پسری که پایش در کابل و خودش در جلریز دفن شد

طاهر احمدی
پسری که پایش در کابل و خودش در جلریز دفن شد

ده روز پیش از عید قربان ۱۳۹۷، داوود، با پولی که مادرش به او داده بود؛ خود را در مرکز آموزشی موعود نام‌نویسی کرد. تنها سه روز در صنف آمادگی کانکور درس ‌خواند؛ اما روز چهارم، انفجاری در صنف شان رخ می‌دهد که داوود را برای همیشه از صنف آمادگی کانکور حذف می‌کند.
در یکی از پس از چاشت‌هایی که ابر دلتنگی، فضای کابل را پوشیده بود؛ صدای انفجاری، آرامش گوش‌های باشندگان کابل را خراشید؛ لحظه‌ای پس از آن، زهرا از بام خانه‌ که پایین می‌آید به مادرش مرضیه می‌گوید: «مادر، او طرف سرک انفجار شده.» وحشت؛ مجال فکر کردن را از مرضیه می‌گیرد. تنها فکری که به ذهن مرضیه می‌رسد این است که یکی از دخترانش، در مرکز آموزشی آن سوی خیابان، زبان انگلسی می‌خواند.
مرضیه نمی‌دانست، چگونه خود را نزدیک مرکز آموزشی زبان انگلیسی رسانده بود. او می‌دید که همه شتاب‌زده به هرسو می دویدند. صدای آژیر آمبولانس‌ها در گوش‌ها می‌پیچید. مرضیه که چهارطرفش را نگاه می‌انداخت، احساس می‌کرد حادثه‌ی خطرناکی، اتفاق افتاده است. مرضیه بدون این‌که شخص خاصی را مخاطب قرار دهد، می‌پرسد: «کجا انفجار شده؟» کسی می‌گوید: «ده کورس موعود؛ ده صنف B» مرضیه با نگرانی‌ای که در دل داشت؛ فهمید که در صنف داود انفجار شده است. مرضیه با لرزشی که سر تاپایش را پوشیده بود، شماره‌ی داود را در تلفنش پیدا کرده و به او زنگ می‌زند؛ شبکه‌ی مخابراتی است که می‌گوید: «شماره‌ای که شما به تماس شده‌اید، مصروف می‌باشد.» با هر تماسی ، گوشی داود، تنها زنگ می‌خورد؛ اما پاسخی در کار نیست.
مرضیه پولی با خودش نیاورده بود. او هر طرف می‌دوید و در شفاخانه‌ها داوود را جست‌وجو می‌کرد. مرضیه در شفاخانه‌ی ناصر خسرو، به فهرستی از نام‌های زخمی‌ها رو به رو می‌شود؛ با چشم‌های پریشان، هرچند به فهرست دقت می‌کند، داوود را پیدا نمی‌تواند. مسئول شفاخانه، به او می‌گوید: «هشت ‌نفر شهید هم داریم.» مرضیه نمی‌تواند باور کند که پسرش کشته شده باشد؛ کشته شدگان را ندیده، با دلهره‌ای در دل، از شفاخانه بیرون می‌شود، تا در شفاخانه‌های دیگری پسرش را پیدا کند. در شفاخانه٬ی مولا‌علیُ به او می‌گویند: «این‌جا زخمی‌ها را نیا‌ورده. زخمی‌ها را ده شفاخانه‌ی علی‌آباد و ایمرجنسی برده.» در راه رسیدن به علی‌آباد است که مرضیهُ تازه به‌خود می‌آید و به برادرش زنگ می‌زند؛ تا او به پدر داوود زنگ زده و برایش بگوید، داود بعد از این انفجار، گم شده است. در راه بود که یکی دیگر از اعضای فامیل مرضیه، به او پیوست. مرضیه با گوشی‌ای در دست، تند تند گام بر ‌می‌داشت تا زود‌تر به شفاخانه‌ی علی‌آباد برسد که تیلفونش زنگ خورد. زهرا زنگ زده بود. «مادر داوود ده شفاخانه علی‌آباده؛ زخمییه.»

