
نویسنده: جیمز وارن -The Daily Beast
مترجم: مهدی غلامی
روز دوشنبه ۲۱ اکتوبر، جنرال اسکات میلر، فرماندهی ارشد امریکا در افغانستان، در یک کنفرانس خبری در کابل گفت که از سال گذشته تا کنون، ۲۰۰۰ سرباز امریکایی از افغانستان خارج شده اند. اکنون از نیروهایی که در سال ۲۰۱۱ شمار شان به ۱۰۰٫۰۰۰ نفر میرسید، تنها ۱۲٫۰۰۰ تا ۱۳٫۰۰۰ سرباز در این کشور باقی مانده اند.
با چنین واقعیتی، حکومت ترامپ چه صلحی صورت بگیرد یا نگیرد، هم اکنون کاملا متعهد به خروج نیروهای امریکایی از این کشور جنگزده است. مقامات امریکایی و افغان، به شرط افشانشدن نامهای شان به خبرنگاران «نیویورک تایمز» گفته اند که برنامهی فعلی، تعداد نیروها را به ۸٫۶۰۰ تن کاهش خواهد داد. تنها جزئیات و زمان آن تا هنوز مشخص نیست.
خروج نیروهای امریکایی، پایدار ماندن حکومت همیشه فاسد و غیر مؤثر کابل را تهدید خواهد کرد؛ حکومتی که ایالات متحده به کمک ناتو، طی ۱۸ سال گذشته، برای حمایت و بازسازی آن تلاش کرد.
با وارد شدن جنگ افغانستان به نوزدهمین سالش، نیروهای عادی کابل به ندرت از مواضع ساکنِ دفاعی شان بیرون شده و به دنبال تروریستها میروند. زمانی هم که چنین کاری میکنند، معمولا شکست میخورند. غَرزَی خواخوژَی، جنرال پیشین ارتش افغانستان میگوید: «سنگینی وزن جنگ در افغانستان [هماکنون] بر شانههای تکاوران و نیروی هوایی است. نیروهای عادی کار شان را به درستی انجام نمیدهند.»
دن کوتس، ادارهکنندهی پیشین اطلاعات ملی امریکا به کنگره گفت: «امنیت افغانستان از حالت دفاعی شمار زیادی از نیروها، کمبود تحرک و نیروهای قابل اعتماد برای نگهداری قلمرو دوباره گرفته شده از طالبان، رنج میبرد.»
به این زودیها نمیتوان فردی با گواهینامههای معتبر نظامی را یافت که با این ارزیابیهای عاقلانه مخالفت کند. حالا دیگر تقریبا ناممکن است که تصور کنیم ترامپ یا یکی از رقبایش از حزب دموکرات برای انتخابات سال آینده (۲۰۲۰)، حتا در صورت بدتر شدن اوضاع، به افغانستان نیروی بیشتری بفرستند. دلیل آن هم ساده است: اجماع گستردهای میان سیاستگذاران، متخصصان علمی و تحلیلگران نظامی به وجود آمده است که این جنگ، همین حالا هم شکست خورده است. صحبت از پیشرفت در این نبرد، تقریبا به صورت ناامیدانهای، سادهلوحانه به نظر میرسد؛ مگر این که منظور تان پیشرفت طالبان و متحدان این گروه باشد.
استِفِن والت، پژوهشگر سیاست خارجی ایالت متحده در هاروارد، وضعیت جاری را در مقالهای که برای فارِن پالیسی نوشته است، این گونه تحلیل میکند: «میتوانیم در مورد شرایط صلح، نیروهای باقیمانده، انجام انتخابات در افغانستان و دیگر چیزها، هر چقدر بخواهیم پرحرفی کنیم؛ اما واقعیت سرد و سخت این است که ایالات متحده، در جنگ افغانستان شکست خورده است. تنها بحث ما، چه در مورد گفتوگو با طالبان یا تحلیلهای داخلی در امریکا، بر سر اندازهی پوششی است که میخواهیم روی ناکامیهای عمدهی راهبردی در ۱۸ سال جنگ، کشته شدن هزاران نفر و صدها میلیارد دالری که ولخرجی کردیم، بیاندازیم.»
