نویسنده: Travis Mills
منبع: USA Today
برگردان: عبدالرازق اختیاربیگ
بوی سبزهها و چمن را میتوانم حس کنم که مانند آغاز بهار است و غرق آن حسوحال میشوم. میتوانم گفتوشنودهای بیپایان مان را بشنوم که در جریان مأموریت، انتظار پایان آن را داشتیم: وقتی به خانه رسیدید، دوست دارید چه چیزی بخورید؟ غذای رویایی شما چیست؟
به خوبی رفاقت و شوخیهای دوران مأموریت مان را به یاد میآورم و آن معجزههای کوچک را؛ مانند روزهایی که ارتش برای ما استیکهای زیبای استخوانی میفرستاد؛ اما یخچالی نداشتیم. به همین دلیل، ما ۲۰ نفر مجبور بودیم، همهی آن را خیلی زود بخوریم. چاقو و پنجههای پلاستیکی کوچکی که داشتیم نیز درست کار نمیکرد؛ استیکها را با دستهای مان میخوردیم؛ یا این که وقتی از پایگاههای اصلی مان دور بودیم، چگونه نمیتوانستیم هفتهها آبی برای حمامکردن پیدا کنیم و چطور پس از مدتی، همهی این اتفاقها برای مان عادی شده بود.
البته این چیزی نیست که اکثر مردم انتظار آن را دارند؛ اما این لحظاتی است که فکر میکنم و روزهایی را به یاد میآورم که به عنوان یک سرباز در افغانستان خدمت کرده ام. من کارهای زیادی را تا زمانی که رییسجمهور بایدن اعلام کرده که نیروها تا ۱۱ سپتمبر افغانستان را ترک کنند، انجام داده ام.
تنها چیزی که در مورد آن هیچ گونه وسواسی ندارم، زخمیشدنم است. سال ۲۰۱۲ بود که کولهپشتی خود را روی یک بمب دستساز گذاشتم و در نتیجهی انفجار آن، هر دو دست و هر دو پایم را از دست دادم. صادقانه بگویم، من باید میمردم؛ اما بچهها اجازه ندادند که این اتفاق بیفتد.
۱۰ اپریل، برابر است با نهمین سالروز زخمیشدنم در افغانستان. این رویداد تنها چهار روز قبل از تولدم بود. آن روزی که پس از انفجار ماین و زخمیشدن دوباره به هوش آمدم، دیدم که برخی از بچهها مینوشیدند و از آسیبهایی که در افغانستان متحمل شده بودند، عصبانی بودند. این یک حقیقت تلخ است. شما زنده استید و فکر میکنید که بلند میشوید؛ اما دیگر سالم نیستید.
رییسجمهور بایدن دستور پایان جنگ بیپایان افغانستان را اعلام کرد. آقای بایدن، میگوید که او نیروهای خود را از این جنگ پایانناپذیر بیرون میکند و به خانه بر میگرداند؛ زیرا به گفتهی او، حملات تروریستی ۱۱ سپتمبر که بیست سال پیش در امریکا رخ داد، نمیتواند توجیه کند که سربازان امریکایی بیشتر از این در طولانیترین جنگ شان کشته شوند.
نوشیدن شان قابل درک است؛ اما این روش من نیست. من یک همسر زیبا و دو فرزند دارم و برای هر روزی که کنار آنها استم، سپاسگزارم؛ اما هرگز مهمانیای نداشتم. روز نجاتیافتنم، تنها آغاز یک روز دیگر است.
آیا من عصبانی ام که پس از اینهمه قربانیدادن، داریم افغانستان را ترک میکنیم؟ من خوشبختم که هنوز زنده ام. بیشتر از ۲۳۰۰ سرباز و پیمانکار هرگز به خانه -نزد زن و فرزندان شان- برنگشتند؛ پس نه! من عصبانی نیستم.
همچنان متوجه افرادی استم که هنوز معتقد اند؛ ما باید رد پای نظامی مان را در کندهار و بگرام حفظ کنیم. به نظرم، این فرار از بخشی از جهانی است که بین سایر مناطق بیثبات جهان قرار گرفته است و ما به نوعی از حضور نیاز داریم؛ اما با این همه، من با رییسجمهور بایدن موافقم، وقتش رسیده که افغانستان را ترک کنیم.