صحن شفاخانه‌ی علی‌آباد، از خون زخمی‌ها سرخ شده بود. صفاکاران شفاخانه، مصروف شستن این خون‌ها بودند. مرضیه همین‌که نزدیک شد، نام داود، نام پدرش و شماره‌ی پدر داوود را در فهرستی که نام زخمی‌ها در آن ثبت شده بود، دید. او بدون این‌که مخاطب خاصی داشته باشد، گفت: «ای نام داووده.» پیر مردی از کارمندان شفاخانه، با قدم‌‌‌های تند به مرضیه نزدیک شده و گفت: «مره شیرنی مره بته که داوود خوبه. از کل زخمی‌ها کده داوود خوبه. هم شماره‌ی تلفن خوده خودش داده، هم نام خوده هم نام پدر خوده.» مرضیه پولی به آن پیرمرد داد و با لرزشی که در صدایش پیدا بود، از او خواست تا مرضیه را پیش پسرش ببرد.

داوود در بستر شفاخانه‌ی علی‌آباد

مرضیه وارد اتاق شد، چشم‌هایش به شش جوان زخمی افتاد. زخمی‌ها شناخته نمی‌شدند؛ جسم‌های سوخته و پرخون. آن‌طرف‌تر دو تخت دیده می‌شد که تکه‌های روی ‌‌‌آن‌ها نا منظم و پر از خون و چرک بودند. پیرمرد به مرضیه گفت: «دو زخمی‌ ره از این‌جه بردن.» مرضیه با چشم‌های اشک‌آلود، هرشش زخمی را دید؛ اما به نظرش آمد که هیچ‌یکی از آن‌ها، داوود نیست. پیرمرد با اشاره به تختی گفت: «ای داووده.» مرضیه با گوشه‌ی چادرش اشک‌هایش را پاک کرده و به طرف تخت یک زخمی دقت کرد؛ پسری با سر و صورت سوخته، سیاه شده و خون‌هایی که روی بادکردگی صورتش افتاده بود. مرضیه رو به پیرمرد و داکتری که تازه آن جا سبز شده بود، با صدای گریه‌آلود گفت: «ای داود نیه.» داکتر صورت داوود را تکان نرمی داده، گفت: «بچیم نام‌ِته چیه، نام‌ته چیه؟»
داودی که مادرش را از همه‌ بیش‌تر دوست داشت؛ اکنون در وضعیتی قرار داشت که مادرش، نمی‌توانست او را بشناسد. داوود ‌که سه سال پیش از انفجار مرکز آموزشی موعود؛ به مادرش زنگ زده بود و از او پرسیده بود، چه وقت از پاکستان، به وطن بر می‌گردد. داود ۱۴ساله بود که مادرش پاکستان رفته بود. او بارها و بارها به مادرش زنگ می‌زد و می‌پرسید: «مادر چه وقت میای؟ بری‌مه چه میاری؟» روزی هم که مادر به کابل رسید؛ از پل محمود‌خان تا دشت برچی، داوود شش بار برایش زنگ زد. مرضیه برایش یک پیراهن سرخ با یک دست‌کول مکتب آورده بود؛ پیراهنی که داود آن ‌را بسیار دوست داشت. از بس پوشیده بود،‌ سرخی پیراهنش زرد شده بود. داوود، اکنون در وضعیتی بود که اگر خود لب باز نمی‌کرد؛ مادرش او را در حالتی که روی تخت شفاخانه افتاده بود، نمی‌توانست بشناسد. داود به جواب داکتر که نام او را پرسیده بود، با صدای ضعیف گفت: «محمدداودِ محمد حسین.»

داوود با پیراهن سرخی که مادرش از پاکستان برایش آورده بود.

