
نویسنده: سومانترا مایترا – فدرالیست
مترجم: مهدی غلامی
برجستهترین جملات از گزارش نفسگیر واشنگتن پست در مورد ناکامی غرب در روند ملتسازی افغانستان، درست جایی در میانههای آن بود. در این گزارش آمده بود که «برخی از مقامات ایالات متحده آشکارا میخواستند با استفاده از جنگ، افغانستان را به یک حکومت مردمسالار تبدیل کنند. دیگران هم تلاش میکردند فرهنگ افغانستان را دگرگون کرده و حقوق زنان را ارتقا بخشند.»
لحظهای به آن فکر کنید. بیش از یک تریلیون دالر مصرف شد، دو هزار نفر جان شان را از دست دادند و بیش از بیست هزار زن و مرد جسماً فلج شده و ترس بزرگی را تجربه کردند تا افغانستانِ نیمه فئودال را به سویس مدرن تبدیل کنند، تا کاری که امپراتوری بریتانیا و شوروی در آن ناکام ماندند را انجام دهند، تا یک ایدهی غربی امتحان شده در غرب را با تمام نیروهای فرهنگیاش به کشوری تحمیل کنند که به لحاظ تاریخی هیچ منشور کبیر، جیمیز مدیسون (چهارمین رییسجمهور امریکا) و انقلاب اکتبری نداشت. افغانستان حتا هیچ جامعهی اصولیای مانند هندِ پیش از استعمار، مصر، چین، آلمان پیش از ۱۹۴۵ یا جاپان نداشت.
گستاخیِ حیرتآورِ این تلاش آرمانگرایانه، شوکهکننده بود و نمیتوان در قالب کلمات توصیفش کرد. جورج بوش و اوباما را فراموش کنید، به موضوع مزخرف استیضاح ترامپ و گزارش سیگار هم توجه نکنید. این که چطور دولتهای امریکا پشت سر هم حقیقتهای نصف و نیمه را تکرار کردند و همزمان با آن حامی هنجارهای جامعه بودند، مهمترین مسألهی فاش شده در این سالها است؛ اما با این هم، تا به بحث گرفته نشدن علتهای اصلی، نه انتظاری بر پایان یافتن آن است و نه این روند پایان خواهد یافت.
همه در مورد سیاست خارجی افغانستان دروغ میگویند
واکنش معمول و غریزی واقعگرایان سیاست خارجی، پس از دستکم اواخر دههی هشتاد میلادی در واشنگتن و لندن این است که بگویند: «دیدی؟ گفته بودم چنین میشود.» واکنش نظریهپردازان غیرِ روابط بینالملل و مردم عادی خشمی است که توجیه منطقی دارد. مقامات دولتی چطور توانستند دروغ بگویند؟ دیوانسالاران، دانشمندان، استادان، خبرنگاران، دولتیهایی که قرار بود بیطرف باشند، آنانی که زندگی شان را وقف ملت کردند و سربازان مرد و زن دروغ گفتند؟ چطور ممکن است؟
به دلیل میانهرو بودن دیوانسالاران که در رأس آن ایدیولوگهای متعصب قرار دارند، هیچ شکی در این موضوع نیست. از سویی مردم هم دلیل دیگر این وضع استند. بله ممکن است شوکه شده باشید؛ اما بیایید در آیینه بنگریم. زمانی که شما یا افراد نزدیک به شما عکسی از یک کودک مرده را در تلویزیون یا اوکراین، ونزوئلا و سوریه میبینید، چه واکنشی نشان میدهید؟
در تمام عمرم به عنوان خبرنگار جنگ و سیاست، آکادمیسین و نظریهپرداز و سپس به عنوان یک ستوننویس، دریافتم که دو چیز هرگز تغییری نکرده است. یک، هنجارطلبی شدید در دیوانسالاری. دو، لیبرالهای آرمانگرا و پولدار و غیرنظامیانِ نومحافظهکاری که هیچ خطری را نمیپذیرند، تنها به طور شفاهی از دخالت در امور کشورهای دوردست دفاع میکنند و درگیر افکار خیرخواهانه و انساندوستانه استند.
