هر بار که چشمم را می‌بندم، با کتاب‌هایش در برابرم می‌ایستد

روح‌الله طاهری
هر بار که چشمم را می‌بندم، با کتاب‌هایش در برابرم می‌ایستد

وارد حویلی می‌شوم؛ چشمم به پارچه‌های سیاه با عکس‌ جوانی می‌افتد که از دیوار آویزان است. در گوشه‌ای دیگر حویلی، چند اتاقی کوچک جا خوش کرده است. با راه‌نمایی کسی که دنبال مان آمده به درون اتاق می‌رویم. در نگاه نخست با کریمه که سیاه‌ پوشیده است، روبه‌رو می‌شوم؛ کریمه‌ای که پسرش را در حمله بر مرکز آموزشی کوثر دانش از دست داده است.
کریمه، بریده‌ بریده صحبت می‌کند، انگار چیزی راه گلویش را بسته است و نمی‌گذارد که پی‌هم حرف بزند. آرامش نمی‌گیرد، از آرزوهای پسرش –سید حسین- می‌گوید؛ از آرزوهایی که سید حسین در چند قدمی رسیدن به آن بوده است؛ راه‌یافتن به دانشگاه و رشد شخصیت.
سیدحسین نوروزی که دانش‌آموز صنف دوازدهم لیسه‌ی عبدالرحیم شهید بود، با این آروز که روزی بتواند به دانشگاه راه پیدا کند و پای درس آن بنشیند، در مرکز آموزشی کوثر دانش نام‌نویسی می‌کند، تا بتواند از آزمون ورودی دانشگاه موفق به در شود.
کریمه با چادرش اشک اش را پاک می‌کند، می‌گوید که سیدحسین، قرار بود که به صفت استاد انگلیسی در شاخه‌ی دشت‌برچی مرکز آموزشی «تافل هوز» نیز استخدام شود. «د همو روز تایم خو ر تغییر داد، که د تافل هوز هم رسیده بتانه، که می‌فامید که در ای تایم چه اتفاقی می‌افته.»
سیدحسین نوروزی، در ۳ عقرب کتاب‌هایش را جمع‌وجور می‌کند و مصمم می‌شود که از خانه بیرون شود. کریمه می‌گوید: «گاهی کتابش یادش می‌رفت، گاهی قلمش! یک کتاب را که همیشه می‌برد، جایش ماند؛ از پشتش بردم، گفتم که چرا هوش‌پرک اس. بچیم د جوابم گفت که نمی‌فامم، امروز حواسم پرته. یک قسم دیگه ام.»
ساعت چهارونیم آن‌روز، صدای انفجاری در دشت‌برچی به گوش می‌رسد. کریمه با شنیدن این صدا، از جا می‌خیزد و به بیرون می‌دود. «یکی از همسایا گفت که د کورس کوثر دانش انتحاری شده.»
کریمه، با شنیدن نام مرکز آموزشی کوثر دانش می‌لرزد و پاهایش سست می‌شود. با شتاب به پسرش سید حسین زنگ می‌زند؛ بوق‌های پی‌هم؛ اما سیدحسین حالا ناتوان‌تر از آن است که گوشی را بردارد و خاطر مادرش را آسوده کند.
از این که سید حسین گوشی اش را نمی‌گیرد، کریمه نگران‌تر می‌شود و به شماره‌ی شوهرش- سید محمد تقی- تماس می‌گیرد. تقی که چوب‌فروشی‌ای در شهر کابل دارد، تا این دم از حمله بر مرکز آموزشی کوثردانش بی‌خبر بوده است، پس از حرف‌زدن با خانمش به سوی مرکز آموزشی کوثر دانش می‌دود.
سید محمد تقی، در راه می‌شنود که زخمی‌ها را به شفاخانه‌ی عالمی برده اند. او می‌گوید: «د پیش شفاخانه یک دفعه د دلم رسید که در داخل امی شفاخانه برم و ببینم.» چند دقیقه‌ای نمی‌شود که زخمی‌ها و کشته‌شده‌های این حادثه را به شفاخانه آورده اند. تقی هنگامی که وارد شفاخانه می‌شود، به شش جسد بر می‌خورد؛ شش جسدی که در دو ردیف مانده شده اند. او در حالی که بغض گلویش را می‌فشارد، می‌گوید: «پسرمه شناختم، د ردیف دوم بود. مه پسرم را از کفش‌هایش شناختم.»
تقی خودش را نزدیک جسدها ‌می‌رساند و به چهره‌ی پسرش خیره می‌شود؛ چهره‌ای که صبح آن‌روز، بشاش و شاداب بود؛ اما اکنون از میان خون‌وخاک به سختی قابل شناسایی است.
پس از چند دقیقه‌ای، محمد تقی با آشناهایش تماس می‌گیرد و می‌گوید که باید جسد سید حسین را به خانه انتقال بدهند و خودش به سوی خانمش- کریمه- حرکت می‌کند.
تقی در حالی که تلاش می‌کند اندوهش را پنهان کند، به کریمه می‌گوید که پسرش زخمی شده و در یکی از شفاخانه‌های همان نزدکی بستری است. آن‌ها باید بروند و فردا برای دیدن پسر شان برگردند. کریمه تلاش می‌کند که به هر نحوی فرزندش را ببیند؛ اما تلاش‌های او بی‌فایده است. تقی هم‌راه با کریمه به خانه بر می‌گردند.
کریمه می‌گوید: «کاش می‌ماندن که د همو شو یک دفعه روی بچه مه می‌دیدم.» او، پسرش را تا زمانی که تابوتش به خانه نمی‌آید، نمی‌بیند. کریمه، بغضش را می‌خورد و ادامه می‌دهد: «فامیدم که بلایی سرش آمده؛ اما بازم دعا می‌کدم که جور به خانه بیایه؛ ولی نماد.»
کریمه با صدای گریه‌آلودش می‌گوید که هر بار چشمانش را می‌بندد، پسرش در حال کتاب‌خواندن در برابرش قرار می‌گیرد. او می‌گوید که تروریستان را نمی‌بخشد: «هیچ مادری نموبخشه. بخشیده موشه؟»
تقی از دولت افغانستان می‌خواهد که امنیت مراکز آموزشی را تامین کند تا دیگر فرزندان این مملکت کشته نشوند.
اکنون تقی و کریمه در سوگ فرند شان نشسته اند؛ در سوگ کسی که هیچ طرف جنگ نبوده و به جرم رفتن به مرکز آموزشی هم‌راه با ۲۴ هم‌آموزشگاهی‌اش، کشته شده اند.