بخش پایانی
عمر، از دو سال پیش روایت میکند؛ از شبی که طالبان بر پوستههای امنیتی در ولسوالی شیرینتگاب ولایت فاریاب حمله میکنند. عمر، یکی از سربازان مستقر در آن پوستههای امنیتی است که چهار ماهی میشود برای اجرای وظیفه به این پوستههای امنیتی فرستاده شده است.
اوایل شب است و عمر با همسنگرانش در حال خوردن نان که حملات طالبان از دو سمت پوستههای امنیتی آغاز میشود. بر خلاف سال پیش، که عمر در حملهای این چنینی با همسنگرانش در ولسوالی دولتآباد ولایت فاریاب غافلگیر شده بود، این بار، موقعیت جغرافیایی هموار نیست و این فرصت را به طالبان داده است که خود را تا نزدیک پوستهها برسانند و بعد حملات شان را آغاز کنند.
به محض شروع حملات طالبان، هاوانی در داخل پوستهای میخورد که عمر در آنجا موقعیت دارد. با اصابت این هاوان، چهار نفر از همسنگران عمر به زمین میافتند. یکی از آنان در جا جان میدهد و سه سرباز دیگر زخمی میشوند که وضعیت یکی از سربازها به دلیل اصابت پارچهی هاوان در سمت چپ شکمش، وضعیتش وخیم میشود.
دو سرباز دیگر نیز پارچهی هاوان خورده اند؛ اما زخمهای شان سطحی است. عمر، یکی از همسنگرانش، «جمشید-نام مستعار» را که به شدت زخم برداشته است، به جای امنی انتقال میدهد؛ اما هیچ کمکی برای بهبودیاش کرده نمیتواند؛ نه سرمی هست که به او تزریق کند و نه امکانات دیگر. اندک امکانات اولیهای که وجود دارد، در پوستهی دیگر است و راه رفتن تا آن پوسته نیز، زیر باران گلوله.
زمان نشستن پیش زخمی و دلداری دادن کافی نیست. همه سربازان که زنده مانده اند، باید مقابل طالبان بجنگند؛ طالبانی که تا پشت دیوارهای پوستهها رسیده اند و سه سمت پوستهها را محاصره کرده اند. وضعیت برای ایستادن و جنگیدن دشوار است. همه سربازان سراسیمه شده اند و به دنبال راه فرار اند.
عمر، یکی از سربازان آن پوستهی امنیتی است و نقشی در تصیمگیری جنگیدن یا فرار ندارد. هر چند دلش نمیخواهد فرار کند؛ اما وضعیت غیر قابل پیشبینی است و هجوم طالبان همه را غافلگیر کرده است.
نیم ساعتی از حملات طالبان گذشته است؛ بدون این که عمر و همراهانش در آن پوستهی امنیتی، بتوانند واکنشی مقابل این حملات نشان بدهند. گلوله مانند باران میبارد و هیچ سربازی از آن پوسته نمیتواند سرش را بلند کرده و به سوی دشمن شلیک کند.
پوستهی دیگر که در موقعیت بهتری قرار دارد، تا کنون عمر و همسنگرانش را پوشش داده و مانع داخل شدن طالبان به این پوسته شده است. سربازانی که در پوستهای دورتر از عمر موقعیت دارند، برای عمر و همراهانش در مخابره صدا میزنند که پوسته را ترک کنند زیرا دشمن قابل مهار نیست.
عمر، با یکی از سربازان دیگر، از زیر بغلهای جمشید میگیرند و یکی از سربازان خودش را به زیر بغل سرباز دیگری که از ناحیهی پا زخم برداشته است میدهد تا از یک سمت پوسته که زیر پوشش گلولهی دشمن نیست، فرار کنند.
همین که از پوسته میبرایند، در تاریکی شب، دو نفر که جلوتر از عمر حرکت میکنند، به زمین میافتند؛ همان سربازی که از پایش زخم برداشته است و سرباز دیگری که او را کمک میکرد تا فرار کنند. عمر، تلاش میکند آنان را بلند کند؛ اما هردو جان داده اند.
عمر، دوباره برمیگردد و از زیر بغل جمشید میگیرد تا به کمک یک سرباز دیگر، او را انتقال دهند. بیست قدمی از پوسته دور نشده اند که سرباز دیگری نیز به زمین میافتد؛ سربازی که یک شانهاش را زیر بغل جمشید داده است. عمر میماند و آن سرباز زخمی که مجبور میشود او را پشت کند و بدود. دیگر سربازان خود شان را به پوستهی بعدی داده اند. از چهار سمت عمر گلوله میبارد؛ از سه سمت پشت سر، طالبان شلیک میکنند و از پیشرو، همسنگرانش از پوستهی بعدی. عمر میتواند خودش و آن سرباز دیگر را تا دهقدمی پوستهی بعدی برساند؛ اما احساس میکند چیزی پایش را دندان میگیرد و چیزی نمانده که داخل پوسته شود، پایش از حرکت میافتد و فرش زمین میشود. سربازی که عمر پشت کرده بود، جان داده است. عمر خودش را از زیر آن سرباز بلند میکند و کشان کشان به داخل پوسته میرساند. در آن پوسته، سرابازان دیگر موقعیت بهتری دارند و دشمن در تیررس شان قرار دارد.
عمر دیگر نمیتواند بجنگد؛ به دیوار کانتینر پوسته تکیه داده است و یکی از سربازان سرمی را به دستش بسته است تا از حال نرود. پای چپش را نیز از زانو بسته اند تا کمتر خونش ضایع شود. از آن لحظه به بعد، عمر فقط صدای گلولهها را میشنود و سه سرباز زخمی و یک کشته را میبیند که به داخل کانتینر انتقال میدهند.
عمر، روبهروی نسیم نشسته است؛ سربازی که از ناحیهی پا و گردن گلوله خورده است و وقتی میخواهد حرف بزند، لختههای خون از دهانش به روی سینهاش میریزد. عمر، آخرین چیزی که از آن شب به یاد دارد؛ روایتهای کنده گریختهای از نسیم است. نسیم برایش میگوید که ماه پیش –زمانی که به خانهاش در ولایت سرپل رفته بود- خانمش، تمام تلاشش را کرده بود تا مانع برگشت او به وظیفه شود.
خانم نسیم، سه شب پشت هم را کنار نسیم خواب دیده بود که او یا گلوله خورده است و یا مرده است. شب آخر که فردایش نسیم دوباره به وظیفه برمیگشت، خانمش گفته بود که خواب دیده است جنازهاش را از روبهروی خانه میآورند و زمانی که به خانه میرسد، تابوتش را باز میکند که یک دستش و دو پایش را با نیمهی سرش داخل تابوت به پارچهای بسته اند.
عمر میگوید که نسیم، فهمیده بود دیگر راه نجاتی نیست و اگر طالبان هم نتوانند این پوسته را بگیرند، او تا رسیدن به داکتر خواهد مرد.
عمر، آخرین حرفهای نسیم را درست به یاد ندارد و همچنان به یاد نمیآورد که پیش از مردن نیسم از حال رفته است یا زمانی که عمر به اثر خونریزی شدید از حال میرود، نسیم هنوز زنده است و برایش قصه میکند.
فردای آن روز، عمر در شفاخانهی ولایتی فاریاب به هوش میآید؛ نسیم مرده است و همچنان هشت سرباز دیگر که شاید فرصت نسیم را حتا نیافته اند تا آخرین حرفهای شان را با یکی از همسنگران شان در میان بگذارند.