واقعا این جنگی نبود که ما بتوانیم در آن به پیروزی برسیم. چند مرد و زن خوب دیگر، باید آنچه که من دیده ام و پست سر گذاشتیم را، پشت سر بگذارند؟ یکی که نیست.
جنگ با دشمن مصمم در جاهای دورافتاده، بسیار سخت بود؛ وقتی آنها از تکتیکهای خشونتبار استفاده میکردند و همهی آنهایی را که با ما همکار بودند را به گلوله میبستند، نه تنها که آنها را بلکه خانوادههای شان را نیز میکشتند؛ اما با روشی که ما برای محافظت از خود مان وارد جنگ شدیم، رفتهرفته برای مان چالشبر انگیز شد.
باری، گروهی از جنگجویان طالبان را در مزرعهای بازداشت کردیم که با خود موشکهای نارنجکانداز AK-47 و ۶۰۰ پوند مواد انفجاری داشتند، روی دست یکی از آنها نشان سوختگی بود که به گونهی مشخص نتیجهی ساخت بمبها بود. ما باید از آنجا شلیک میکردیم؛ اما بعدا مقامهای محلی آنها را دوباره آزاد کردند؛ زیرا ما از سلاحها و مواد انفجاریای که از نزد آنها گرفته بودیم، عکسبرداری نکرده بودیم، تا قضیه را مستندسازی کنیم.
خیلی زود پس از آن که من هدف انفجار قرار گرفتم. مشخص شد بمبی که من هدف انفجار آن قرار گرفتم، یکی از ۱۳ بمب جاسازیشدهی کنارجادهای بود. سگها ۱۲ مورد دیگر را پیدا کردند. اسناد پزشکی قانونی، نشان میدهد که همهی این بمبها از سوی مردی جاسازی شده بود که ما بازداشت کرده بودیم و روی دستش سوختگی داشت.
در روزهای پایانی مأموریت ام در افغانستان و قبل از این که اعضای بدنم در نتیجهی انفجار قطع شوند، به ما دستور داده شد که شبها از عینکهای دید شب خود استفاده نکنیم؛ زیرا باعث ناراحتی مردم محل میشود. این سبب میشد که ما با هر انداخت جنگندهی AK-47 دشمنان متوقف شویم و نتوانیم با آنها درگیر شویم. بعضی از شبها، ما هیچ کاری نمیتوانستیم و تنها نظارهگر بمبگذاریهای طالبان میبودیم.
من اینجا نیستم که در مورد قوانین وضعشده بحث کنیم که آیا منطقی بود یا خیر؟ من میدانم که در سطح استراتژیک و بینالمللی، دلایلی برای صدور این دستورات وجود داشت؛ اما نبرد در زمینهای لعنتی را تقریبا برای ما ناممکن کرده بود.
این جنگی نبود که ما واقعا در آن پیروز شویم. چه تعداد افراد دیگر باید تجربههایی که من پشت سر گذاشتم را باید تجربه کنند؟ بیشمار است. بنا بر این، در عوض، من به روزهای پیش از نجاتیافتنم در افغانستان، فکر میکنم.
آن روزها هدر نرفت. ما چاههای آبی درست کردیم تا روستانشینان افغانستان بتوانند آب شرین داشته باشند. ما مکاتبی در آنجا ساختیم که برای نخستینبار دختران بتوانند یکجا با پسران درس بخوانند. ما در آنجا شفاخانههای بسیار پیشرفته ساختیم.
دیدید؟ همهی ماجرا، تنها جنگ، بمبهای دستساز و هفتهها بدون حمامکردن نبود.
آیا من کدام پیشمانیای دارم؟ به یقین که دارم. من کاملا از انداختن کولهپشتی روی آب بمب پشیمانم؛ اما این همین است که است و اکنون زمان آن است که به خانه برویم و اینجا را ترک کنیم.
پینوشت: تراویس میلس، سربازی که چهار عضو بدنش را در افغانستان از دست داده است. او نویسندهی کتاب «Tough as They Come» و بنیانگذار بنیاد «Travis Mills Foundation» است که برای بازماندگان خانوادههای ۱۱ سپتمبر با هزینهی ۵٫۷ میلیون دالر ساخته شده است.