با شنیدن صدای داوود، مرضیه از حال می‌رود؛ پس از لحظه‌ای توانش را جمع می‌کند و با فریاد به کاکای داود گفت: «داوود دیگه زنده نموشه.» دوازده‌ی شبِ همان روز، یک جراحی داوود تمام می‌شود. مادرش بی‌قرار، فقط اشک می‌ریخت و این‌طرف و آن‌طرف پرسه می‌زد. دو ساعت پس از جراحی، داود به هوش آمده و در شروع با صدایی افتاده، به مادر می‌گوید: «مادر کُل‌جای مه خوبه؛ دستای مه خوبه پایای‌مه (پاهایم) خوبه، امی چشم‌مه شاید کور شوه.» با هر جمله‌ای که داوود به زبان می‌آورد، امید مادر به زنده‌ماندنش، زیاد می‌شد. فردا وقتی برای دومین بار، مرضیه پیش داوود می‌رود؛ داوود می‌گوید: «مادر اگر چشم‌مه کور شوه، پدر مره بگوی یک چشم پلاستیکی ده چشم‌مه بندَزه که قواره مه تغیر نکنه.»
پس از چند روزی، داوود را به شفاخانه‌ی ایمرجنسی انتقال می‌دهند. پس از آن، مرضیه هرگز پسرش را ندید. زمانی‌که داوود در شفاخانه‌ی علی‌آباد بود و زبانی برای گفتن داشت، از پدر خود خواسته بود که او را نزد پدرکلانش در قبرستان آبایی‌شان در سرچشمه‌ی جلریز ولایت میدان‌وردک، دفن کند.
پای داود را در شفاخانه‌ی ایمرجنسی، قطع کردند. پدر داود، پای پسرش را در قبرستان گل‌زار شهدا در ایستگاه سرکاریزِ ناحیه شش شهر کابل، دفن کرد. دو روز بعد از جراحی، در روز دوم عید قربان، نفس‌های داود از شمارش در حالی باز ایستاد که روی تخت شفاخانه ایمرجنسی بی‌هوش بود. داوود را مطابق وصیت‌ خودش، در قبرستان آبایی شان در جلریزِ میدان‌وردک به‌خاک سپردند.
اکنون پس از دو سال، با شنیدن خبر هر انفجاری؛ مرضیه به یاد پسرش می‌افتد و اشک‌هایش بی‌اختیار سر می‌ریزد. او می‌گوید که هر روز که از خواب بلند می‌شوم، داوود به یادم می‌آید. هر جایی که می‌روم، آرزو می‌کنم که کاش نفری هم‌شکل داود ببینم؛ تا سیر نگاهش کنم. پدر داوود پس از کشته شدن پسرش، کم‌تر حرف می‌زند و بیش‌تر در خودش مچاله شده و روز تا شب را، گوشه‌ی دیوار می‌خزد.مرضیه در حالی‌که از فیصله‌ی لویه‌جرگه‌ی مشورتی صلح ناراض است، می‌گوید که او هرگز طالبان یا هر گروه تروریستی دیگری را که در انفجار مرکز آموزشی موعود، دست داشته اند را نمی‌بخشد. او می‌گوید: در لویه‌جرگه، اگر کسانی مثل من که پسر خود را از دست داده‌ام، می‌بود، هرگز چنین فیصله‌ای نمی‌کردند. از سویی هم، دیگر به نظر مرضیه مقصر اصلی انفجار مرکز آموزشی موعود، دولت است. به نظر او، دولت باید از این مرکز محافظت می‌کرد و نمی‌گذاشت که این حادثه رخ دهد.
مرضیه با آن‌که از آمدن طالبان نگران است؛ از دولت می‌خواهد بدون پیش‌شرط با طالبان صلح نکند. او از صلح، فضایی را می‌خواهد که در آن، هیچ‌گونه جنگ و تبعیض نباشد.
پی‌نوشت: اگر شما نیز، تجربه‌ی یکسان و یا مشابهی با این روایت را دارید و یا کسی را می‌شناسید که چنین تجربه‌ای را دارد، می‌توانید با ما در میان بگذارید. روزنامه‌ی صبح کابل، متعهد به نشر آن است.