سالها است که کارشناسان، جنگ افغانستان را با ویتنام مقایسه میکنند؛ اما این مقایسه هیچگاهی به اندازهی امروز مناسب نبوده است. جورج هِرینگِ تاریخشناس مینویسد که هر دو کشور «گورستان امپراتوریها بوده اند. هر دو کشور در برابر حتا قدرتمندترین خارجیها، به شدت مقاومت کرده و هر دو جنگ، شاخههایی از نبردهای جهانیِ بزرگتری بوده اند. ویتنام بخشی از جنگ سرد و نبرد افغانستان بخشی از مبارزهی جهانی علیه تروریزم بود.
هر دوی این نبردها «جنگ مردم» بود که ایالات متحده در آن، خودش را به ایجاد یک حکومت مستقل و دموکرات که دیواری علیه رقبایش باشد، متعهد دانست.
در هیچ کدام از این جنگها، سیاستگذاران امریکا، حتا فهم ابتداییای هم از جوامع و فرهنگهایی که سعی میکردند آنها را تغییر دهند، نداشتند.
شورشگراییهایی که ایالات متحده برای شکستدادن آن در ویتنام و افغانستان کمر بست، سازمانیافتهتر و باانگیزهتر از متحدان محلی ما بودند. کمونیستها در ویتنام، سیاست جنگ دنبالهدار را در پیش گرفتند که در آن صدها شکست تاکتیکی را در میدان جنگ، متحمل شدند؛ اما منتظر ماندند تا ایالات متحده ارادهاش برای ادامه دادن به جنگ را از دست بدهد. این راهبرد مؤثر بود.
طالبان و متحدان این گروه نیز، راهبرد انتظار را در پیش گرفتند. راهبرد آنها فاصلهای با پیروزی ندارد.
در سالهای اول جنگ امریکا در ویتنام، حکومت لیندون بی جانسون، رییسجمهور پیشین امریکا، همواره از پیشرفتها و تأکید بر تنبیه سخت دشمن در میدان جنگ، سخن میگفت؛ اما نتوانست به چیزی اعتراف کند که بسیاری از مقامات و سربازان، در میدان جنگ به آن پی برده بودند: که ویتکنگ (جبههی رهاییبخش ملیِ ویتنام) در شرف پیروزی در جنگ سیاسی برای کنترل روستاها و مردم آن بود.
در نوامبر سال ۱۹۶۷ که دو و نیم سال از جنگ امریکا در ویتنام میگذشت، جنرال ویلیام وستمورلند به مردم امریکا گفت که چیزی به شکست دشمن نمانده است. دو ماه بعد، ۸۰٫۰۰۰ نیروی کمونیست به بیش از ۱۰۰ شهر، شهرستان و تأسیساتِ «عملیات نظامی عید تِت» حمله کرده و پرده از توهمِ مقامات امریکایی در مورد پیشرفتها کشیدند.
در افغانستان، دونالد رامسفلد، وزیر دفاع پیشین امریکا، در ۱ می ۲۰۰۳، پایان «جنگ عمده» را اعلام کرد. شش سال بعد، حکومت اوباما مجبور شد برای جلوگیری از دستیافتن طالبان به مناطقی که قبلا در کنترل نیروهای دولتی در اکثر مناطق کشور بود، فورا ۳۰٫۰۰۰ نیروی دیگر به افغانستان بفرستد.
شمار نیروهای طالبان در سال ۲۰۰۴، در حدود ۹٫۵۰۰ نفر بود؛ اما این تعداد تا سال ۲۰۱۱، به ۲۵٫۰۰۰ نفر رسید. در بین این سالها، حکومتهای بوش و اوباما و همچنان فرماندهان مختلف امریکایی، از برنامهی ملتسازی و مقابله با شورشگری با خوشبینی سخن میزدند؛ در حالی که در واقع این برنامهها هیچ پیشرفتی نداشت.
آموزش دادن به یک نیروی مسلح بومی برای شکست دادن دشمنانش، یک مأموریت اصلی برای ایالات متحده در هر دو نبرد بود. مشاوران ارتش و نیروی دریایی، از اواسط دههی ۵۰ تا اوایل دههی ۷۰ میلادی، به نیروهای مسلح ویتنام جنوبی آموزش دادند؛ اما به استثنای نیروهای دریایی ویتنام و تکاورانش، ارتش ویتنام همچنان با ضعف رهبری میشد. آمار فرار از آن بالا بود و سربازان روحیهی بسیار کمی داشتند.
بسیاری از اینها، در مورد نیروهای مسلحِ تحت فرمان کابل هم صدق میکند.
