محمد، با گذر از راه طریقت و ریاضت مولوی‌ شد، در منبرِ مسجد مولانا؛ با عشقِ شمس از عارفی خموش به عاشقی پرجوش و خروش مبدل شد.
بعدِ گذر از سماع بود که شمس شد و خداوندگار، نه خداوندگار روم، نه خداوندگارِ بلخ؛ بلکه خداوندگارِ عشق.
امروز، پس از هشت سده و دوازده ‌سال، مولانا در سرتاسر این زمین پهناور، هوادارانِ بی‌شماری دارد.
او در ایالات متحده‌ی امریکا و دیگر کشورهای غربی بسیار پرطرف‌دار است. بیشترین آمار فروش مثنوی معنوی در ایالات متحده است. یونسکو با پیشنهاد ترکیه، سال ۲۰۰۷ را سال جهانی مولانا نامید.
در روزهای ۶ تا ۱۰ عقرب ۱۳۸۶، کنگره‌ی بزرگداشت هشت‌صدمین سال تولد مولانا با شرکت اندیش‌مندانی از ۳۰ کشور جهان در سه شهر تهران، تبریز و خوی برگزار شد. حدود ۴۵۰ مقاله به این کنگره ارسال شده بود و ۲۸۰ استاد و پژوهش‌گر در آن به ارائه‌ی مقاله پرداختند. در حاشیه‌ی این کنگره محمود فرشچیان، از تابلوی مینیاتوری شمس و مولوی پرده‌برداری کرد.
سازمان ملل متحد از هشت‌صدمین سالروز درگذشت مولانا، تجلیل کرد؛ اما ما با بی‌توجهی مان، خانقاه مولانا را به مستراح سگان ولگرد مبدل کردیم‌.
هر باری که تصویری از این خانقاه/خانگاه را می‌بینم، خجالت می‌کشم، از مولانا، از شمس، از زبان مادری و از خراسان؛ چون ما چنان در تکه و پاره کردن فرهنگ خود کمر همت بستیم که سزار روس و ملکه‌ی انگلیس، نبستند.
چنان با تیغ بی‌اعتنایی مولاناهای مان را آزردیم که لشکریان چنگیز و تاتار، چنان نکردند. در نهایت، این ادعای فرهنگی بودن مان است که از بیخ و بُن اشتباه است.
نه در گذشته و نه‌ در زمان جاری، ما آدم‌های فرهنگ‌پرور نبوده ‌ایم. هر کسی که همرنگ جماعت نبوده را از جامعه طرد کرده، یا از وطن بی‌وطنش کردیم، فراری‌اش دادیم و یا بر سر دارش بردیم.
در این میان با این که ما مولانا را مورد کم‌لطفی شدیدی قرار دادیم؛ اما جهان در برابر او کم نگذاشت.
او بلخی زاده شد، رومی زندگی کرد، با شمس بی‌وطن شد، با سماع جهان وطنش شد و این‌گونه او جاودان ماند، تا از پسِ هشت‌‌صد و ۱۲ سال؛ به ما فرزندانِ هزاره‌ی سوم، دست تکان بدهد.