کودکی در بند سی‌وپنج میلیون گروگان‌گیر

عبدالله سلاحی
کودکی در بند سی‌وپنج میلیون گروگان‌گیر

ماه‌ها است که کودک نه‌ساله‌ای را در بلخ به گروگان گرفته‌ایم. این سخنی است سخت و غیرقابل‌تحمل؛ ولی واقعیت دارد. هیچ‌یک از ما نمی‌دانیم که گروگان‌گیرانی که فقط با ناپدید شدن عبدالرئوف بر سر زبان‌مان انداخته‌اند، چه کسانی هستند؛ مربوط به کدام گروه‌/گروهایند. در چنین‌ ناآگاهی، هر نامی خواهند گرفت. هرکسی می‌تواند یک گروگان‌گیر باشد و چنین هویت پنهانی، می‌تواند در هر شکلی ظاهر شود.
امنیت ملی افغانستان این گروگان‌گیران را داعش نامیده است. مردم، آنان را نام‌های دیگر می‌دهند و بسیاری شاید کسانی را که خود دلیلی برایش دارند، مسئول چنین عملی بخوانند.
مسئله این نیست. مسئله این است که اکنون، چون هیچ‌یک نمی‌دانیم چه کسی مقصر است؛ همه مقصریم. همه گروگان‌گیریم. این «همه»، ناشناخته است و کلی؛ زیرا هرگز کسی یا جمعی، کاری نکرده که از این صف بیرون بزند. تا زمانی که نمی‌توانیم سبب نجات باشیم؛ مطمئن باشید که یکی از اسباب حتمی هلاکتیم.
شک به همه، زمانی ممکن است که مسئله‌ای به وسعت بسیار که همه را در بربگیرد، پنهان و گنگ باشد. قابل ‌بیان نباشد یا چیزی را که می‌خواهیم نتواند بگوید. چنین شرایطی، گنگ است.
شرایط غیرقابل بیان و گنگ، شرایطی است مسدود شده که هیچ دری و دریچه‌ای ندارد. عناصر آن نیز، چیزهایی است که در آن شرایط تغییر شکل داده، نه این‌که همیشه چنان باشند. تصور کنید در اتاقی بی‌پنجره و فاقد خروجی دیگر غیر از در قرار دارید؛ همه سو دیوار است مگر یک‌سو که به در منتهی می‌شود. این در این راه نجات نیز از پشت به روی شما بسته شده است.
اکنون، همه مسئله‌تان در است؛ نه دیوار! همه فکرتان به در است و این؛ یعنی در شرایطی که وصف آن رفت، چیزهایی که همیشه خلاف وضعیت کنونی را داشته‎‌اند، موافق با آن تلقی می‌شوند؛ حتا اگر قوه‌ای از بیرون آن شرایط را به‌وجود بیاورد.
این مثال را و این شرایط را در شکل‌ اجتماعی آن، می‌توانیم با شرح مفهوم سندرم «سکوت انتخابی»، بهتر بفهمیم. سکوت انتخابی را گنگی انتخابی هم می‌گویند و آن زمانی است که ما در شرایط خاصی قرار گرفته‌ایم و ترجیح داده‌ایم به‌جای کنش نسبت به آن، واکنش خاموشی را برگزینیم. کودکی که در خانه بسیار پر سروصدا است وقتی در مکتب و در صنف قرار می‌گیرد، آرام و بی‌آزار می‌شود. این کودک، انتخاب کرده تا سکوت اختیار کند زیرا با فضای داخل صنف آشنا نیست و نسبت‌ها برایش گنگ و ناروشن باقی مانده است.
بدون شک یکی از نسبت‌ها خود او است و چون نتوانسته رابطه‌ای با دیگران برقرار کند؛ یکی از نقایص شبکه‌ نسبت‌های موردنیاز، نیز به‌شمار می‌رود. در زندگی جمعی بزرگ‌سالان نیز همین بحث مطرح است؛ باید سعی کنیم تا موقعیت خود را به دیگران بفهمانیم تا به تفاوت را ایجاد کرده و در نهایت از صفی که خواهان آن نیستیم بیرون بزنیم.
در موضوع عبدالرئوف، یک مورد خیلی برجسته وجود دارد که می‌خواهم برای قابل‌فهم کردن آن‌چه نوشتم، یادآوری‌اش کنم؛ کمیسیون «مستقل» حقوق بشر افغانستان، واژه مستقل را بی‌مورد در عنوان خود نیاورده است. مستقل، می‌خواهد نُماینده همان چیزی باشد که پیش‌تر آن را زیر نام «ایجاد تفاوت» توضیح دادم.