هیچ کدام از ناظران نیروهای امنیتی افغان که من میشناسم، باور ندارد که نیروهای دولت، بدون پشتیبانی جدی ارتش امریکا، مخصوصا قدرت هوایی آن؛ بتوانند مقابل دشمنان شان ایستادگی کنند. در موارد زیادی دیده شده که جنگجویان طالب قادر به راندن مدافعان افغان از قرارگاههای دفاعی شان بوده و کنترل مردم محل را در دست گرفته اند.
شاید دشوارسازترین شباهت میان این دو جنگ، در ناکامیهای بزرگ برنامههای ملتسازی امریکا نهفته باشد. در هر دوی این کشورها، ارتش امریکا، نمایندگی ایالات متحده برای توسعهی بینالمللی (USAID)، وزارت خارجهی این کشور و دیگر سازمانهای مردمنهاد (NGO) برای ساخت یک دولت مرکزی که به نیازهای جمعیت روستایی افغانستان پاسخ دهد، کار کردند. تمام اینها تلاش کردند تا زیرساختهای ارتباطی و حمل و نقلی افغانستان، پیشرفتهتر شود و این کشور اقتصاد سازندهتری داشته باشد. میلیاردها دالر صرف شد و پروژههای مهندسی زیادی آغاز به کار کردند؛ اما در افغانستان هم مانند ویتنام جنوبی، دولت همچنان به طور ناامیدانهای فاسد و بیکفایت بود و وابستگی کاملی به سخاوتمندی امریکا داشت.
همان گونه که «تیم بِرد» در کتاب «افغانستان: غرب چگونه راهش را گم کرد» و سابقهی فوقالعادهی آنها در جنگ افغانستان اشاره میکند، حامد کرزی، اولین رییسجمهور افغانستان «نو»:
«باید بین دو چیز، یکی را انتخاب میکرد؛ یک دولت شایستهسالار که بر اساس توانایی پیش برود و شامل فنسالاران زیادی شود که از خارج برگشته اند یا استفاده از ماشین دولت برای نگهداشتن توازن در جناجهای سیاسیِ مختلف که دارای خشونتی بالقوه بودند. او، به ناچار دومین گزینه را انتخاب کرد. نتیجهی آن هم این بود که رؤسای وزارتخانهها، با استفاده از صلاحیتهای شان برای حامیان خود فرصت ایجاد کرده و مواضع شخصی شان را بهتر کردند.»
آن فرض متکبرانه که در برنامهی ملتسازی امریکا در ویتنام وجود داشت، این بود که تصور میرفت هم طبقهی سیاسی و هم طبقهی بومی کشور به سمت حکومتی متمایل خواهند شد که طرفدار امریکا است، ایدهآلهای حاکمیت قانون را قبول دارد و یک دولت نیابتی است. سیاستگذاران به قدری از تاریخ ویتنام ناآگاه بودند که ندیدند هر حکومتی که در «سایگون»، وابسته به یک قدرت خارجی باشد، مورد شک عمیق و بیاعتمادی مردم آن قرار خواهد گرفت. مخصوصا زمانی که رهبران رژیم سایگون خود شان هم وابسته به متجاوز سابق بر ویتنام، فرانسه بودند. افزون بر این، رژیم سایگون که از سوی ایالات متحده پشتیبانی میشد، تمایل بسیار کمی به بهبود زندگی روستائیان ویتنامی داشت.
سرانجام، ایالات متحده در حالی که ادعا میکرد «صلح با افتخار» ی کسب کرده است، متحدانش را در ویتنام تنها گذاشت تا شکست بخورند. چه کسی شک دارد که واشنگتن دوباره چنین ادعایی در مورد افغانستان میکند و چنین ادعایی -مانند ویتنام – یک دروغ بسیار بزرگ خواهد بود؟
ده سال پیش، سرلشکر فِرِد هاینِس، پیشکسوت جنگ جهانی دوم و جنگ ویتنام، سرش را تکان داد و بیپرده به من گفت: «ما هرگز در افغانستان پیروز نخواهیم شد. سپری کردن سی و هفت سال در سپاه تفنگداران دریایی، چیزهایی در مورد ایالات متحده به من یاد داده است. ما در خراب کردن مهارت زیادی داریم؛ اما باید پای مان را از مسائل ملتسازی پس بکشیم؛ چون نمیدانیم چه میکنیم.»
آن سرلشکر واقعا راست گفته بود!