در لندن و واشنگتن هم همین گونه است. برنامههای درسی توخالی به جای آموزش دادنِ مزخرفات پوچی مانند این ایده که میگویند همه چیز سرانجام خوب خواهد شد، پایان تاریخ نزدیک است یا جهانگرایی لیبرال خوب است، بیشتر مردم را با چنین چیزها نصیحت میکنند و این پایان تکامل اجتماعی انسانها است. مقداری فکر کنید. لیبرال دموکراسی یا دموکراسی آزاد، سیستمی است که چندین صدسال بیشتر از عمر آن نمیگذرد و در هفتاد سال اخیر کامل شده که بیست سال آن در قدرت بزرگ تکقطبی جهان سپری شد. از دید یک تاریخشناس، این که فکر کنیم به اوج برگشتناپذیر اجتماعی شدن رسیده ایم، شگفتانگیز است. این موضوع به چه اندازه گستاخانه است؟
ایدههای خیالپردازانه نباید مبنای سیاست خارجی باشد
دومی، غیرنظامیانی اند که نیت خیر دارند. هیچ چیزی خطرناکتر از آنها نیست. هیچ کدام شان در هیچ کدام از طرحهای سبکمغرزانهای که دارند قربانی نمیشوند. از مواد مخدر و عدالت ترمیمی تا دخالت خارجی و جنگ. همانگونه که اچ.جی. ولز میگوید اینها مردم سادهلوحی اند که در مواجهه با هر مشکلی که سر راه شان قرار بگیرد، چیزی جز این حرف غریزی و پر احساس که «باید کاری کنیم!» نمیدانند.
اگر چشمان تان را ببندید، آن جمله را با صدای بلند و خشن میشنوید. برای هر «گرند آدمیرال ثراون» (یکی از شخصیتهای فیلم جنگ ستارگان)، صدها هزار «اِزرا بریجرز» وجود دارد؛ برای هر «تیریون لَنیستر» (شخصیت سریال بازی تاجوتخت)، هزاران «دنریس تارگرین» هست. تنها تفاوتش این است که زندگی واقعی، «جنگ ستارگان» یا «بازی تاجوتخت» نیست و معمولا پایان خوبی ندارد.
آنها اشتباه میکنند. شَر به صورت کل در جهان وجود دارد و نمیتوان آن را تغییر داد، دلیلی برای آن جُست یا با آن مخالفت کرد؛ تنها میتوان خطراتش را دفع و مهار کرد. اوضاع و جوامع تغییرناپذیر وجود دارند. در وضعیت پیروزنشدنی دنیای سیاست، مردم در چرخهی وجود شان برای همیشه محکوم به زندگی اند. پذیرفتن یک تراژیدی اجتنابناپذیر از روی ناچاری، درس مهمی است که از یونانیهای باستان آموخته ایم. «هنری کیسینجر» در این مورد میگوید: «به عنوان یک تاریخشناس، باید آگاه باشید که هر تمدنی که زمانی وجود داشته، سرانجام سقوط کرده است» و کمترین کاری که یک فرد میتواند انجام دهد این نیست که با گرفتن تصامیم اشتباه، این سقوط را سریعتر کند.
برای گفتوگوهای محافظهکارانهی محافظت از منابع و حفظ توازن قدرت، میتوان دلیل پیدا کرد؛ اما در مورد ایجاد جوامع مناسب هیچ بحث محافظهکارانهای وجود ندارد، این چیزها دیگر به مردم آموخته نمیشود. لیبرالها و مارکسیستها نیز که هر دو از یک نوع فلسفه بهره میبرند و معتقدند پایان تاریخ دستیافتنی است، در این مورد به مردم چیزی یاد نمیدهند.
در این مورد، من مطمئن نیستم که کسی بتواند بدون مبارزه با دیوانسالاریِ خودپایدار و ایدیولوگهای خیالپرداز که به دلیل این که فکر میکنند اوضاع بهتر خواهد شد، میخواهند دنیا را به طور دلخواه تغییر دهند، تغییری در یک راهبرد بزرگ جهانی به وجود بیاورد. دشمن در داخل است و تا از تاریخ عبرت نگیریم، به این موضوع پی نخواهیم برد که سیاست خارجیِ جهانگرا و دیکته شده توسط حقوق بشر پایدار نیست و تنها منافع راهبردی و کوتاهمدت باید برای مان مهم باشد.
مهمترین درسی که از گزارشهای افغانستان میتوان گرفت، دوام دیوانسالاری خودپایدار یا سیاستمداران کوتاه نظر و مجتمع نظامی-صنعتی نه، بلکه این است که بدانیم درسهای گذشته دوباره تکرار میشوند. ریشهی اصلی اتفاقات ناگوار افغانستان همان است که در دورهی حاکمیت پریکلس در یونان بود. شَرِ اول، غریزههای آرمانگرایانهی کمک به دیگران از روی سادهلوحی است.
تکقطبی بودن جهان به رشد خودخوشبینی و اتفاقات ناگوار میدان داد. با برگشت رقابت در قدرت، مردم به یاد حکمتهای قدیمی خواهند افتاد که قدرت و غریزههای خیالی، کشنده و گستاخانه استند؛ چون نیروهای طبیعت خارج از کنترل بشرند و توازن و عدالت واقعی تنها در برابریها وجود دارد. هیچ کاری اخلاقیتر از رعایت نظم و جلوگیری از بحران عظیمتر نیست.