این کمیسیون، می‌گوید من مستقل هستم و موضع دارم؛ موضعی که نه با حکومت است و نه بر حکومت یا گروه مشخص دیگر. می‌گوید، در صفی نیستم که بر بشر ایستاده؛ من چون موضع دارم، هرگز صفی را که دیگران علیه یکدیگر می‌سازند نمی‌پذیرم.
این درست، چنین ادعایی روشن است ولی آیا در عمل نیز می‌توان آن را فهمید؟ فهم عملی چیز دیگری است. فهم عملی نیاز به گفتن ندارد؛ نشان‌ دادنی است. آن‌چه کمیسیون حقوق بشر افغانستان در رابطه با به گروگان گرفته شدن عبدالرئوف نشان‌مان داده است، چه بوده، اعلامیه‌ای با موضع قاطع؟ ایجاد پلی برای همکاری سازمان‌های حقوق‌بشری دیگر؟ یا…؟
پس من می‌گویم؛ کمیسیون حقوق بشر افغانستان- واژه مستقل را به‌عمد از آن برداشته‌ام- از صف گروگان‌گیران بیرون نیامده است؛ از صف موافقان شرایط عبدالرئوف بیرون نیامده است.
همه‌ی کسانی که سکوت کرده‌اند، گروگان‌گیرانی هستند که مثل همان در در مثال «در»، به این دلیل واضح که دیگرگونه عمل می‌کنند؛ به‌جای راه نجات‌بودن یا گزینه‌ای برای رهایی، قوه‌ای در تلاش به رهایی، هویتی را که ادعا داشتند «مستقل و موضع‌گیر»، عملاً بیان‌گر نیستند. این‌ها، گنگ‌های خودخواسته هستند.
ماه‌ها است که همکار گروگان‎‌گیرانی هستیم که کودک نه‌ساله‌ای را به غل‌وزنجیر کشیده‌اند؛ زیرا ماه‌ها است که سکوت «اختیار کرده‌ایم». حکومت، پنجاه‌وپنج تن را گرفتار کرده است ولی آنان را به گروه تروریستی داعش نسبت می‌دهد؛ در واقع حکومت با چندین ماه ناکامی در عملیات‌ها و ارجاع آن مسئله گنگ- هویت گروگان‌گیران به داعش، می‌گوید؛ همان‌طور که با سکوت خودخواسته، همکار گروگان‌گیران بودیم، به‌زودی با کشته شدن عبدالرئوف، دستی در قتل او نیز خواهیم داشت.
چیزی نزدیک به سی‌وپنج میلیون گروگان‌گیر، می‌شود سی‌وپنج میلیون قاتل و این شاید آن‌زمان، گزافه نباشد.
شورش، پس از مرگ عبدالرئوف قابل پیش‌بینی است. همان‌طور که پس از مرگ تبسم، اتفاق افتاد. برای این‌که به عمق واقعیت گروگان‌گیر بودن خود فرو برویم، لازم می‌بینم که در مورد همین‌ نوع واکنش چیزهایی بنویسم؛ تظاهرات، به خیابان ریختن پس از مرگ کودکی که سربریده شد، جز محکوم کردن سکوت خودمان چه چیزی را نشان می‌داد. غیر از این بود که ما خود، از درون محکوم به جرم شراکت در قتل شده‌ بودیم؟
هر نوع برخورد، پس از فاجعه، تلاش برای تبرئه خود از جنایت است. چون آن‌زمان همه‌چیز روشن می‌شود؛ این‌که گروگان‌گیر، قاتل، مقصر کی بوده مثل روز نمایان می‌شود و چون این شناسایی ممکن شده، می‌بینیم که هر کس به‌دنبال بیرون زدن از صف برمی‌آید؛ به‌دنبال بیرون زدن از صف قاتلان و رفتن در صف خون‌خواهان!
خون‌خواهی این‌چنین که پس از فاجعه آغاز می‌شود، دروغین‌تر از هر عملی خواهد بود. بزدلانه و حتا جنایت‌کارانه؛ زیرا در پی ریاکاری است و به‌جای سرافکندگی، می‌کوشد تا با آن‌چه پیش‌آمده، برای خود آبرو بخرد.